بخش نخست
هر از چند گاهی در رسانههای عمومی با این سوال مواجه هستیم و شاید هم به صورت مشخصتر که مثلا چرا در افغانستان کمونیسم به جایی نرسید و سر از طالبان درآورد و یا بر سر این همه کشورهایی که اصطلاحا کمونیست بودند چه آمد که تماما شکست خوردند.
پاسخها هم طبعا با توجه به فرد پاسخدهنده متفاوت و معمولا هم زمین تا آسمان با یکدیگر اختلاف دارند. از پاسخ ضدکمونیستها و مدافعین سرمایهداری که بگذریم، در صفوف خود کمونیستها و یا مارکسیستها نیز گرایشات مختلف با پاسخهای متفاوت یافت میشوند. ظاهرا بهترین راه برای درک این موضوع از دیدگاه آنان، رجوع مستقیم به نظرات خود مارکس و انگلس است که تمامی این «مارکسیسم»ها خود را منسوب بدانان میدانند.
قبل از هر چیزی، برای خیلیها باید روشن باشد که این «چپ» یا «کمونیستها» و غیره از آسمان نازل نشدهاند بلکه دقیقا محصول همین جوامع انسانی هستند و شاید مشخصتر این که واکنشی هستند در مقابل ایدئولوگهای سرمایهداری که وضعیت موجود را چیزی ازلی و ابدی میدانند و نه تنها راهی برای خروج از سیستم سرمایهداری نمیبینند بلکه حتی در صورت وجود آن را توصیه هم نمیکنند چرا که فرض را بر بدتر شدن موقعیت از چیزی که هست میدانند. اصلاحات جزئی در برخی سطوح تنها نکاتی است که گاها پیشنهاد میکنند و بس.
با این اوصاف، مارکس و انگلس عهدهدار فرموله کردن سنتی شدند که به سوسیالیسم معروف بود و در پرتو وقایع مهمی همچون انقلاب کبیر فرانسه، ماجراهای ناپلئون و بعدتر کمون پاریس و سرکوب آن به تدقیق بیشتر آموزههای خود پرداختند.
با آن که اروپای آن زمان تازه پا به مرحلهی سرمایهداری صنعتی گذاشته بود، (انواع مراحل مختلف سرمایهداری از قرن پانزده آغاز شده بود) صرف وجود کارگران متشکل در اتحادیههای صنفی مارکس و انگلس را قانع کرده بود که مبارزه برای مرحلهی اجتماعی بعدتر که همان سوسیالیسم یا کمونیسم باشد آماده است. اما نکتهای که هیچگاه از چشمانداز آنان دور نبود، جهانی بودن مبارزات پرولتاریا و به طبع آن تلاش برای رسیدن به سوسیالیسم در سطح جهانی بود چرا که کاپیتالیسم خصلت جهانی داشت و ویژگی سرمایه چیزی در ورای مرزهای ملی است. امیدواری این دو در این بود که انگلیس که از لحاظ صنعتی از کشورهای دیگر پیشرفتهتر بود مبداء انقلاب سوسیالیستی خواهد بود و این موج انقلابی به زودی به آلمان و فرانسه و احتمالا چند کشور صنعتی دیگر رسیده و با همیاری یکدیگر انقلاب سوسیالیستی را پیروز شده و در تلاش گذر از مرحلهی انتقالی از جامعهی بورژوازی به فاز نخست جامعهی کمونیستی خواهند بود.
این آرزو البته در اروپای زمان مارکس و انگلس به جایی نرسید، و انقلاب سوسیالیستی به قولی در ضعیفترین حلقهی ممکن که روسیهی تزاری آن زمان بود پیروز شد. به نظر میرسد رهبران انقلاب اکتبر روسیه با مارکس و انگلس در جهانی بودن انقلاب سوسیالیستی همنظر بودند و حتی هنگام مقابله با قوای نظامی روسهای سفید (مخالفین) که از طرف بیش از ده کشور اروپایی حمایت میشد بر این نظر بودند که باید تا حد امکان مقاومت کنند تا موج انقلابی روسیه به اروپا برسد و با پیروزی پرولتاریای چند کشور اروپایی بتوانند گذر به سوسیالیسم را آغاز کنند. اما شکستهای پی در پی این موج انقلابی در اروپا، بخصوص با قتل روزا لوکزامبورگ در آلمان، روسیهی انقلابی را در انزوا جا گذاشت که این هم به نوبهی خود موجب شد تا رهبران انقلاب تدریجا دست به تعدیل و تغییر مواضع و ایدههای خود بزنند. از آن جایی که سوسیالیسم در یک جزیرهی منزوی نمیتواند شکل گیرد، شوروی نیز از لحاظ اقتصادی که هنوز دستخوش هیچ تغییر جدی نشده بود دیر یا زود میبایست تحت مدیریت دولتی پیش برود که به سرمایهداری دولتی معروف شد.
در این مسیر، انقلاب جهانی جای خود را به سوسیالیسم در یک کشور داد و این ایده که در هیچ یک از نوشتههای مارکس یا انگلس یافت نمیشود به عنوان یک اصل مارکسیستی معرفی شد. استالین که اواخر دههی ۱۹۲۰ با به قدرت رسیدن قطعی، سلطهی خود بر حزب کمونیست و بینالملل سوم را کامل کرده بود به قلع و قمع بازماندگان و رهبران حزب کمونیست شوروی و کشورهای دیگر کرد و بعدتر با شرکت در جنگ جهانی دوم به مثابهی یکی از کشورهای امپریالیستی و در طرف برندگان بازی نصف کشورهای اروپایی را از آن خود کرد که البته گماشتگان خود در آن کشورها را دولت سوسیالیستی نامید. همین بازی با جنبشهای موسوم به رهائیبخش در کشورهای جهان سوم و آفریقا نیز ادامه پیدا کرد و برخی از این کشورها بازیچهی دست شوروی، چین و ویتنام شدند که اینان همگی خود را سوسیالیست میدانستند.
با این توصیف، باید مشخص شده باشد تا جایی که به دیدگاههای مارکس و انگلس مربوط میشد چیزی به اسم کشورهای کمونیست وجود خارجی نداشت که تازه بر سر ناکارآمدی آنها صحبت کنیم یا نکنیم! از آن بدتر، موضوع صدور سوسیالیسم به کشورهای دیگرست که نمونهی افغانستان هم یکی از آنهاست. انقلاب سوسیالیستی از دید مارکس و انگلس صرفا برای واژگونی دولت سرمایهداری نبود بلکه یک پروسهی اجتماعی محسوب میشد که پرولتاریا و دیگران در این روند از آلودگیهای جامعهی بورژوایی رها میشوند و به نوعی خودآگاهی طبقاتی و انسانی میرسند که شایستهی مرحلهی نوین است. آشکارا، صدور سوسیالیسم در شکل نظامی یا غیرنظامی از طرف شوروی پریدن از روی این پروسهی بسیار مهم بود و در نوشتههای مارکس و انگلس جایی ندارد.
امیدواری مارکس و انگلس رسیدن به یک جامعهی تعاونی متشکل از افرادی بود که بدون وجود دولت و ارتش و به صورت شوراهای محلی زندگی انسانی بهتری را سازمان دهند.
کشورهایی که زمانی به نام کمونیست یا سوسیالیست بودهاند یا هنوز هستند به نظر میرسد که کاملا درنقطهی مقابل ایدههای اصلی مارکس و انگلس قرار گرفته باشند.
بخش دوم
در مطلب پیشین به اختصار به برخی نکات کلیدی اشاره شد که تا حدودی توضیحدهندهی برخی از جنبههای ناکامیهای «انقلابات و دولتهای» به اصطلاح کمونیستی یا «سوسیالیسم موجود» بود ولی در سطحی ناکافی.
در این بخش و احتمالا بخشهای دیگر به برخی جنبههای دیگر نیز اشاره میکنم که اگر حتی قانعکننده نباشند ولی به احتمال زیاد باعث پیدایش سوالهای جدیدتر خواهد بود که شاید خوانندگان علاقمند را مجبور سازد از چشمانداز دیگری به مسائل مطروحه بنگرند.
در ادامهی بحث قبلی، اجبارا باید به انواع و اقسام «مذاهب» مارکسیستی بپردازیم و این که چرا برای بررسی صحت و سقم آراء مارکس و انگلس میبایست مستقیما به آثار خود اینان مراجعه کنیم و نه به مفسرین آنان (چه در شکل «محققین آکادمیک»و چه در قالب گروهها و احزاب «مارکسیستی» که هر یک خود را تنها نمایندهی راستین و برحق میدانند.).
قبل از ادامه، بد نیست به یک کنایهی مدافعین نظم بورژوایی بپردازیم که خوب، چه تفاوتی بین شما و دیگر مدعیان «راستین» مثلا اسلامی است که هر دو میگوئید شاخهها و فرقههای برآمده از مارکسیسم و یا اسلام همگی تفسیرات و تعبیرات نادرست بوده و برای فهم نظریات واقعی و درست به خود مارکس و یا محمد (قران) باید بازگشت! این کنایه هر چند به ظاهر درست مینماید ولی عمیقا نادرست و گمراهکنندهست. از این رو که نوشتههای مارکس و دیگر ادیان دینی (برای مثال قران) هنوز موجود است و با مراجعه بدانان میتوان به راحتی دریافت که چه تفاوت عمیقی بین مفسرین به اصطلاح مارکسیستی و نظریات خود مارکس وجود دارد در حالی که برای ایدههای خشونتبار، ضدزن و خشونت علیه غیرمسلمانان میتوان به کلی آیهو سوره در کتابهای دینی دیگر اشاره کرد. باید البته دانست که این اشارت با توجه به اوضاع اجتماعی و تاریخی آن دوره تا حدودی قابل قبول و قابل توجیه شاید باشند اما این در تناقض با ادعای دینداران است که کتابهای دینی خود را برای تمامی زمانها و مکانها معتبر میدانند.
بازگردیم به مبحث اصلی. صحبت از انواع و اقسام مارکسیسمها و انحرافات آنان از نظریات اصلی مارکس بود و هر چند نمیتوان ریشهی شکست و عقبگرد جنبشهای کمونیستی را تنها در این موضوع دانست ولی بیشک یکی از این دلایل میباشد.
برای مفهوم شدن این مسئله در درک نادرست یا برداشتهای مبهم و گمراهکننده از آراء مارکس / انگلس مثلا نگاهی به موضوع جامعهی کمونیستی و سوسیالیسم بیندازیم. در بیشتر ادبیات چپ چه راست و چه رادیکال چپ تورقی کنید و خواهید دید که همه چیز به صراحت مشخص شده است: حزب کمونیست فلان کشور با رهبری طبقهی کارگر دست به انقلاب سوسیالیستی میزند و با برپایی دیکتاتوری پرولتاریا دست به ساختن سوسیالیسم زده و بعد از مدتی (چندین دهه برای مثال) وارد جامعهی کمونیستی میشود. معمولا عقیدهی کلی بر این است که مرحلهی آخر میبایست در سطح جهانی انجام شود.
این نوع نگرش مسلط بر چپ جهانی حاصل تفسیرات لنین از نظریات مارکس و به ویژه «نقد برنامهی گوتا»ی وی بوده که در کتاب معروف خود به نام «دولت و انقلاب» توضیح داده است. مشکل اینجاست که با بازخوانی همان کتاب مارکس به بدفهمی لنین از نوشتهی مارکس میتوان پی برد! اینجا قصد آوردن نقلقولهای کلان از هر دو کتاب ندارم و علاقمندان بهتر که به خود کتاب مارکس رجوع کنند و بعدتر فصل پنجم کتاب لنین را نیز مطالعه نمایند ولی به طور خلاصه میتوان گفت که از دید مارکس و انگلس جامعهای مجزا به نام سوسیالیسم وجود ندارد. در کل، از دید اینان، جایی که سوسیالیسم و کمونیسم در معنای غیر جنبش سیاسی به کار رفته، یک معنا دارند و به مرحلهی پسا کاپیتالیستی اطلاق میشوند. آن مرحلهی گذاری که به نادرست با سوسیالیسم یکی دانسته شده هم در حقیقت فقط به اسم «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا» نامیده شد که مرحلهی گذاری سیاسی است از جامعهی کاپیتالیستی به جامعهی پسا کاپیتالیستی. سوسیالیسم، مرحلهی نخست این جامعه است و کمونیسم، مرحلهی دوم یا پایانی! و کل داستان به همین آسانی است!
مشکل بعدی که منطقا در پی این نوع نگرش میآید در این است که هدف تبلیغاتی و استراتژیکی حزبی کمونیستها در «زنده باد سوسیالیسم» خلاصه میشود که به کل چیزی جدا از کمونیسم تعریف شده و از آن جایی که در نوشتههای مارکس چیزی راجع به اقتصاد زمان سوسیالیسمی که مد نظر اینان است نیامده مجبور به درهمآمیزی ملیکردن صنایع سنگین و کارخانجات بزرگ تحت کنترل یک دولت عظیم شدهاند تا به خیال خود ساختمانسازی سوسیالیسم را آغاز کنند!
این اغتشاش فکری، کلید فهم پیدایش و گسترش سرمایهداری دولتی در شوروی و حمایت چپیهای دنیا از ملیکردنها و دولتیشدنها در کشورهای خودی به منزلهی نزدیکتر شدن نرم و نازک به سوسیالیسم است!
حال، در نظر بگیرید این حجم عظیم از تصورات نادرست را در طی دههها و نسل اندر نسلها و تلاش در یافتن عوامل خارجی در شکستها و درجازدنها را بی آن که کسی جرات زیر سوال بردن افکار لنین و بازخوانی مارکس را به خود دهد! طبعا منظور این نیست که لنین به تمامی در خطا بود و یا بازگشت به مارکس حلال مشکلات جنبش کمونیستی است ولی میتواند توضیحدهندهی جوانبی از شکستهای نظری در جنبش کمونیستی باشد. در نوشتار بعدی به برخی دیگر از بدفهمیهای «مارکسیستها» میپردازیم.
بخش سوم
در نوشتهی پیش به یکی از بدفهمیهای رایچ از آراء مارکس در ارتباط با خلط مبحث مرحلهی گذار سیاسی یا همان دیکتاتوری پرولتاریا و سوسیالیسم / کمونیسم اشاره کردیم. در این نوشته، به یکی دیگر از این نوع بدفهمیها در ارتباط با ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی خواهیم پرداخت.
درک نادرست از مفهوم «ماتریالیسم» و «دیالکتیک» در سنت «مارکسیستی» علیرغم کلیبافیها و درازنویسیهای رایج (بیش از صدها کتاب و مقاله در باب ماتریالیسم مارکسیستی و ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک) در سادهانگاریهای رایج خلاصه میشود که ماتریالیسم و ایدهآلیسم دو مقولهی فلسفی متضاد به درازنای تاریخ اندیشهی بشری است، ظاهرا نخستین بر این باور که همه چیز از ماده درست شده و دومی بر این که همه چیز بر اساس ایده است. و این که مارکس، «دیالکتیک» واقعی هگل را با قرار دادن آن بر متن «ماتریالیسم» از آن خود کرد.
فعلا در این نوشته نمیتوان به این تقلیلگرایی بسیار نادرست پرداخت که خود مبحثی دیگرست و خلاصه کلام این است که این نظریات نه تنها از آن مارکس نیست بلکه نمیتوان به متنی دست یافت که به این نوع تقسیمبندی دست زده باشد. اهمیت این موضوع از این رو بیشتر است که تز دکترای وی در ارتباط با فیلسوفان قدیم یونان بوده و آشنایی کافی با این حوزه داشته که اگر میخواست میتوانست به راحتی بنویسد اما در این متن هیچ اشارهای به «ماتریالیسم» ندارد و طبعا از تضاد یا ناهمگونی ماتریالیسم با ایدهآلیسم هم خبری نیست.
دو نکته بااهمیت: نکتهی نخستین این که در نوشتههای مارکس میبایست دقت کرد، بنا به موضوع مورد بحث، مارکس معانی متفاوتی از واژگان معین درنظر داشت. در بیشتر نوشتهها، منظور وی از materiell «اقتصاد» بوده در برخی دیگر در معنای «عینی» و ارتباطی با ماتریالیسم در معنایی که بعدتر در سنت مارکسیستی باب شد ندارد.
نکتهی دوم این که نقطهنظرات مارکس و انگلس همیشه یکی بوده و نظریات انگلس در باب ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک همانی است که مارکس در نظر داشته است، و این تصور که تقسیم کار مشخصی بین این دو بوده و یکی در زمینهی اقتصاد و دیگری در زمینهی فلسفی، علمی و تاریخی کار میکرده، خطای بزرگی است. با تمامی اشتراکات فکری که مارکس و انگلس با همدیگر داشتهاند، در زمینههایی نیز نظریات متفاوتی داشتهاند که ظاهرا به مذاق «مارکسیستها» خوش نمیآید و تمام هم و غمشان را بر این گذاشتهاند که این دو همیشه یکی بوده و بدینترتیب صحبتهایی که انگلس پس از مرگ مارکس داشته را از آن مارکس بدانند حتی اگر وی کوچکترین اشارهای به این موضوعات نداشته است.
داستان «ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکی» نیز تا حدودی بدین قرار است. باید توجه داشت که این اصطلاحات توسط مارکس هیچگاه بدین صورت مورد استفاده قرار نگرفته و شاید یک یا دو بار توسط انگلس در اواخر عمرش استفاده شده باشد. صورت درست این اصطلاحات «برداشت ماتریالیستی از تاریخ» بوده که مارکس چند بار آن را به عنوان یکی از شیوههای درک تاریخ انسانی استفاده کرد و هیچگاه در صدد قانونسازی و جهانشمول کردن آن نبود. «ماتریالیسم دیالکتیک» نیز که تنها مورد استفادهی انگلس قرار گرفته بود و در هیچ یک از نوشتجات مارکس اثری از آن نمیتوان یافت تلاشی بود که به عمد یا سهو از طرف وی ناتمام ماند. کوشش پلخانف برای فرمولهکردن و بسط ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکی بعدتر به لنین رسید که در کتاب «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم»اش در ۱۹۰۸ منعکس شد (از لحاظ فلسفی، لنین پیرو پلخانف به عنوان پدر مارکسیسم روسی بود). هر چند این کتاب در واقع بهانهای برای تسویهحساب سیاسی با جناح بوگدانف، لوناچارسکی و گورکی بود اما در آن لنین مجبور به اتخاذ مواضعی دربارهی مسائل فلسفی شد که بعدها به عنوان دیدگاههایی عامیانه و مکانیکی مورد انتقاد محافل چپ مارکسیستی قرار گرفت. نقطهنظرات فلسفی لنین با مطالعهی چند اثر از هگل در ۱۵-۱۹۱۴ البته دگرگون شد که یادداشتهای وی در حاشیهی آن کتابها بعدها چاپ شد (این یادداشتها با نام «دفترهای فلسفی (دفترهای هگل)» به وسیلهی حسن مرتضوی به فارسی بازگردانده شده است). در اهمیت این یادداشتها همین بس که لنین به صراحت پلخانف را نه یک ماتریالیست دیالکتیکی بلکه «ماتریالیست خاماندیش» لقب داد و همچنین گفت که بدون خواندن هگل نمیتوان جلد اول سرمایه را فهمید.اما این تکان دیرهنگام مانع از شکلگیری «ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی» استالین نشد که تا دههها محدودیتهای ایدئولوژیکی خود را بر مارکسیستها اعمال کرد.
«ماتریالیسم دیالکتیک جهانبینی احزاب مارکسیست لنینیست است.» این آغازین جملهی کتاب استالین سال ۱۹۳۸ است که با ایدهای غیرمارکسی و به نام مارکس خاک در چشم فعالین کمونیست میپاشد.