پارهی اول
آلن بدیو
مترجم: روحاللّه کاظمی
دُلوز همواره به سارتر بهعنوان چهرهی که- در سالهای سی و چهل- فلسفهی فرانسوی را از خوابِ آکادمیکاش بیدار ساخت، ادای احترام میکند. او مقالهی ۱۹۳۷ – استعلای اِگو- را سرچشمهی هر چیزی در نظر گرفت: چرا؟ این بدان سبب بود که در این متن سارتر ایدهی را- دارم دُلوز را گزارش میکنم- دربارهی «یک عرصهی استعلاییِ غیرشخصی مطرح مینماید که نه فرمِ آگاهیِ ترکیبیِ شخصی را دارد و نه فرمِ اینهمانیِ سوبژکتیو را- سوژه، برعکس، همواره در حال تأسیسشدن و شکلگرفتن قرار دارد». من میخواهم روی این ملاحظهی دُلوز بیشتر بهعنوان بنمایهی اصلیِ عرصهی استعلاییِ غیرشخصی پافشاری کنم که در سراسر منطقِ کبیرام حکمفرماست، جایی که با منسجمترین جزئیات تکنیکی، بهعنوان منطقِ ظهور یا منطقِ جهانها صورتبندی شده است.
دُلوز همچنین متذکّر شد که سارتر نتوانست به تمام لوازمِ ایدهاش فکر کند؛ چرا که او عرصهی غیرشخصی را به قسمی «خود»-آگاهی پیوند زد. این کاملاً درست است. ما نیز ممکن بود بگوییم: سارتر همواره به یک خود-تکینسازیِ امر استعلایی معتقد بود. او سوژه را در معرض یک آلهی [بخت یا بازیِ] خـارجِ ناب واننهاد. اکنون، یکی از نامهای خـارج “رخداد” است. به همین دلیل است که چرا رخداد، بهعنوان امری که قدرتِ تفکّر به آن متوقف است و/یا این قدرت از آن سرچشمه میگیرد، پس از سارتر بهعنوان مسألهی کلّیِ عدّهای از بزرگترین فیلسوفان معاصر بدل شد. علاوه بر نقدِ پدیدارشناسیِ آگاهی، این موضوع از منظر رویهها-حقیقت، از طریق قطعهی باقیمانده- در قرن بیستم- و همیشگیِ چهار موضوعِ بهدست آمده به ما انتقال یافته است که عبارت است از: انقلاب در سیاست، ارتعاش اروتیک در عشق، آفرینش در هنرها و انقطاع اپیستمولوژیکال در علم. در فلسفه، همانطور که در ویتگنشتاین قابل ردیابی است (جهان هر آن چیزی است که رخ میدهد) در هایدگر نیز چنین است (وجود به عنوان وجودِ نه-هنوز/در-راه).
این ایده [رخداد] در دُلوز مرکزی است، همانطور که در طرح خودم چنین است- اما چه یک تقابلی شگفتی در این جا وجود دارد! جذّابیت این تقابل به این است که ابهامِ اصلیِخود ایده را افشا میکند. این ایده بهنحوی کارسازی میزانی از ساختار (گسستگی مثلاً ظهور یک شرایط/دوران مازاد) و میزانی از تاریخ زندگی (شدّت و غلظتِ شدن، وجود همچون بازگشت به خود، وفاداری) را در بر میگیرد. در مورد نخست، رخداد از یکی/فرد جدا و کنده میشود، انفصال بهشمار میآید، پذیرش یک خلأ، نا-معناییِ ناب. در مورد دوم، بازیِ یکی/فرد است، تصنیف، شدّتِ پُری، شفّافیتِ (یا منطقِ) معنا. منطقِ معنا چشمگیرترین تلاش از سهم ژیل دُلوز است که مفهومِ او از رخداد را توضیح میدهد. او این کار را همانند رواقیان انجام میدهد، آنها که «رخداد» برایشان باید در هیئتِ اصولِ صُلب و سختِ همگانی ریخته شود که رواقیگیری خود را با آن تطبیق میدهد. میان «رخداد» و «تقدیر» باید چیزی نظیر یک مبادلهی سوبژکتیو وجود داشته باشد.
من از منطقِ معنا چیزی را استخراج میکنم که چهار اصلموضوع دُلوزی در بارهی رخداد مینامم.
اصل موضوع اول: «شدنِ نامتناهی خودش بدل به رخداد میشود».
رخدادْ انضمامیّت اُنتولوژیکیِ حقیقتِ درونیِ یکی/فرد است، قدرتِ بینهایت زندگی. این هرگز یک حفره، یا یک بیتفاوتیِ نیست که از آنچه رخ میدهد جدا شده باشد. برعکس، غلظت/پُریِ جریان زندگی و اشتداد آن است. رخداد چیزی است که به یکی/فرد تسلسلِ سیاستورزیِ چندگانه را هدیه میدهد. ما میتوانستیم این فرمول را پیش ببریم: در شدنها، رخداد یگانه دلیل برای یکی/فرد است که این شدنها تجلّیات آن بهشمار میآید. این است که چرا میان ناکرانمندییِ شدن֯ و تکینگیِ رخداد֯ هیچ تناقضی وجود ندارد. رخداد به شیوهی درونیِ یکی/فردِ در معرضِ شدنها خود را آشکار میسازد، رخداد یکی/فرد را به شدن وامیدارد. [بنابراین] رخدادْ شدنِ شدن֯ است: شدنِ (-یکی/فرد) شدن(ناکرانمند).
اصل موضوع دوم: رخداد پیوسته چیزی است که همین اکنون رخ داده است و یا چیزی که نزدیک است رخ دهد، اما هرگز چیزی نیست که درحال رخدادن است.
رخداد سنتز گذشته و آینده است. در حقیقت، ظهور یکی/فرد در شدنها، یگانگیِ درونیِ آینده بهعنوان قلمرو گذشته است. اُنتولوژیِ زمان، برای دُلوز مانند بِرگسون، هیچ شکلی از انفکاک و گسست را نمیپذیرد. در نتیجه، رخداد نمیتواند چیزی باشد که “میان” یک گذشته و یک آینده رخ میدهد، میان پایان یک جهان و آغاز جهان دیگر. فراتر از آن تخطّی و ارتباط است: رخداد استمرارِ رؤیتپذیرِ واقعیت را تحقق میبخشد. اینْ، وحدتِ گذرشی را آشکار مینماید که یکی-اندکی-بعد و یکی-اندکی- قبل را با هم ترکیب میکند. رخداد “آنچه رخ میدهد” نیست؛ بلکه چیزی است که، در درون آنچه اتفاق میافتد[= وضعیت موجود]، میشود و خواهد شد. رخداد بهعنوان رخدادِ زمان، یا زمان بهعنوان رویهی ازلی و ابدیِ وجود، هیچ انقسامی را در درون زمان، یا هیچ حفرهای میان دو زمان را معرفی نمیکند. “رخداد” فهم موجود را هم در مقام گذرش و هم جدایی/انفکاک ملغا میسازد؛ این پارادوکسِ عملکنندهی شدن است. بنابراین این تزها میتواند به دو شیوه بیان شود: هیچ اکنونی وجود ندارد (رخداد نمایشِ مجدّد است، درونماندگاریِ فعّالی است که گذشته و آینده را همرسانی میکند)؛ یا، همه چیز اکنون است (رخداد ابدیت زنده و آشوبناک است، مانند ذات زمان).
اصل موضوع سوم: “رخداد یک رژیم متفاوت است یعنی اقدامات و حسّاسیّتهای بدن، حتی اگر از خود آنها منتَج گردد.”
هرچند رخداد در مقام اندیشهی شدنِ شدنها، یا ابدیّت منفصلکننده، بدنها را به اشتداد میرساند و کثرت برسازندهی آنان را متمرکز میسازد. با این وجود، این نمیتواند مشابه طبیعت اقدامات و حسّاسیتهای بدن باشد، و نه ناگهاناً بر آنها رخ میدهد. رخداد نمیتواند با بدنهای که آنها را تغییر میدهد همسان باشد، و نه نسبت به چیزی که بر آنها اتفاق میافتد یا انجام میدهند، متعالی باشد، از طرفی نمیتوان گفت آنها (به نحو اُنتولوژیکی) متفاوت از بدنها میباشد. رخداد امر تفاوتگذار حرکات و حسّاسیتهای بدن به عنوان یک نتیجه است. پس چه چیزی امری حلولی/درونماندگارِ شدنهاست، اگر شدن یا تفاوت، ارتباط (سایر موضوعات دُلوزی) وجود ندارد؟ در هر صورت، شدنِ یک ایده نیست، بلکه چیزی است که شدن را به شدنْ میافکند. بنابراین، رخداد بر بدنها تأثیر میگذارد، زیرا چیزی است که بدنها بهعنوان سنتزهای تحققیافته انجاماش میدهند یا حمایتاش میکنند. این شدنِ یکی/فرد از طریق بدنهاست که آنها چونان طبیعت مشخّص (بهطور بالقوه و نه بالفعل) و برآیندِ هماهنگْ وجود دارند (بدون بدنها شدن وجود ندارد). این همان معنای است که باید به شکل قاعده درآید: رخداد همراستا با شدن است.
رخداد زندگی در مقام بدنِ بدون اندام اندیشیده خواهد شد: یک رژیم متفاوت نسبت به ارگانیسم زنده؛ اما رژیمی که بهنحو تکینی در مقام نتیجهی حرکات و حسّاسیتهای این ارگانیسمها مستقر و مرئی شده است.
اصل موضوع چهارم: زندگی از رخداد تکین و یکسان تصنیف میشود، فاقد تنوّعِ چیزی است که بر آن اتفاق میافتد.
در اینجا چیزی که دشوار است صراحتِ امر یگانه بهعنوان ظهور متمرکز تفرقهی بنیادین نیست. سه اصل ماتقدم دربارهی این مطلب واضح اند. دشواری در فهم واژهی تصنیف وجود دارد. رخداد چیزی است که زندگی را تاحدودی مانند تصنیف موسیقایی که با موضوع خودش نظمیافته، تدوین میکند. “تنوع” در اینجا باید به عنوان “دگرگونی”، دگرگونی روی یک موضوع فهم شود. رخداد چیزی نیست که برای زندگی اتفاق میافتد، بلکه چیزی است در درون آنچه اتفاق میافتد، یعنی اتفاقی است درونِ آنچه دارد رخ میدهد/جریان دارد، بدینسان، زندگی میتواند تنها یک رخداد واحد و تکین داشته باشد. رخداد، در محدودهی مصالحِ متمایز زندگی، دقیقاً چرخش درونیِ امر همسان است، قدرتِ نامتمایز امر همسان: زندگیِ نامنظمِ نیرومند. با توجّه به کثرت هرچه، این به جهت ذات رخداد است که آنها را مطابق امر همسان که خودشان هستند، تصنیف کرد، و اینکه این تصنیف تکین را در تنوع نامتناهیِ شیوههای بالقوه نمایش داد.
نظر بدهید