ادبیات اسلایدر

کابلی والا/ بخش سوم و پایانی

سال‌ها گذشت و بازهم فصل خزان از راه رسید. ما برای ازدواج مینی آمادگی می‌گرفتیم. قرار شد جشن عروسی او در روز تعطیلی جشن پوجا برگزار شود. چراغ خانه ما در حال رفتن به‌خانه شوهرش بود، و پدرش را در تاریکی می‌گذاشت.
یک صبح روشن و آفتابی بود. بعد از بارش باران فکر می‌کردی که هوا شست‌وشو شده است. شعاع نور خورشید مثل طلای خالص دیده می‌شد و یک درخشش زیبا به‌خشت‌های ناپاک خیابان‌های کلکته داده بود. از اول صبح صدای موسیقی عروسی روشن شده بود. با ضربه‌های صدای موسیقی قلبم می‌تپید. زمزمه‌های صدای «بهای راوی» درد جدای و فراقم را بیش‌تر می‌کرد. مینی من عروسی می‌کرد و امروز، روز جدای بود.
از اول صبح سروصدا و شلوغی در خانه زیاد بود. باید در حیاط خانه بر میله‌های چوب‌های خیزران یک سایبان ساخته می‌شد. چهل‌چراغ با زنگوله‌هایش در اتاق‌ها و بالکن خانه آویزان می‌شد. هیجان و عجله تمام ناشدنی بود. من در اتاق مطالعه‌ام بود و به‌لیست مصارف عروسی نگاه می‌کردم. یک‌وقت کسی داخل اتاق شد و محترمانه سلام کرد و در پیش رویم ایستاد شد. او رحمان بود؛ اما در ابتدا نشناختم. به‌خاطر که نه‌بیگ داشت و نه‌موی دراز و نه او تندو مندی گذشته‌اش باقی مانده بود؛ اما هنگامی‌که لب خند زد شناختم رحمت است.
گفتم سلام رحمت و پرسیدم چه وقت آزاد شدی؟
جواب داد: شام دیروز آزاد شدم.
از جواب او ناگاهان تکان خوردم؛ زیرا تاهنوز در زندگی‌ام انسان آدم‌کش ندیده بودم. با دیدن او قلبم می‌لرزید. آرزو کردم دراین روز خوشی هرچه زودتر از این جا برود. گفتم ما امروز جشن عروسی داریم و من کاملاً مصروف هستم. شما لطف کنید کدام روز دیگر بیایید.
تصمیم گرفت خانه را ترک کند؛ اما زمانی که در دروازه رسید، دوباره برگشت و با دودلی، درحالی‌که زبانش لکنت پیدا کرده بود گفت: می‌توانم برای یک‌لحظه او دختر ریزه گک را ببینم؟ او فکر می‌کرد تاهنوز مینی یک دختر ریزه‌گک است. مثل گذشته از خانه بیرون می‌شود و سلام کرده می‌گوید او کابلی والا او کابلی والا! تصور می‌کرد روابط و بازی‌هایشان تغییر نکرده‌است. به‌خیال همان روزها و روابط قدیم‌شان، یک جعبه انگور و یک‌کمی کشمش را در یک پاکت پیچیده با خود آورده بود. حتماً او را از کدام دوست افغانستانی‌اش قرض کرده بود. به‌خاطر که سرمایه خودش از بین رفته بود.
بازهم گفتم امروز این جا یک عروسی است. فعلاً امکان ندارد کسی را ببینید.
رنگ این مرد تغییر کرد. مدتی به‌دقت به‌من نگاه کرد، و خیلی ساده و آرام گفت خداحافظ. از خانه بیرون شد. بعد از رفتنش پشیمان شدم. تصمیم گرفتم صدا کنم تا برگردد؛ اما در همین وقت دیدم که خودش برگشت و آمده در نزدیکم ایستاد شد.
گفت: من این انگور و کشمکش را برای او دختر ریزه گک آوردم. امیدوارم شما لطف کرده به او بدهید. میوه‌ها را گرفتم. خواستم یک مقدار پول بدهم اما دستانم را گرفت و گفت: شما مرد بخشنده‌ای هستید اما لطفاً به‌خاطر این میوه‌ها برایم پول ندهید؛ زیرا شما یک دختر دارید و من نیز در وطنم مثل او یک دختر دارم. به‌یاد دخترم این میوه‌ها را برای دختر شما آوردم. برای تجارت نیامدم.
بعد از گفتن این چیزها دستش را داخل جیبش کرد. یک کاغذ کوچک و ناپاک را بیرون آورد. با احتیاط زیاد آن را باز کرد و با هردو دستش در بالای میزم پهن کرد. در آن یک چاپ دست کوچک دیده می‌شد؛ اما آن نه‌یک عکس بود و نه‌یک یک نقاشی. بلکه نقش یک کف دست کوچک با زغال چوب بر روی تخته کاغذ مالیده شده بود. در این سال‌ها وقتی رحمت می‌آمده تا از طریق دست‌فروشی در خیابان‌های کلکته اجناسش را بفروشد، خاطرات و نشانی دخترش را نیز در جیبش با خود حمل می‌کرده‌است. در این سال‌ها آن نقش دست کوچک، این قلب بزرگ و تنها را از عشق و شادی تغذیه می‌کرده.
دستش را داخل جیبش کرد. یک کاغذ کوچک و ناپاک را بیرون آورد. بااحتیاط زیاد آن را باز کرد و با هر دودستش در بالای میزم پهن کرد. در آن‌یک چاپ دست کوچک دیده می‌شد. اما آن نه یک عکس بود و نه یک‌یک نقاشی. بلکه نقش یک‌کف‌دست کوچک با زغال چوب‌بر روی تخته کاغذ مالیده شده بود. در این سال‌ها وقتی رحمت می‌آمده تا از طریق دست‌فروشی در خیابان‌های کلکته اجناسش را بفروشد، خاطرات و نشانی دخترش را نیز در جیبش با خود حمل می‌کرده‌است. در این سال‌ها آن نقش دست کوچک، این قلب بزرگ و تنها را از عشق و شادی تغذیه می‌کرده.
با دیدن چاپ دست دخترش چشمانم پر از اشک شد. احساس کردم بین من و او هیچ فرقی نیست. فراموش کردم که او یک میوه‌فروش دوره‌گرد معمولی از کابل است و من متعلق به یک خانواده اشرافی بنگال هستم. بلکه در این لحظه درک کردم که ما مثل همیم. او نیز مانند من پدر یک دختر است. چاپ دست دختری که اکنون در میان کوه‌های افغانستان زندگی می‌کرد مرا به یاد مینی خودم انداخت. مینی را به اتاقم خواستم. یک عده زنان به خاطر این کار به‌شدت اعتراض کردند. اما من به اعتراض آنان اعتنا نکردم. مینی در حال که لباس عروسی پوشیده و آرایش‌کرده بود آمد و باحیا و شرم در نزدیکم ایستاد شد. ساری سرخ‌رنگ ابریشمی بر تن داشت و خط صندل بر پیشانه.
کابلی والا با دیدن مینی دست و پاچه شد. او فهمید که نمی‌تواند خوشی و شوخی‌های دوستانه گذشته‌شان را تکرار کند. سرانجام با لب خند گفت: دخترم مینی تو به خانه خسرت می‌روی؟ حالا مینی معنای خانه خسر را می‌فهمید و نمی‌توانست مثل گذشته جواب بدهد. با شنیدن آن از شرم رنگش زرد شد. رویش را به‌طرف دیگر چرخاند و سپس بالباس عروسی‌اش در جلو رحمت ایستاد شد. سرش را پایین خم کرد و ازآنجا رفت. با دیدن این صحنه خاطرات اولین دیدار آن‌ها را به یادم آمد و ناراحت شدم.
وقتی مینی رفت رحمت از دنبالش خیره نگاه کرد. آه سرد کشید و بر کف اتاق نشست. به این فکر فرورفت که دخترش نیز در این مدت طولانی بزرگ‌شده است. اکنون دیگر مثل آن دختری نیست که رحمت پشت سرش گذاشته بود. به‌علاوه در این مدت هشت سال به او چه گذشته باشد؟ آیا او دوباره مثل گذشته با پدرش دوست و صمیمی خواهد بود.؟
موسیقی به‌صورت نرم در حیاط خانه پخش می‌شد و آفتاب مهربان و روشن فصل پائیز در همه‌جا می‌تابید. رحمت بر روی زمین خانه‌ای در خیابان کلکته خاموش نشسته بود. در رؤیا سرزمین پر از تپه و کم آب افغانستان را تصور می‌کرد. تصویری از خانه و دخترش در پیش چشمانش می‌گذشت.
من یک مقدار پول را از جیبم بیرون کرده به او دادم. گفتم برو پیش دخترت در افغانستان. ممکن است شادی وصال تو و دخترت مایه خوش بختی دختر من نیز شود.
با هدیه دادن پول باید بعضی از مصرف‌های جشن عروسی را کم می‌کردم. مثلاً: منزل را به آن صورت که اول می‌خاستم چراغانی نکنم و گروه موسیقی نیز لغو شود. با این کار خانم‌های فامیلم ناراحت شدند. اما برای من عروسی درخشنده‌تر و مجلل‌تر شده بود. زیرا در سرزمین دوردست پدر که در یک مدت طولانی گم‌شده بود اکنون می‌توانست یگانه دخترش را ببیند.

 

 

در مورد نویسنده

عظیم بشرمل

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید