یک
چند سال قبل در گورستان مونپارناس پاریس، همراه با دوستی، در جستوجوی گور شارل بودلر بودم. بودلر در واقع گور مستقل ندارد و در گور خانوادگی ناپدریاش(شوی مادرش) جنرال اپیک، چونان یک پناهندۀ به خاک سپرده شده است و آسان نیست که از روی تابلوهای رهنمای گورستان بتوان گور او را پیدا کرد. از قضا یک مرد آلمانی آشنا به تمام کنج و کنارهای گورستان سر راهمان سبز شد و یک ساعت تمام ما را در«شهر مردگان» گردش داد. روی برخی قبرها، مقدار سنگریزه جمع شده بودند و در برخی قبرها سنگهای شفاف شیشه مانند به نشان ادای احترام گذاشته شده بود. راهنما توضیح داد که این گورها از یهودیان است و گذاشتن سنگریزه بر گور مرده، یک سنت یهودی است. ریشۀ آن به خروج بنی اسرائیل از مصر و عبور از صحرای سینا باز میگردد که در خلال آن یکی از یاران موسی میمیرد یا کشته میشود و در آن هنگام کوچ و حرکت، ممکن نبود که تجهیز و تدفین مناسبی از او صورت گیرد. موسی که نگران بود که جسد یارش طعمۀ درندگان صحرا نشود، گفت:«خداوند مهربان باشد بر کسی که سنگی بر جنازۀ این یار مرده بگذارد.» هرکسی که توانستند مشت ریگ و سنگریزه بر جنازۀ او پاشیدند تا در حد امکان از چشم درندگان صحرا در امان بماند. کاروان رفت و مردۀ محتاج گور و سنگ گور، محتاج مشت خاک و سنگریزه در دل صحرا جا ماند…
دو
یک سال و اندی قبل که قرار بود به مناسبت هشتاد و ششمین سال وفات ملافیض محمد کاتب هزاره سیمیناری برگزار گردد، با جمعی از دوستان در بالاجوی چنداول بر سر گور او رفته بودم. نسبت به چند سال قبل که آنجا رفته بودم، همه چیز فرق کرده بود و به سختی میشد تشخیص داد. گورستان تقریبا نابود شده و در دو متری گور کاتب یک خانه سبز کرده بود و در حال کار بود. فقط یک قطعۀ بتونی زمخت روی یک دخمه گذاشته شده بود. دیگر هیچ نشانی از لوح و نبشته و سنگ گور نبود. کسی از بستگان کاتب توضیح داد که این گور خانوادگی جوانشیر قزلباش ُخسور کاتب بوده است و کاتب هم گویی به عنوان پناهنده در گور خانوادگی خانوادۀ خسورش خفته است. از جفای روزگار و بیمهریهای زمانه دلم گرفت. اما به ذهنم رسید که تا بوده همین بوده.«آسمان کشتی ارباب هنر میشکند» و فلک «زمام مراد» را به دست مردم نادان میدهد و کسی از اهل فضل و هنر نبوده است که از تیر کین فلک در امان مانده باشد. به یاد شعری از حافظ افتادم که میگوید از «ترکش جوزا» با تیر کین فلک زخمی شده است و به یاد گور بودلر افتادم که در هدیرۀ خانوادگی ناپدریاش خفته است. در لوح سنگ گور اشرافی جنرال اپیک دست کم این جمله نوشته است:«شارل بودلر، پسر خواندۀ جنرال اپیک»(قرار ترجمۀ آن مرد رهنما در پاریس). اما گور کاتب بینشان و لوح و نوشته، رو به زوال ویرانی بود و است.
سه
علی محمد زهما چند روز پیش در ۹۶ سالگی در غربت مرد(شهر وین در اتریش). زندگی او با قتلعام و آوارگی خانوادهاش شروع شد، با تبعیض رشد کرد و در غربت به پایان رسید. زهما در آوارگی تولد یافت و در غربت مرد و میان این میلاد و مرگ با تبعیض و ستم دست و پنجه نرم کرد و دل به داد و دانایی سپرد. نوشت، ترجمه کرد، خواند و درس گفت، رنج کشید، آواره شد در فرجام دیدگان کمفروغ خود را به سقفی دوخت که از آن او نبود و واپسین نفسهای خود را در فضایی رها کرد که به او تعلق نداشت. در این ۹۶ سالی که زهما زیر این لوح کبود، رانده و آواره از سر زمین پدری خود نفس کشید، خاطرۀ شکست شوم ارزگان، احتمالا، همواره بار خاطر او بود. آخرین نگاه او از دنیا احتمالا در یک آپارتمان کوچک با چشمانداز محدود شکل گرفته است، اما بعید است که در آستانۀ ملاقات با فرشتۀ مرگ نیزی روح یک آوارۀ مدام را خاطرات شکست و آوارگی رها کرده باشد. کاروانی از اسیرانی که رهسپار بردگی است با قلعههای ویران و مزارع سوخته و پیکرهای بیسر در پشت سر، ننگ شکست بر دامن و داغ بردگی بر جبین و درد اسارت و خون و مرگ در دل، احتمالا تنها تصویری است که پیر مرد را تا «وادی خاموشان» و سرزمین سکوت و فراموشی بدرقه کرده باشد. زهما در صحرای سینای غربت، در حالی که گوشه چشمی به ارض موعود ارزگان داشت، جان داد. من هیچ چیزی در مورد او برای گفتن ندارم. این یادداشت در حکم سنگریزۀ بر گور اوست. در حکم مشتی خاک که از دور به سوی جنازۀ او افشانده میشود. وجود انسان آواره در طول زندگی تکه تکه در هر جای، جا میماند. و آنگاه که روح و جوهر زندگی او ذره ذره در کورههای زمان آب شد و از بین رفت، مشت پوست و استخوانش مانند جنازۀ آن یهودی شوربخت صحرای سینا، محتاج تکۀ خاک و مشتی سنگریزه خواهد بود. در این یک صدسالی که از شکست ارزگان میگذرد، هیچ هزارۀ در هیچ گوشۀ از این کرۀ خاکی نمیمیرد، مگر اینکه محتاج جایی برای خفتن و مشتی سنگریزۀ برای نهان شدن است.
نفرین بر آوارگی! چه تقدیر شومی!
منبع:
ویژهنامه شکست شاخ ارغوان(پروندهای به مناسبت در گذشت علی محمد زهما/سال سوم/شماره ۱۰۳/ ۱۶ اسد۱۳۹۷)
نظر بدهید