رابیندنارت تاگور
برگرداننده: نجیبه زرتشت
پارهی نخست
یاد آوری: ««رابیندنارت تاگور» ۱۸۶۱در کلکته به دنیا آمد و ۱۹۴۱ از دنیا رفت. گفته میشود او انقلابی در ادبیات شبه قاره ایجاد کرد. ادبیات او تاثیر جدی بر استقلال هند داشت. از هشت سالگی شعر میگفت. در هفده سالگی اولین مجموعه شعریاش چاپ شد. سال ۱۹۱۳ بهخاطر کتاب «گیتانجالی» برنده جایزه نوبل ادبیات شد. اولین آسیایی است که این جایزه را به دست آورد. بعد از مرگش شعرهای او را سرود ملی هند انتخاب کردند. البته شعرهای وی در کشورهای «سریلانکا» و «بنگال» نیز بهعنوان سرود ملی انتخاب شده است.
تاگور داستان نویس بزرگ بود. فیلمهای زیادی براساس داستانهای او ساخته شده است. نمایشهای زیادی تیاتر براساس داستانهای او اجرا شده است. یکی از داستانهای مهم و جذاب او داستان «بازگشت کودک» است. این داستان به زبان «بنگالی» نوشته شده بود. توسط مترجمان زیادی به انگلیسی برگرداننده شده است. من آن راازانگلیسی به فارسی ترجمه کردهام.
ما در این داستان فاصله طبقاتی را مشاهده میکنیم. یک طرف زندگی یک خانواده پولدار روایت شده است. خانواده که در جامعه احترام میشوند، در مکتب و دانشگاه درسمیخوانند، در دولت قاضی میشوند. در سوی دیگر با کارگر مواجهه هستیم که یک عمر برای سه نسل این خانواده خدمت میکند. کار میکند اما توسط مردم و حتا توسط فرزندش سوژه جوک میشود و مورد تمسخر قرار میگیرد. مردی که یک عمر زحمت کشده بود،در پیری بیچاره و بیپناه شده و حتا از خانه ارباش بیرون رانده میشود. در این داستان نشان داده شده است که چگونه «دیالکتیک فقر و ثروت» از انسان آزاد، کارگر ساده و سر براه میسازد و چگونه مناسبات طبقاتی، کارگر غریب مولد را تبدیل به انسان فقیر، ساده و بیپناهگاه میکند.
نظریه «فرهنگ فرا دست» آنتونیو گرامشی در باره این داستان صدق میکند. گرامشی باور داشت فرهنگ هژمونیک باعث میشود،تا ستمدیدگان با نگاه طبقه حاکم بهجهان بنگرند. این فرهنگ با خلق رضایت و وفاداری، زمینهی بیچارگی و استثمار کارگران و ستمدیدگان را فراهم میکند. در این داستان میبینم کارگر بیپناه، به اربابش صادق و وفادار است. باور دارد که وضعیت بد خودش و وضعیت خوب اربابش یک چیز عادلانه است. او تجسم بیچارگی، سادگی و وفاداری است. مناسبات اقتصادی نظام طبقاتی او را تبدیل به کارگر فقیر و بیپناه کرد و فرهنگ فرادست (فرهنگ هژمونیک) او را کارگر ساده، صادق و وفادار پروانده است».
…
«رایچیرن» دوازده ساله بود که بهعنوان خدمتکار به خانه اربابش آمد. او و اربابش متعلق به یک کاست (طبقه اجتماعی) بود. «رایچیرن» موظف شده بود که از «انکول» پسر کوچک اربابش پرستاری کند. زمان به سرعت میگذشت و پسرک هم هر روز کلان و کلانتر میشد. زمانی فرا رسید که «انکول» کوچک آغوش رایچرن را به مقصد مکتب ترک کند. او بعد از مکتب وارد دانشگاه و بعد از دانشگاه وارد خدامات قضای شد. تازمانی ازدواج انکول، رایچیرن خدمتکار منحصر بهفرد او بود، اما زمانیکه شهبانو وارد خانه شد رایچیرن دریافت که حالا او یک نه بلکه دو ارباب دارد. تمام اقتدار و صلاحیت را که اربابش «انکول» بالای او داشت حالا شهبانوی خانه نیز از آن برخوردار شده بود. با بدنیا آمدن ارباب کوچک «پسرانکول» وظایف رایچیرن چند برابرشد و مدتی نگذشت که مسولیت مراقبت از ارباب کوچک نیز به رایچیرن سپرده شد.
رایچیرن با دقت، نزاکت و ظرافت فراوان بهزودی قلب طفل کوچک را تسخیر کرد. وی برای اینکه همدم خوبی برای ارباب کوچک باشد در طول روز ساعتهای طولانی را با او به زبان کودکانه صحبت میکرد که به جز خودش و طفل کوچک کسی دیگر قادر به فهمیدنش نبود. وقتی هیجان زده میشد طفل را با دو دستش به هوا پرتاب میکرد و بعد میگرفت. گونههایش را به گونههای نازک طفل میچسپاند و بعد با احساس رضایت و خنده صورتش را از صورت طفل دور میکرد.
مدتی نگذشت که طفل قادر به خزیدن شد. پشت سر هم با روی سینه خزیدن از دروازه بیرون میشد. وقتی رایچیرن میخواست مانع بیرون شدنش شود، ارباب کوچک چیغ زنان و خنده کنان به سرعت فرار میکرد و در کدام گوشته پنهان میشد. رایچیرن از زیرکی و هوشیاری طفل حیرت زه میشد و با شگفت زدگی تمام به خانم اربابش میگفت «پسرت یک روزی قاضی خواهد شد».
زمانیکه پسر بچه برای اولین بار به راه رفتن شروع کرد، در دنیای ساده و بی آلایش رایچیرن مثل این بود که فصل جدیدی در تاریخ بشریت آغاز گردیده باشد. وقتی ارباب کوچک کم کم به حرف زدن شروع کرد خوشی رایچیرن حد و حصر نداشت. از خوشحالی میخواست تمام مردم دنیا از این موضوع با خبر شوند. ارباب کوچک پدرش را «په په»، مادرش را «مه مه» و رایچیرن را «چه نه» صدا میکرد.
بعد از مدتی رایچیرن مهارتش را باید طوری دیگری به نمایش میگذاشت. ارباب کوچک از او میخواست که با گرفتن لجام بین دندانهایش و با چهار پا راه رفتن، نقش اسپ را بازی کند. هم چنان او باید در کشتی گرفتن با ارباب کوچک رقابت میکرد و اگر در آخر با پشت به زمین نمیافتاد و شکست نمیخورد، شندین چیغ و فریاد دل خراش ارباب کوچک حتمی بود.
وظیفه «انکول» در منطقهی کنار رود خانه «پدمه» انتقال پیدا کرد. او در راهش از «کلکته» به پسرش یک ارابه دستی ( ارابه که بادست تیله میشد)، یک جلیقه زرد اطلسی، یک کلاه زنجیرک طلای، یک دست بند طلا و یک زنجیرک طلا خرید. رایچیرن دوست داشت همیشه وقتی ارباب کوچک را بیرن به گردش میبرد لباس شیک و زیور آلاتش را بر تنش کند. با خوشحالی و افتخار این کار را میکرد.
فصل بارانی از راه رسید، و روزها، پی هم باران میبارید. سیل عظیم سرازیر شد و دریایی گرسنه مانند اژدهای بزرگ، خانهها، دهکدهها و مزرعههای جواری را، یکی پشت سر هم میبلعید. سبزههای بلند وحشی کنار رود خانه در بین گل و لای پنهان شده بود. غرش مسلسل جریان تند آب کیلومترها دور شنیده میشد. جوش و خروش موجهای آب، تیزی و شدت جریان آب را بهنمایش گذاشت.
یک بعد از ظهر باران متوقف شد. هوا نمیه ابری اما ملایم و دلپذیر بود. ارباب کوچک آن حاکم مطلق رایچیرن، نمیخواست چنین روز خوب و دلپذیر را در داخل خانه سپری کند. او در حالیکه لباسهای زیبا و زیورالات قیمتی برتنش بود با ناز و تمکین به ارابه بالا شد. رایچیرن ارابه دستی را بهدست گرفته و کشان کشان راه افتاد تا که به شالی زاری کنار رود خانه رسید. آنجا بجز صدای غرش دریا چیزی دیگر شنیده نمیشد. همهجا در سکوت فرو رفته بود. هیچ کسی در چهار اطراف بچشم نمیخورد. شالی زارها خالی از آدم و ساحل دریا خالی از قایق بود. آن طرف دیگر دریا در قسمت غربی، شکاف کلان در آسمان ابری، پدیدار گردیده بود. آفتابِ در حال غروب، با نور افشانی مجلل و باشکوه خود را از لای آن شکاف نشان میداد. در دل سکوت و خاموشی، ناگهان پسربچه با انگشتانش به طرف پیش رویش اشاره کرده و صدازد «چنه، چنه، گل گل».
رایچیرن سرش را بالا کرد و در چند قدمیاش در وسط گل و لای چشمش به درخت بزرگ « کدمبه» که غرق در گلهای عطرآگین بود افتاد. ارباب کوچک با نگاه حریصانه به طرف درخت پوشیده از گل میدید. رایچیرن به خوبی، خواست پسر بچه کوچک را میدانست. او چندی پیش از توپگهای گل همین درخت یک ارابه کوچک درست کرده بود که با تار کش میشد. ارباب کوچک در کش کردن آن ارابه چنان خوشحال و مصروف بود که در تمام روز از رایچیرن تقاضا نکرد با گرفتن لجام بین دندانهایش نقش اسپ را بازی کند. اما حالا وضعیت فرق میکرد، رایچیرن هیچ میلی نداشت تا زانویش در گل و لای داخل شود. فورا با انگشتش به طرف دیگر اشارده کرد «آنجا را بیبین! چه پرندههای زیبای». با ایجاد صداهای عجیب وغریب آرابه را به سرعت تیله میداد تا هرقدر مکن است از درخت دور شود. اما مشکل بود پسربچه را که قرار است قاضی شود به این آسانی با پرندههای خیالی فریب بدهد. از طرف دیگر در آنجا چیزی دیگری زیباتر از آن درخت پوشیده از گل نبود که پسرک را مجذوبش کند. همچنان نمیشد به مدت طولانی، وجود پرندههای خیالی را وانمود میکرد.
ارباب کوچک تصمیمش را گرفته بود. رایچیرن که هیچ راه دیگری به ذهنش نمیرسید، سر انجام شکست را پذیرفت و گفت «خیلی خوب توهمین جا داخل ارابه باش من بروم از آن گلهای زیبا برایت بیارم. متوجه باش نزدیک آب نروی، درسته؟». بعد پاچههایش را تا زانو بلند زد و چلپ چلپ کنان از بین گل و لای و لجن زار به طرف درخت «کدمبه» روان شد.
هشدار رایچیرن بجای که مانع نزدیک شدن ارباب کوچک به آب شود، حس تجسس و کنجاوی او را برانگیخت. به محض دور شدن رایچیرن حالا آ ب دریا تنها چیزی بود که اورا مجذوبش کرده بود. او به دریا زل زده بود. حجم عظیم آب با صدای بلند غرغر کنان با سرعت سرسام آور از پیش چشمانش میگذشت. امواج سرکش مثل هزاران کودک که قهقهه کنان از دست کسی فرار کرده باشد با هیاهو رد میشد. از دیدن چنین منظره شرارت آمیز، قلب پسرک به تپش آمد. او در حالیکه هیجان زده و بیقرار بود بدور از چشم رایچیرن بهصورت پنهانی از ارابه پایین شد و با قدمهای غیر ثابت و لرزانک لرزانک بهطرف دریا روان شد. وقتی نزدیک جریان آب رسید با چوب کوچک که از راهش برداشته بود، در لبه جریان آب خم خم میشد و تظاهر به ماهی گرفتن میکرد. بهنظر میرسید ساحرههای دریایی با صداهای افسونگرشان، ارباب کوچک را برای ورود به محوطه بازی شان دعوت میکرد.
رایچیرن با دامن پر از گلهای نو کنده از درخت، و چهره غرق در امواج لبخند و رضایت باز میگشت. اما وقتی به ارابه نزدیک شد دید که ارابه خالی است. او با عجله نگاهی به اطرافش انداخت اما هیج زنده جانی به چشم نمیخورد. دوباره برگشت و نگاهی به داخل آرابه انداخت اما هیچ اثری از پسرک خرد دیده نمیشد. رایچیرن که اولین لحظات هولناک را تجربه میکرد خون در رگهایش یخ بسته بود و تمام دنیا پیش چشمانش تبدیل به غبار سیاه گردیده، دورهم میچرخید. رایچیرن در حالیکه گیج بود از عمق دل شکستهاش چنان فریاد دلخراش سر داد که امواج صدایش مانند نیزه تیز هر مانعی را میدرید. «ارباب! ارباب کوچک!». اما هیچ صدای بلند نشد که در جوابش «چنه چنه» بگوید. هیچ کودکی در جوابش با لحن موزیانه خنده نکرد. هیچ بچهای با فریاد و خوشحالی از برگشت رایچیرن پذیرای نکرد. تنها چیزی محسوس، آب دریا بود که غرغر کنان با سر و صدای زیاد مانند همیشه جاری بود. گویا دریا هرگز چیزی را نمیدانست، و یا هم وقت نداشت که به موضوع به کوچکی مرگ یک پسربچه توجه کند.
نظر بدهید