اندیشه فرهنگ و هنر

حقیقت، تاریخ و روزمرّه‌گی

مقدمه:
آدمی هنگامه‌ای پا به تاریخ می‌نهد که از وجود و معنای تاریخی‌اش می‌پرسد؛ به معنای دیگر، هستیِ تاریخیِ او از حیث اُفُق، معنا و زمان مسأله می‌شود. محضِ گذرِش بسیط زمان، از آدمی موجود تاریخ‌مند نمی‌سازد و هر میلی آینده‌ی او را نمی‌سازد؛ همان‌طور که هر فعلی به کردار او معنا نمی‌بخشد؛ تاریخ‌مندی مستلزم یک خلقت مجدّد است، خلقت انسانی و نه خلقت اُلوهی. از قضا، این بیت: آدمی در عالمِ خاکی نمی‌آید به دست= عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی، فارغ از مقصود شاعر، برای من به عبور از خلقت طبیعی به خلقت انسانی اشاره دارد؛خلقت تاریخی یعنی خلقتی که “با”، “از” و “در” تاریخ رخ می‌دهد. از این منظر، حتی زمان یک رخداد محسوب می‌شود، رخدادی که دقیقاً لحظه‌ای حادث می‌شود که انسان توسط خویشتن خلقت مجدّد پیدا کرده است: زمان با انسان آغاز می‌شود و تاریخ با خلقتِ زمینی-انسانیِ بشر، قلمرو زیست‌جهان او نامیده می‌شود. یک شاهد فلسفیِ عظیم برای این مسأله وجود دارد: فارابی می‌گفت نفسی که به عقل نرسیده است، حشر/آخرت ندارد. و می‌دانیم از وی که عقل فقط در مدینه و مناسبات انسانی حادث و بیدار می‌گردد. سخن فارابی این است که در دایره‌ی وجود بشری، عقل مقدّم بر همه‌چیز است و لذا تجدّد عقلی شرط تاریخ، زمان و مدینه است. ضمناً، این شاهد به ما می‌گوید سوژه‌ی خلقتِ تاریخی-انسانی “عقل” است؛ یعنی در قلمرو تاریخ عقلْ مقدّم بر خدا یا هر امر اُلوهی است. اساساً فلسفه آیا می‌تواند داعیه‌ی جز خلقت انسانی و تجدّد عقل داشته باشد؟ از حیث محتوا، مسأله‌شدن اما زمانی رخ می‌دهد که اُفُق‌مندی و معنای تطوّرات تاریخی در نسبت با هستیِ انسان، کانون همه‌ی پرسش‌های او باشد، مبدأی که تمامیِ پرسش‌ها لاجرم از این‌جا توزیع می‌گردد. حال که خلقتِ تاریخیِ انسان با حدوثِ تاریخیِ عقل/آگاهی پیوند اُنتولوژیک دارد، چه چیزی می‌تواند نخستین نشئه‌ی اهتزاز عقل را نشان دهد و انسان را از برهوتِ خلقت اُلوهی به بهشتِ خلقت انسانی منتقل نماید؟ پاسخْ مفهومی است که من به قلمرو و معنای محدود آن، معنا و قلمرو موسّع و دیگرگونه‌ای بخشیده‌ام: پارِسیا.

پارسیا

نخست معنا و قلمرو این مفهوم را واگشاییم. فوکو پنج مشخّصه‌ی اصلی برای واژه‌ی پارِسیا ذکر می‌کند. در وهله‌ی اول، از حیث ریشه‌شناختی پارِسیا “parrhesiazesthai” “گفتن هر چیز” را معنا می‌دهد، اما در مجموع به معنای ” گفتن متهوّرانه‌ی حقیقت” است. فردی که پارِسیا را به‌کار می‌برد، یعنی پارِسیاستِس parrhesiastes، کسی است که هر آن‌چه در ذهن دارد، می‌‌‌گوید: هیچ چیزی را پنهان نمی‌کند، قلب و ذهنش را کاملاً به روی مردم در خلال گفتارش می‌گشاید. بنابراین، واژه‌ی پارِسیا به نسبت بنیادین میان گوینده و گفتارش، دلالت دارد. زیرا در پارِسیا، گوینده به نحوی آشکار، روشن می‌کند که آن‌چه می‌گوید باورهای خود اوست. مهم‌تر از همه این‌که گوینده‌ی حقیقت این عمل را با پرهیز از هر نوع اشکال خطابیِ که ممکن است افکار او را بپوشاند، انجام می‌دهد. پارِسیاستِس (parrhesiastes) مستقیم‌ترین واژه‌ها و صورت‌های بیان را فراچنگ می‌آورد و به‌کار می‌بندد. در صورتی که خطابه شگردهایی فنّیِ در اختیار گوینده می‌نهد تا مخاطب را به اقناع برساند، (قطع نظر از عقاید خود سخن‌گو)، در پارِسیا، پارِسیاستِس، حتی‌المقدور از طریق آشکار ساختن مستقیم حقیقت ذهنی‌اش، بر اذهان دیگران تأثیر می‌گذارد. بنابراین، نخستین خصلت پارِسیا، “صراحت” است.

دومین خصلت پارِسیا رابطه‌ی مستقیم آن با حقیقت است. پارِسیازستای “Parrhesiazesthai” یعنی “گفتن حقیقت”. امّا آیا گوینده‌ی حقیقت آن‌چه را که فکر می‌کند حقیقت است، می‌گوید، یا آن‌چه را می‌‌گوید که به‌راستی حقیقت به شمار می‌آید؟ به عقیده‌ی فوکو، گوینده‌ی حقیقت چیزی را که حقیقت است می‌گوید؛ نه آن‌چه را که او گمان می‌برد. یعنی او می‌داند که آن چیز حقیقت است، به این دلیل که در واقع و نفس‌الامر حقیقت است و هم‌چنین عقیده‌اش عین حقیقت است. بنابراین، دومین ویژگیِ پارِسیا انطباقِ تام میان باور و حقیقت (belief and truth) است.

سومین ویژگیِ پارِسیا نسبت مستقیم آن با خطر، طرد و مرگ است. بدین معنا که تنها کسی پارِسیا را به کار می‌برد که در گفتن حقیقت برای او خطر آشکار وجود داشته باشد. در پارِسیا خطر مرگ به جای غنودن در آسایشِ زندگیِ که در آن حقیقتْ قربانی می‌گردد، به جان خریده می‌شود. پارِسیا در صورت رادیکال‌اش این است: گفتن حقیقت که در متنِ “بازیِ” مرگ و زندگی رخ می‌دهد.

چهارمین ویژگیِ پارِسیا مضمون لاینفکّ نقّادی است. عمل‌کرد پارِسیا اثبات حقیقت به کسی دیگر نیست؛ به همین سبب، از هر نوع تحمیل به‌میانجیِ اشکالی خطابی و غیر آن، پرهیز می‌نماید. پارِسیا در حقیقت عمل‌کرد نقّادی (criticism) را دارد: نقّادی از مخاطب یا حتی خودِ گوینده. پارِسیا طبق سرشت درونی‌اش همواره از “پایین” برمی‌خیزد و “بالا” را هدف می‌گیرد. دقیقاً به همین سبب معلم یا پدری که کودک‌اش را مورد نکوهش قرار می‌دهد، پارِسیا را به‌کار نمی‌بندد. اما وقتی یک فیلسوف حاکم مستبدّ را مورد نقد قرار می‌دهد، یا شهروندی اکثریت را به نقد می‌کشد، یا دانش‌آموزی از معلم‌اش انتقاد می‌کند، چنین گویند‌گانی در حقیقت پارِسیا را به کار می‌بندند.

آخرین ویژگیِ پارِسیا این است که در آنگفتنِ حقیقت به‌مثابه‌ِ وظیفه (duty) تلقّی می‌شود. به‌طور نمونه، گوینده‌ی که از حقیقت برای کسانی سخن می‌گوید که آن حقیقت را نمی‌پذیرند، و از این‌رو، ممکن است تبعید گردد، یا به شیوه‌ی خاصّی مجازات شود، آزاد است خاموش بماند، هیچ‌کسی او را مجبور به سخن گفتن نمی‌کند؛ اما او احساس می‌کند که گفتن حقیقت وظیفه‌ی اوست. پارِسیا اصالتاً با آزادی و وظیفه گره می‌خورد.

به‌طور کلّی، پارِسیا کنشی است که در آن گوینده به‌میانجی صراحت نسبتِ مشخّص با حقیقت، از طریق خطر رابطه‌ی معین با زندگیِ خویش، به‌واسطه‌ی نقّادی نوعی نسبت خاص با خود و دیگری (خود-نقّادی (self-criticism) و نقادی افراد دیگر) و از طریق آزادی و وظیفهْ نسبت مشخّص با قانون اخلاقی، برقرار می‌کند. در پارِسیا گوینده از آزادی خود بهره می‌برد و صراحت را به جای اقناع، حقیقت را به جای دروغ و سکوت، خطر مرگ را در عوض زندگی و امنیت، انتقاد را به جای تملّق، وظیفه‌ی اخلاقی را به جای منفعت شخصی و بی‌تفاوتیِ اخلاقی، برمی‌گزیند.

حقیقت

اما چه چیزی موجب می‌شود پارِسیا را بازقلمروسازی نماییم؟ اگر دقّت کرده باشیم، همه‌ی مقولات اعظم پارِسیا حولِ مضمونِ مرکزیِ “حقیقت” می‌چرخد. یعنی به‌واقع حقیقت است که مطالبه‌ی صراحت می‌نماید و نمی‌گذارد هیچ شکلی زبانی، اقناعی و خطابی آن را مستور نگه دارد، حقیقت است که موجب می‌شود گوینده‌ی آن بازیِ مرگ و زندگی به راه اندازد و در بطن خطر مرگ، از حقیقت سخن گوید، حقیقت است که خود یا دیگری، مستبد یا مردم، موضوع یا یک رابطه را به نقد می‌کشد و در نهایت این حقیقت است که کسی (پارِسیاستِس) آن را به‌مثابه‌ی ضروری‌ترین وظیفه‌ی خود می‌شناسد. بدین‌سان، پارِسیا چهار ویژگی یا چهار مقوله‌ی اعظم خواهد داشت: صراحت، خطر، نقّادی، وظیفه؛ معنایش این است که هر رابطه‌ای دیگری حول این رابطه‌ی اصلیْ معنا می‌گیرد. پارِسیا به‌واقع آفریننده‌ی روابط مرگ‌بار است، و نه تنها چنین است؛ بلکه خود یک رابطه و نسبت است: نسبتِ مرگ‌بار با حقیقت. این نسبتْ واجدِ قسمی منفیت رادیکالی است که همه‌ی مناسبات دیگر را نفی می‌نماید و به منازعه می‌طلبد. دقیقاً به همین سبب بود که در یونان دموکراسی به‌میانجیِ اعطای اعمال قدرت به دموس، به هر نوع شکلی از اشکال پارِسیا اجازه‌ی ظهور می‌بخشید و بدین جهت، در برهه‌ای، پارِسیا به بحران نظام‌های دموکراتیک مبدّل شده بود. این تنها در عرصه‌ی سیاست نبود که پارِسیا سایر نِسب و روابط را به چالش می‌کشید؛ بلکه در عرصه‌ی روابط شخصی و گروهی، مثلاً مانند جماعت فیثاغوریان و اپیکوریان، به مخاطره‌ی خویشتن بدل شده بود. یا مانند سقراط که هم‌چون بن‌مایه‌ی تیمار نفس هم‌هنگام در رابطه با خویشتن و در روابط انسانی حضور داشت. به یک معنا، پارِسیا حول مفهوم حقیقت هم حوزه‌ی شخصی و هم حوزه‌ی عمومی را درمی‌نوردید. بدین سبب، هم از شرایطِ وجدانی، روحی و اخلاقیِ گوینده‌ی حقیقت می‌پرسید، هم موضوعات عام مانند جهان، انسان، شهر، رفتار و غیره، هم پیامدهای احتمالی سخن از حقیقت را در حیات فردی دنبال می‌کرد و هم پیامدها و مخاطرات آن را در حوزه‌ی عمومی. پارِسیا (گفتنِ متهوّرانه‌ی حقیقت) اصیل‌ترین و رادیکال‌ترین رابطهْ با خود و جهان است. از این‌رو، نه صرفاً کنش است، و نه محض کنشِ سیاسی، بل کنشِ فلسفی، تاریخی، سیاسی و فردی است. پارِسیا در حقیقت نسبتی شدیداً مخاطره‌آلودی است میان من، لوگوس، دموکراسی، آزادی، قدرت، حقیقت، و مطالبه‌گر شرایطِ اخلاقیِ پارِسیاستِس و حقیقتی که باید از آن در هر شرایطی ولو در خطر مرگ، تبعید، انقطاع و… سخن گفته شود.

تاریخ و روزمرّه‌گی

در چشم‌انداز نسبت مذکور و لوازمات آن، ارجاع روشن و دلالت قاطع به هر وضعیتی دیده می‌شود که تحت عنوان کلّیِ “روزمرّه‌گیِ تاریخی” می‌توان از آن نام برد: وقتی نسبت فردی و جمعی با حقیقت از میان برود، روزمرّه‌گی به منزله‌ی اصیل‌ترین شکل روحی، اخلاقی، فرهنگی و تاریخی درخواهد آمد. البته نبایست فراموش کرد که حقیقت در پارِسیا، حقیقتِ متافیزیکی و مجرّد نیست، بل حقیقتی است که در قلمرو تاریخ زیست می‌کند و در روابط انسانی، مناسبات تاریخی، در نفس، شهر و در رفتار انسان لانه دارد و همین حقیقت بر زیست‌جهان آدمی فرمان می‌راند.

ازاین‌رو، پارِسیا در قلمرو تکینِ تاریخ و زمینْ به‌عنوان نسبت انسان و حقیقت تاریخی، هم‌چون محکی عامی جلوه می‌کند که می‌توان یک وضعیت تاریخی را ذیل آن ارزیابی نمود. من بدین مناسبت، ارزیابیِ انسان‌شناسانه، فشرده و کلّیِ از وضعیت دو دهه‌ی گذشته- وبال خاطره‌ی جمعیِ ما- انجام خواهم داد.

دروغ و پشت‌وپازدن با حقایق تاریخی، مهم‌ترین بارزه‌ی فعل و انفعالات ما در دو دهه‌ی گذشت بود. بیست سال گذشته، نسل فعّال و جوان ما با واسطه یا بی‌واسطه، آگاهانه یا ناآگاهانه، جز خدمت به به‌اصطلاح سیاست‌مداران (رهبران=کوتوله‌های سیاسی) کاری نکردند؛ آن‌ها به‌معنای واقعی، بردگانِ منافعِ جزئیِ خود و منافع اربابان قدرت بودند. آن‌ها نتوانستند فضا یا قلمرو سیاسی بگشایند و کوچک‌ترین روزنه‌ای تأسیس نمایند؛ در عوض، بازی‌های بلاهت‌پیشه، منازعات حقیرانه‌ و کوشش‌های کوته‌بینانه‌شان را سیاست نامیدند؛ فلذا منکوب بازی‌های شبه‌سیاسی و شبه‌فرهنگیِ همدیگر شدند. به همین سبب، هم‌چون آفتاب‌پرستی به هر رنگی متلوّن بودند و با هر غوغاییْ هم‌نوا می‌شدند. وقتی می‌پرسیم فعالیت‌های آن‌ها در مجموع به کدام جهت تاریخی مایل بود، از چه تمایلات و انگیزه‌ها برمی‌خاست و تابع کدام شرایطِ اخلاقیِ فردی بود، بدین نتیجه می‌رسیم که همه‌ی تلاش‌ها آب به آسیاب اربابانی کوتوله‌ای می‌ریختند که هیچ درکی حقیقی از سیاست و تاریخ نداشتند. بدین سبب، ثمرات منفعت‌طلبی آن‌ها جز حقارت فردی و جمعی و حذف و زوالِ سیاسی نبود. این نسلِ به‌اصطلاح عهد دموکراسی، هم‌نوا با اربابان‌شان همه‌چیز را به توپ “دروغ” بستند و دود هوا ساختند. ازاین‌رو، با جهان، با مردم، با نفس خویشتن با تاریخ و حقیقت بازی‌های کودکانه، کور و بی‌معنایی راه انداختند؛ نه مشق سیاسی که مشق بردگیِ متقابل را قوام بخشیدند. حالا همین زوج: همین نسل مصلحت و معیشت‌اندیش، همین منادیان مخنّث فرهنگ و ادب و همین رهبران فاسد و خون‌خوار سیاسی، همین بردگان-اربابانِ تاریخِ ما، آن‌های که تاریخ و کشور و همه‌ی کوشش‌های سیاسی و فرهنگی‌شان را سند و تمهیدی برای اُتوپیای پناهندگی ساختند، اینک از بهشتی بردگی‌شان برای وطنی که برای آن دستاورد و میراثی جز خیانت و حقارت باقی نگذاشتند، اشک تمساح می‌ریزند، وقیحانه خود را تطهیر می‌کنند و به‌طرز به‌غایت بی‌شرمانه‌ای هم‌دیگر را در واقعه‌ی سقوط، متهم می‌کنند؛ با نوع چنین نسل‌هایی، با این قماش رهبران، از طریق چنین لمپنیسم فرهنگی و سیاسی، با این شیوه‌ی سیاست‌ورزیِ تاجرانه و از اثر چنین بازی‌هایی ابلهانه با حقیقت و سرنوشت بود که اینک روزمرّه‌گی یگانه صورت تاریخیِ ما شده است. هر آن‌که در دروغ وطن دارد- البته باید واقف بود که نه هر نسلی قادر به تشخیص دروغ از حقیقت می‌شود، به‌خصوص در زمانه‌ی کنونی که تشخیص آن دشوار است، و نه هر زمانه‌ای ملاکِ تشخیصِ دروغ از حقیقت هدیه می‌کند- و با حقیقت، تاریخ و سرنوشت بازی می‌‌کند، گُم می‌شود. “ابزارشدن” و “قربانی‌شدن” برای دیگران و نه برای یافتن جایگاه و تأسیسِ سرنوشت خویش، دردناک‌ترین شکل روزمرّه‌گیِ تاریخیِ ما در وهله‌ی حاضر است؛ طنابی که خود به گردن خویشتن و آینده‌ی خویش آویخته‌ایم.