پارهی ششم (نهایی)
۵- منازعات متأخر
بگذارید از سقوط رژیم طالبان در ۲۰۰۱ توسط آمریکا، تا بازگشت مجدّد طالبان در ۱۵ آگست ۲۰۲۱ را، اجمالاً و صورتاً دورهی دموکراسی بنامیم. در این دوره دستکم دو مشق دموکراسی در شمایل انتخابات (انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری) هرچند کج و معوج و مبتلا به تَرَکهای درونی رقم خورد. این پرسش را که چرا آخرالأمر، همهی صُوَر سیاسی در برابر یک رادیکالیسم مذهبیِ تمامعیار یا هژمونیِ مذهبی-نژادیِ تامّ، شکست میخورند، در پایان این بخش پاسخ خواهم داد. از این گذشته، پشتونها در این دو دهه استوار بر همان لولای نژادی سعی کردند حضور سایر اقوام بهخصوص هزارهها را از ساختار سیاسی کسر کنند. لیکن هزارهها در این دوره همهنگام برای تحقق عدالت و تأسیس و تثبیت دولت-ملّت و رقابت با رقبای سیاسی دو کنش اساسی را سعی کردند پیش ببرند: الف) مشارکت سیاسی-فرهنگی، ب) مبارزات مدنی.
۱-۵- مشارکت سیاسی-فرهنگی
کوشش هزارهها در دهههای شصت و هفتاد خورشیدی همزاد رنجِ تاریخی و خلأهای درونی است. به معنای حقیقی، آگاهی از «وجودنداشتن» یگانه صورت تاریخی-سیاسیِ آن به شمار میآید؛ البته آگاهیای که هیئاتِ خطابی، رمهپرورانه، معیشتطلبانه، مبتذل، سترون و بردگیمنشانه نیز، خواهناخواه بدان ملحق شده بود. شاید این روحْ مفرّی از این محلقات غیرسیاسیِ معیشتطلبانه و… نداشت، اما بههرتقدیر، اگر از منظر استعلایی به ماجرا چشم بدوزیم، به دلیل آگاهی از «وجودنداشتن»، آن کوششها بهواقع نوعی بیداری و تجدّد شمرده میشوند. هزارهها بهاجمال، طی دو دههی گذشته در اُفُق همان تجدّد و اقتدا به مبادیِ همان بیداری پیشتازترین (باز هم بهاجمال) قومی است که به تکوین پایههای دولت-ملّت اهتمام میورزند، با تأسیس مراکز آموزشی و حضور حیرتانگیزْ احیای فرهنگ را در کانون هستیِ تاریخیِ خویش قرار میدهند، در دشوارترین شرایط امنیتی، جغرافیای و اقتصادی، به مشق دموکراسی و مدنیّت روی میآورند و از آن در مقام یگانه منطقِ سیاسی دفاع میکنند. در این برهه، آنها شایستهسالاری، عدالت، قانونمندی و برابری را منطقِ فاعلیّت سیاسیِ خویش دانستند و تا پای جان در راستای برابری اقوام و تحکیم پایههای فروپاشیدهی صلح مبارزه کردند. بهرغم تبعیض، موانع سیاسی و محرومیت اقتصادی نخستین قومی بودند که نظام آموزشی کشور را بهطرز چشمگیر رونق بخشیدند و با حضور گسترده و موجی که پدید آوردند، به یک معنا، نظام آموزش را متحوّل ساختند و به آن اندک و بیش اُفُق بخشیدند. بهطور کلّی، تو گویی آنها طی دو دههی گذشته به نخستین الگوی سیاستورزی، صلح، دموکراسی، عدالت، فرهنگ و آموزش مبدّل شدند. اما همهی اینها از منظر خودآگاهیِ عمیقِ تاریخی-اُنتولوژیک و چشمانداز آیندهنگرانه و بنیادین، تنها در آغاز یک مسیر تاریخی قلمداد میشود. به همین سبب، حضور هزارهها محفوف به موانع و محدودیتهای جدّی بیرونی و حفرههای مرگبار درونی بود که از سنّت سیاسیِ گذشته و سرکوب قرونْ سزاوار گشته بود.
۲-۵. مبارزات مدنی
مهمترین مطالبهی هزارهها در دو دههی متأخر، مشارکت عادلانه در عرصهی سیاست و فرهنگ است. آنها میخواستند همهی موانعی که فراروی مشارکت و توسعهی سیاسی و فرهنگیِ آنها نهاده شده، برداشته شوند یا بردارند، تا مسیر پیشرفت گشوده شود. در میان همهی آگاهیها، یک آگاهی رادیکال وجود داشت: آگاهی از وجودنداشتن. اما به رغم این آنها به اقدام رادیکال نرسیدند و اگر رسیدند؛ بلافاصله به آن از سر نادانی خیانت کردند و یوغ جهل به گردن نهادند.
برخلاف کوششها، آنها به مرور زمان از بدنهی دولت در تمامیِ بخشهای مدیریتیِ آن کسر و طرد شدند. موازی با حذف تدریجی از ساختار سیاسی، حذف آنها از عرصهی فرهنگ و آموزش در بخش تعلیم و تعلّم نیز از سر گرفته شد و با سهمیهبندی کنکور سناریوی تقلیل و حذف آنها از مراکز آموزشی آغاز گشت. ماجرا صرفاً به طرد آنها از عرصهی سیاست و فرهنگ خلاصه نمیشد، دولتِ تمامتخواهِ نژادی ماشینِ کشتار را توسط ضلع مافیاییاش (گروه تروریستیِ طالبان) به سمت پیکر عریان جامعه بهراه انداخت و مردم هزاره را در خانه، بازار، کارخانهها، شفاخانهها، مدارس، راهها و … قلع و قمع کرد. شمار قربانیان در هر عملیات انتحاری، از دهها تا صدها افزایش یافت، هزاران زخمی برجای نهاد، هزاران خانواده مصیبتزده شدند، سن قربانیان از کودک تازه بهدنیا آمده شروع میشد تا پیرزنان و پیرمردان بیدفاع، از بازاریان و کارگران تا دانشآموزان و دانشجویان از مردم ملکی تا غیر ملکی و نظامی. طبیعی بود هزارهها از مجاری قانونی، حقوقی، رسانهها و مطبوعات، روابط سیاسی، سنّت دینی-مذهبیْ به مبارزات و دادخواهیهای مدنی روی آورند. اوج این دادخواهی در «جنبش روشنایی» و « جنبش تبسّم» تجلّی یافت که مردم تا درون ارگ ریاست جمهوری برای دادخواهی و تحقق عدالت رفتند. این جنبش، با تأکید باید بگویم، «در شرایط و ماهیّت تاریخیِ خودش»، بهواقع اوج مدنیترین مبارزهی مردمی علیه یک نظام تمامتخواه نژادی در تاریخ معاصر افغانستان بود. اما نه تنها همهی مبارزات خیابانی در اشکال گوناگوناش شکست خورد، بلکه تمامیِ تلاشها طی دو دهه برای تأسیس دولت-ملّت نیز یکباره برباد رفت؛ به یک معنا، هیچ کوششی نتوانست دیوار سخت سیاست نژادی را بشکند.
اما خود همین سلسلهی شکستها محل پرسش است: پرسش اساسی این است که دستکم از دوران جمهوریتِ مستعجل داودخان تا کنون، چرا این همه کودتاها، شورشها، جنبشها، ایدئولوژیها، ائتلافها و احزاب در برابر یک هژمونی شکست خوردهاند؟ چهار عامل اساسی موجبِ شکستِ کوششها و پیروزیِ هژمونیِ نژادی-مذهبی شده است:
۱) رادیکالبودن این هژمونی و غیررادیکالبودن جنبشها: من کودتاها، انقلابها و دگردیسیهای سیاسی را اینجا تحت عنوان عامِ «جنبشها» یاد میکنم. تقریباً هیچ امر سیاسیِ در افغانستان شکل نگرفته که بهوزان این رقیب سرسختاش در همان پارامتر رادیکال باشد.
۲) ساختار و منطقِ آرخهای سیاست، قدرت و جامعه: میزان و کیفیتِ توزیعِ این ساختار در لنگرگاههای تاریخی همواره ماهیّتاش را نشان داده است. سمبل آرخه مدام شکست خورده، اما اصل ساختار آرخهای هرگز شکست نخورده است؛ زیرا در متن جامعه ریشه داشته و از نشیمنگاه و قاعده برخوردار بوده است. ازاینروست که این ساختار مدام روی خودش ویران میشود و باز هم به بازتولید خودش میپردازد. طی بیست سال گذشته جامعه بهعنوان پایهی اصلیِ آزادی و دموکراسی فراموش شد، بهرغم آن، جامعه در ابعاد گوناگون آموزش داده شد که چگونه به ساختار آرخهای و آرخه وفادار باشد.
۳) وفاداری به هژمونی و عدم وفاداری یا خیانت به جنبشها. خوب دقّت کنیم که وفاداری به هژمونی بسیار رادیکالتر از وفاداری به جنبشها بوده است. گروه طالبان از بدو ظهور تاکنون کمتر از دیگران قربانی نداده است! آنها وفاداران بسیاری دارند که در هر شرایطی آمادهی قربانیاند. تصوّر کنید گروهی که انتحار را جزء ماهیّت و راهش انتخاب کرده، قسمی وفاداریِ بیقید و شرط به ایدئولوژیاش را به میان آورده است. اما در مقابل، جنبشها چنین وفاداریای بیقید و شرط و رادیکالی را میسّر نبوده است. «معیشتاندیشی»- چه معیشت فردی و خاندانی و چه معیشت سیاسی، حزبی، گروهی و حتی جامعهاندیشیِ درباری بهمنزلهی نوعی معیشت اجتماعی- جزء مقوّمات کوششهای شِبهسیاسی و شبحوارهای دیگران بوده است.
۴) بازیهای بزرگِ قدرتهای بزرگ: این بازیهای بزرگ بسیاری را به بردگی کشانده است. افغانستان از آغاز قرن بیستم با حکومت استبدادیِ عبدالرحمان به بردگی درآمد و هنوز این بردگی یکی از عوامل خلقت و بقای حکومت بوده است. این چهار عامل بزرگ بهاضافهی عوامل کوچک دیگر، سبب شکست جنبشها و پیروزیِ هژمونی بوده است.
هژمونیْ لولای تاریخ معاصر است، دربِ سیاست و تقدیرِ معاصر روی همین لولا چرخیده است. دگردیسیِ تاریخیِ رادیکال زمانی اتفاق خواهد افتاد که این لولا از جا کنده و دور انداخته شود. حالا، وقتی از ورای ظهور مجدّد رژیم تروریستی طالبان به گذشته مینگریم، پیمیافتیم کوششهای دو دهه نه تنها تلاش برای ازجاکندن لولای مذکور نبوده بلکه در سطح زیرین، معطوف به استحکام آن بوده است.
۶.واپسین سخن
قرن بیستم که در درونش مُدام فاجعه پروَرد، به انضمام بازگشت گروه تروریستیِ طالبان، عیناً قرنِ امتناع دولت-ملّت است. با مطالعهی کانونیترین تحّولات این عهدْ درمییابیم امتناع مذکور از حقایق زیر برآمده است:
۱.حاکمان افغانستان بلااستثنا نژاد و هویت را با پاکسازیِ هویت دیگران گره زدند و اگر به منطقِ سیاستورزیِ نژادباورانه دقّت کنیم، تأسیسِ دولت-ملّت ناممکن ذاتاً ناممکن میشود. نژاد و برساختن آن بهمثابهی برترین هویت عملاً و نظراً بهمعنای نفی هویت دیگر است.
۲- عبدالرحمان الگوی بردگی در بیرون و فاشیسم در درون است. به این دلیل، جنگ عبدالرحمان علیه هزارهها اقدام به پاکسازیِ جامعهی بود که یک هویت متفاوت و مانع اصلی بر سر راه نژادباوری و سلطهی قومی بهحساب میآمد. دقّت کنیم جنگ او علیه مردم بود نه علیه یک نظام سیاسی یا ارتش نظامی. نبرد دو ارتش نظامی و قربانیانی که هرکدام از دیگری میگیرند، توجیه خاص خود را دارد، اما جنگ علیه مردم بیدفاع هیچ توجیه دینی، سیاسی و عقلانی جز نام و معنای توحّش نمیتواند داشته باشد.
۳. دولت-ملّت حاصلِ عقلانیّت مدرن و برخاسته از رابطهی متعادل هویتهای خُرد است. عقلانیّت مدرن عقلانیّت تاریخی است که مبادیاش را از تجربهی زیستهی بشر أخذ میکند، نه از مبانیِ الاهیاتی. در افغانستان همهی امارتها از امارت احمدشاه ابدالی، امارت اسلامی عبدالرحمان تا امارت اسلامی طالبان هویت دینی-نژادی دارند. هویت دینی یکی از موانع اساسیِ تأسیس دولت-ملّت مدرن دستکم در افغانستان است.
۴.کمونیسم، جهاد و دموکراسی در تاریخ معاصر افغانستان شکست خوردند؛ ظهور طالبان در شامگاهِ شکست ایدئولوژیها بهمعنای پیروزیِ «ایدئولوژیِ نژادی» برهمهی ایدئولوژیهاست. نباید فراموش کنیم امارتِ اسلامیِ طالبان به هیچ چیزی جز احیا و حفظِ الگوی امارت اسلامی عبدالرحمان نمیاندیشد و لذا قلع و قمع، غصب اراضی، حذف سیاسی-فرهنگی، سرکوب و حبس جامعه تنها راهِ پیشبرد سیاستهای نژادباورانهی آن خواهد بود.
۵. هزارهها در عینحال که رؤیای خودمختاری از خاطرهی قومیشان پاک نشده، اما به دلیل آنکه همواره با تازیانهی ستم و تحقیر حذف شدند، خواستار عدالت و تأسیسِ دولت-ملّت برمبنای برابریِ اقوام بودند. با این حال، مرور حیات هزارهها در سه سده، نشان میدهد آنها در نسبت با خود قادر به تأسیسِ سامان سیاسی و چشمانداز آینده نبوده و حتی جنگهای تامّ، نسلکُشیِ تمامعیار دورهی عبدالرحمان، بیداری و تجدّدِ دههی هفتاد نیز قادر نمیشوند آنها را از خوابِ سیاسیِ چندین قرن بیدار سازند. این همه، بدان معناست که هنوز آنها یا وجود سیاسی ندارند، یا این وجودِ سیاسی بهغایت عقیم و بیمار است و ازاینرو سزاوار دگردیسیِ بنیادین.
۷.خلاصه
در جستار فوق به قرن بیستم از منظر تأسیسِ دولت-ملّت متمرکز شدیم، و دو مقطع سیاسیِ فاجعهبار- دورهی عبدالرحمان و دههی هفتاد و هشتاد- را مورد بررسی قرار دادیم. دو دههی اخیر نیز در مقام ملحقات آن مورد بحث قرار گرفت. زیرا موقعیت اکنون هزارهها با رژیم نژادیِ طالبان دقیقاً همان موقعیتِ پیشین با عبدالرحمان است، و با حذف تدریجیِ هزارهها از حاکمیت و ظهور مجدّد گروه تروریستیِ طالبان، این برهه به صدر قرن بیستم دوخته میشود. تقدیرِ موقعیت اکنون هنوز مشخّص نیست، اما در دو موقعیت پیشین هزارهها علیه نسلکُشی، بیعدالتی، غصب زمین، غارت، تجاوز و ویرانی مقاومت کردهاند. در صدر و ذیل تاریخ معاصر ما شاهدِ سلطهی تمامتخواه نژادی هستیم که شاهرگ حیاتیِ آن «زمین» است. جنگها تماماً به جهت پاسداری از ماهیّت نژادیِ حاکمیت بهراه انداخته شدند و نه تنها مقاومت هزارهها که منازعات همهی اقوام دیگر نتوانست تغییر در ماهیّت نژادی و فاشیستیِ حاکمیت ایجاد نماید. استبدادِ عبدالرحمانی بدل به الگوی ازلی-ابدی حاکمیّت در افغانستان میشود که مشخّصهی بنیادین آن بردگی در بیرون و استبداد و فاشیسم در درون است. گویی فاشیسمِ درونی میکوشد بردگی و انقیاد بیرونی را جبران کند. بهطور کلی، ترکیبِ نژاد، مذهب، بردگی در بیرون و استبداد در داخل امتناعِ تأسیس دولت-ملّت را آشکار میکند و بدینسان، لولای هژمونی بیش از پیش محکم و عمیق شده است.
آنچه بسیار بدیهی است که مقاومتهای مجزّا علیه این هژمونیِ نژادی-مذهبی نه تنها راهگشا نیست؛ بلکه خودکشی تدریجی است. تنها یک جبههی واحد، فراگیر، رادیکال و وفادار و ترکیبی از همهی انواع مبارزه شاید بتواند روزنهای در کورسوی آینده بگشاید.
نظر بدهید