ادبیات اسلایدر تحلیل جامعه و سیاست فرهنگ و هنر

برچی؛ استثنای تحقیر کننده(اشاره‌ای به سرشت یکه و هویت تسخیرناپذیر دشت‌برچی)

علی امیری
تقدیم به: ساکنان گذشته، حالیه و آینده دشت‌برچی

درآمد: غرب کابل در برابر کابل
در سال ۲۰۱۳ من عضو رضاکار کمیسیونی بودم که برای برگزاری هشتادمین سال وفات ملافیض محمد کاتب هزاره برنامه‌ریزی می‌کرد. حبیب‌الله رفیع، عبدالله بختانی خدمتگار، حاج کاظم یزدانی وحسن رضایی نیز از اعضای ثابت این کمیسون بودند و افراد دیگر نیز گاه و بیگاه رفت و آمد داشتند. جلسات آن، جز یکبار که در ساختمان رادیو تلویزیون ملی به ریاست سیدمخدوم رهین، که آن زمان وزیر اطلاعات و فرهنگ بود، برگزار شد، اغلب در دفتر ریاست ارشیف ملی برگزار می‌شد. رئیس ارشیف ملی در آن زمان‌ها سخی منیر بود. در دفتر ریاست آرشیف، به مناسبتی از ازدحام جمعیت و سنگینی ترافیک کابل سخن به میان آمد. من گفتم مرکز ثقل ترافیک کابل میان کوته سنگی تا پل سوخته است و برای ما که از «غرب کابل» می‌آییم، رسیدن به آرشیف ملی دشواری‌ها و گرفتاری‌های بیشتر دارد. آقای منیر گفت: غرب کابل کجاست؟ این اصطلاح‌ را شما نسل جدید ساخته‌اید. ما قبلا چیزی به نام غرب کابل نداشتیم. ما دهمزنگ، کوته سنگی، خوشحال‌خان، افشار، دارالامان، چهار قلا(قلعه)، گلخانه، دشت‌برچی و قلعه قاضی داشتیم. الآن شما تما این مناطق را یک نام جدید داده‌اید: «غرب کابل». آقای منیر به من و استاد حسن رضایی حسن نظر بسیار داشت و رفتارش همواره توأم با نزاکت و احترام و همکاری بود. دخترش صدف منیر قبلا شاگرد ما در دانشگاه کاتب بود و او از این حیث نیز حس شادمانی و حتی احساس ممتاز بودن داشت و پیدا و پنهان بدان مباهی و مفتخر بود. اما در مقام یک بروکرات خدمت‌گزار اقتدار رسمی، لابد در اصطلاح «غرب کابل»، طنین نوعی تقابل میان کابل و غرب کابل احساس می‌کرد که خواه ناخواه نوعی خدشه در اقتدار شهر به عنوان مرکز اقتدار رسمی به شمار می‌رفت. او مخالف غرب کابل نبود، ولی اشارۀ او به جدید بودن اصطلاح «غرب کابل»، هم حقیقت داشت و هم، خواه ناخواه، نوعی تفاوت و تقابل را خاطر نشان می‌کرد.

واقع این است که اصطلاح «غرب کابل»، در قلب ادبیات سیاسی این تقریبا سه دهه اخیر قرار داشته است و دلالت سیاسی آن واجد نوعی تقابل با خود کابل و گوشزد کنندۀ یک هویت متمایز در کنار کابل بوده است که قهرا به طبع و مزاج اقتدار رسمی خوش نمی‌خورد. اما این تقابل نه تنها واقعیت دارد بلکه از آنجا که هریک واجد دو نوع موضع‌گیری و نگاه به واقعیت امر سیاسی است، بعد حیثیتی و هویتی پیدا کرده است. بار هویتی و سیاسی اصطلاح «غرب کابل» سبب شده است که این اصطلاح بعد عاطفی و احساسی نیز پیدا کند و هرگونه اشارۀ مثبت یا منفی بدان، در حکم ادای احترام یا هتک حیثیت به ساکنان و باشندگان این منطقه باشد و به جدال‌های شدید هویتی دامن بزند. درست به همین جهت، وقتی که این اواخر یکی از مخالفان ناشسته‌روی ژاژخا و یاوه‌سرای غرب کابل، به حکم وظیفه و از باب ادای شکر واجبِ ارباب مواجب، دهان طمع باز کرد و زبان آز به مدح شرارت و خشونت چرخاند و چون در کارنامۀ سیاه شریران تروریست جز قتل و انفجار و کشتار بی‌گناهان چیزی نیافت، گزافه بافت و تهمت‌های بسیار و ناسزاهای ناسزاوار به نشانی مردمان غرب کابل حواله کرد، شکاف کابل ـ غرب کابل بار دیگر فعال گردید و تارهای هویتی «غرب کابل» دچار ارتعاش شد. با توجه به اینکه در قلب جغرافیای غرب کابل «دشت برچی» قرار دارد، مخاطب این طعن و تهمت و ناسزا، در قدم نخست و به طور خاص، دشت برچی است. دشت برچی است که با ساختن و تولید نوعی هویت، غرب کابل را به تقابل با کابل رانده است و بنابراین، ریشۀ این ناسزاها به هویت یکه، استثنایی و تسخیرناپذیر دشت برچی باز می‌گردد که اگرچه در برچی تولید شده ولی هرگز در برچی محدود نمانده و شامل همه مناطقی می‌شود که به لحاظ سیاسی غیر یا دیگر کابل انگاشته شده و بیرون از ساختار رسمی قدرت تعریف شده است.

من، به عنوان یک باشنده دشت برچی، در این نوشته سعی می‌کنم که تجارب خود از تسخیرناپذیری و استثنایی بودن برچی را، به عنوان دلیل اصلی کینه و نفرت علیه دشت برچی، بیان کنم. سرشت تجربی این نوشته شاید اجازۀ استنتاج‌های نظریِ کلی را ندهد ولی امیدوارم به حیث گزارشی از یک تجربه زیسته، نه تنها بر سرشت جدال‌هایی که تا کنون به اشکال مختلف پیرامون برچی انگیخته شده و ناسزاهای اخیر ژاژخایان تنها نمونۀ اندکی از آن است، پرتوی بیفکند و ریشۀ هر نوع حملۀ هستریک علیه دشت برچی را که در طی این دو دهه دوران صلح نسبی همواره وجود داشته و بعد از تسلط طالبان مجال بیشتر یافته است، روشن کند. تهمت‌ها و ناسزاهای آن طعانۀ اجیرِ مواجب بگیر، مشتی یاوۀ بی‌سروته بود که در ذات خود مطلقا ارزش نداشت ولی به اندازۀ کافی نشان دهندۀ تضاد و تقابل برچی ـ کابل و کینه و نفرت ناشی از این تقابل بود. در اغلب این جدال‌ها، تنها نفرت از برچی خود را به پیمانۀ وسیع نشان می‌دهد و مایه شگفتی می‌شود ولی سرشت جدال‌برانگیز و تحقیر کنندۀ برچی که کینه‌ها و نفرت‌ها علیه برچی از آنجا آب می‌خورد، تا کنون مورد توجه بایسته قرار نگرفته است. نشان دادن این سرشت و هویت آسان نیست، زیرا که مستلزم عبور دادن تجربه‌های زیسته از صافی تحلیل و بسته‌بندی و عرضۀ آن در قالب مفاهیم متناسب و همگانی است. به عبارت دیگر، سرشت برچی از برچی جدا نیست و با زیستن در درون برچی و تجربه کردن زندگی در برچی می‌توان به آن پی‌برد و با فاصله‌گیری ذهنی از آن می‌توان آن را به بیان آورد. این البته آرزویی است که امیدوار باشیم روزی برآورده شود ولی در وضعیت کنونی امکان عبور دادن تجربه از صافی تحلیل و ارائۀ آن در قالب مفاهیم همگانی وجود ندارد و تنها می‌توان به برخی اشارات دست و پا شکسته اکتفا کرد. نگارنده با آگاهی از این موضوع که برچی برغم غنای تجربی، هنوز زبان مناسبی برای بیان تجارب خود نیافته است، در مورد برچی دست به قلم برده است. در بیست سال گذشته به اشکال مختلف برچی کوشیده است که خود را بیان کند و انواع گوناگون فرم‌های هنری را آزموده تا به زبان خاص خود دست‌یابد. این تلاش‌ها به طور نسبی موفق است ولی زبان خاصی که از این رهگذر شکل گرفته است، به دلیل سرشت تجربی و نوآیین خود پیچیدگی‌های بسیار دارد و به دلایل فنی درک و استفادۀ آن آسان نیست. به‌هرحال، به دلیل این دست پیچیدگی‌ها است که هر نوع سخن در مورد سرشت و ماهیت استثنایی برچی همواره با اجمال و ابهام همراه خواهد بود.

طاعنان و تهمت‌زنان از زخم و دردی که برچی در دل شان، در طی این سال‌ها کاشته بود، در واقع، نالیدند و لذا انتظار به‌جا نیست که آنان دلیل سوز و نالۀ‌شان را نیز بیان کنند. اما، شگفت این است که در دفاع مدافعان نیز هیچ اشاره‌ای به سرشت استثنایی برچی و خاستگاه و ریشه‌های نفرت علیه آن نشد. این بدان معنا است که گوهر یکه و استثنایی برچی، برای اغلب ناظران و ساکنان و هواداران و حتی مدافعان برچی به اندازۀ کافی روشن و قابل دید نیست. نفرت علیه برچی یکسره ناشی از خبث سریرت و دغل‌بازی طاعنان تهمت‌پیشه و ناشسته‌رویان ناسزاگوی نیست، بلکه در این کینه و نفرت علیه دشت برچی، سرشت تحقیر کنندۀ برچی عامل اصلی است و بنابراین، به نحوی باید ریشه تهمت و نفرت را در هستی و هویت خاص برچی نیز بایستی جستجو کرد. اگر یک سوی آن بدخویی و شناعت و کینه و شکست است که چونان چرکابه‌های عقده و نفرت‌ و کینۀ دیرینه، اینجا و آنجا و گاه‌وبیگاه، برضد برچی فوران می‌کند، در سوی دیگر سرشت یکه و استثنایی دشت برچی است که در طول این سال‌ها زخم زده و حسرت کاشته ولی هرگز تسخیر نشده است. برچی، حاشیه مرموز و ناخوانای یک متن مبتذل بود؛ ابتذال متن را افشا می‌کرد ولی رمز خودش ناگشوده باقی می‌ماند، متن را با توضیح و تفسیر تأیید نمی‌کرد، بلکه با افشای ابتذال آن، متن را دچار چالش می‌کرد تا خود جانشین آن شود. لذا، برچی را اگر حاشیه کابل بدانیم، این حاشیه توضیح دهنده و تأیید کننده نبود، بلکه حاشیه چالش‌برانگیز و ویران کننده بود. برچی کابل را تحقیر می‌کرد، از هم وا می‌گشود و امعا احشای آن را در معرض دید همگان قرار می‌داد. کابل با خنجر بر تن برچی زخم می‌زد و برچی با کلمات دمل‌های چرکین کابل را نشتر می‌زد. در این جدال بی‌رحمانه از تن برچی خون جاری می‌شد و از جسد کابل عفونت بالا می‌رفت.

مدعیان بسیار با کالاهای رنگارنگ به سراغ برچی رفتند ولی متاع شان در بازار برچی کمتر خریدار یافت، زیرا که برچی هویت خاص و سرشت یکه داشت و هر الگویی را که از بیرون تحمیل می‌شد، پس می‌زد و هر ایده و مدل و سبکی را که با انواع بسته‌بندی‌های شیک و باب روز عرضه می‌گردید، در کورۀ تجارب خود ذوب می‌کرد، می‌آزمود و پس از تجزیه و انحلال رنگ و نشان خود را بدان می‌بخشید و آن را پیش از جذب بر طبق مقتضای طبع و مزاج خود استحاله می‌کرد.

اغلب گمان شد که کسی از روی حماقت و شرارت و نفرت نژادی برچی و ساکنان آن را بد گفت و عدۀ هم کوشیدند که با افشاکردن دروغ‌ها و ناراستی‌های نهفته در آن بدگویی‌ها یا پیامدهای خشونت‌بار تهمت‌های واجد بار اعتقادی و اخلاقی، از برچی دفاع کنند. واقع اما این است که ریشه حمله به دشت برچی به تسخیرناپذیری گوهری و هویت یکه و استثنایی این منطقه باز می‌گردد. برچی نه بی‌دین بود و نه کانون فساد اخلاقی، بلکه در عصر که همه چیز قابل مبادله و خرید و فروش شده بود، برچی تسخیر ناپذیر بود و به مثابۀ یک استثنا، هویت خاص و تملک‌ناپذیر یافته بود. برچی یک استثنا بود ولی نه استثنای برسازنده یا مؤید قاعده، بلکه استثنای تحقیر کننده؛ در تمام بیست سال دوران موسوم به جمهوریت، برچی در برابر برنامه‌های تسخیر مقاومت کرد، سیاهی لشکر مناسک سیاسی بیگانگان نشد، برای پیروزی «اسلام ناب» در سراسر جهان مرده‌باد و زنده‌باد نگفت و شوروای پروژه‌بگیران روز قدس و فلسطین را تیره نکرد. لذا، برچی خار چشم شد و بایستی متهم و مطعون باشد تا مورد انتقام‌گیری قرار گیرد و تاوان پس بدهد. برچی با تمام سادگی به لحاظ هویتی و در سرشت خود سمج، مقاوم، تسخیرناپذیر و به‌دور از منطق مبادله بود، لذا هم خود خار در چشم و استخوان در حلقوم باقی مانده بود و هم خار چشم واستخوان حلقوم دیگرانی بود که با انواع پروژه‌ها قصد هضم و تسخیر برچی را داشتند ولی از صخرۀ سخت هویت تسخیرناپذیر آن عبور نمی‌توانستند. تا جایی که به یافت و تجربۀ من باز می‌گردد، نکاتی را که در زیر به اجمال و اشاره می‌آورم، در تکوین هویت یکه و استثنایی برچی و تسخیرناپذیری آن نقش اساسی دارد.

یکم: جدایی و دیگربودن
اساس برچی جدایی و یکه بودن است. کابل پایتخت بود، اما برچی بیرون کابل بود و از همان آغاز در کنار پایتخت ولی نه به عنوان زایده و حاشیه آن، بل به عنوان بدیل و دیگر آن قد برافراشت. برچی، نیروی کار ارزان برای کابل نبود که خواه ناخواه بند نافش به کابل متصل باشد و از آن تغذیه کند، بلکه کار در کابل خود ابتکار برچی بود و برچی مشاغل مخصوص به خود را ایجاد کرد که اگر از نظر اشرافیت سیاسی ـ نژادی ساکن در پایتخت مظهر پستی و درماندگی بود، از نظر برچی پیکاری برای بقا و پایداری به حساب می‌رفت. بنابراین، برچی نکبت‌های کابل را تحمل کرد ولی مانند بسیار مناطق حاشیه‌ی دیگر در سایر نقاط جهان، کانون جنایت و خشونت و نفرت علیه شهر نشد تا با بی‌فرهنگی و خشونت، فرهنگ و مدنیت شهر را تأیید کند؛ برچی در این حاشیه‌نشینی هویت خاص و استثنایی خود را ساخت. برچی بی‌نقشه رشد کرد، فقیر و محروم بود و توسعه در آن معنای جز توسعه فقر و محرومیت نداشت. اما، نظم و رفاه پایتخت را که در پیش چشم خود می‌دید، نه رد کرد و نه به مرکز آمال و آرزوی خود بدل ساخت؛ بلکه به آن بی‌اعتنایی کرد. نظم و رفاه کابل از آن جهت به ایده‌آل برچی بدل نشد که برچی به لحاظ سیاسی همواره بیگانه باقی ماند.

برچی از همان آغاز داخل نقشۀ انکشاف شهری کابل نشد، یا اگر هم شد کتمان شد. یکی از اسناد محرم دولت افغانستان نقشۀ انکشاف شهری بود. همواره مأموران حکومت‌های مختلف از ارایۀ خدمات شهری به ساکنان غرب کابل سرباز می‌زدند به این بهانه که غرب کابل و به خصوص برچی جزو مناطق نقشه شده نیست و لذا شامل خدمات شهری نمی‌شود. علی کریمی در سال‌های ۲۰۱۲ و ۲۰۱۳ رسالۀ کارشناسی ارشد خود را در دانشگاه اتاوا در کانادا در بارۀ برچی گذرانده بود و من در پاییز سال ۱۳۹۱ در دانشگاه ابن‌سینا محفلی گرفته بودم تا او یافته‌هایی خود را با دانشجویان شریک کند. کریمی می‌گفت که دولت مثل ماری که روی گنجی چنبر زده باشد، از نقشه انکشاف شهری کابل که در دوران داود تصویب شده بود، محافظت می‌کند. او، با هیجان می‌گفت به نسخۀ از این نقشه دست یافته که شامل برچی و مناطق دامنۀ کوه قوریغ هم می‌شود و حتی نام سرک اصلی برچی که از پل سوخته تا قلعه قاضی بایستی امتداد داشته باشد، به نام رحمن بابا نام گذاری شده بود که اکنون به نام شهیدمزاری خوانده می‌شود. ماجرا هرچه بود و برچی خواه داخل نقشه بود و خواه نبود، بیگانه بود، بیگانه ماند و در این بیگانگی هویت خود را ساخت.

برچی در کابل ادغام نشد تا حاشیه فقیر یک شهر شیک و ثروت‌مند باشد، بلکه از همان آغاز این حاشیه‌نشینی و فقدان نظم و نقشه را، چنانکه اشاره شد، سیاسی فهمید و این سبب تکوین نوعی خودآگاهی و هویت در دشت برچی شد که شهر را تأیید نمی‌کرد بلکه آن به دید رقیب می‌دید و در نهایت تا مرحلۀ چالش و تحقیر آن پیش رفت. این بیگانگی، برچی را از کابل نومید کرد اما از زندگی نومید نکرد. برچی آموزش و رفاه و نظم و ثروت کابل را دید ولی به آن امید نبست بلکه آن را به عنوان نوعی موضع سیاسی و بیگانگی فهمید. بدین‌سان، این نومیدی تنها سدی نبود که برچی را از کابل جدا می کرد، بلکه سرآغاز تکوین هویت جدید برچی نیز بود. برچی به خود امید بست و پابه‌پای کابل ولی متفاوت با آن رشد کرد. کابل با تمرکز قدرت و امکانات و فساد و انحصار روز به روز و به تدریج فربه می‌شد و برچی با فقر و نداری و فقدان نظم و نقشه وخدمات شهری و نظافت، با اینکه کمرش در زیر بار فقر و تبعیض خم بود، آگاهی تازۀ را در زهدان خود می‌پرورد و هویت مخصوص به خودش را به سبک خاص خودش می‌ساخت. بدین‌ترتیب، پابه‌پای ساختار شهری کابل که در مرکز آن ارگ و اقتدار سیاسی قرار داشت، ساختار برچی نیز رشد می‌کرد که فقر و محرومیت آن خود ناشی از ارگ بود. هویت شهر را ارگ می‌ساخت و هویت برچی را فقدان ارگ. کلید همه چیز در دست ارگ بود، هم موهبت و بذل و بخشش داشت، هم محرومیت و کتمان و انکار. در برچی ارگ حضور نداشت، لذا انکار و کتمان و دیگر بودگی بخشی از هویت برچی شد.
کارکرد دوگانۀ ارگ خود یکی از خاستگاه‌های اصلی آگاهی و هویت جدید برای برچی بود. ارگ برای کابل نظم و رفاه و ثروت و فرصت و آموزش و بهداشت بود و برای برچی محرومیت از همۀ این‌ها. قهرا، در دل این دو ساختار، دو نوع خودآگاهی متفاوت تکوین یافت: آگاهی برخوردار و محافظه‌کار و آگاهی نابرخوردار و رادیکال. کابل ارگ داشت که مرکز امتیازات بود و لطف و فیض بخشش به همه جا می‌رسید و برچی خانه‌های گلی داشت که در بیخ گوش ارگ از همه چیز محروم بود. فقر و نداری اگر در همه جا به صورت پدیدۀ طبیعی و ناشی از فقدان منابع یا پدیدۀ اجتماعی و ناشی از عوامل انسانی و ضعف برنامه ریزی فهمیده می‌شد، در برچی به صورت پدیدۀ سیاسی فهمیده شد. لذا، فقر همه جای کشور را به ارگ متصل و وابسته ساخت، جز برچی را که از ارگ دور کرد و به تقابل کاخ و کوخ و آگاهی‌های متفاوت ناشی از آن دامن زد. اینگونه بود که برچی هم بی‌اعتنا به کابل و هم با توجه به آن به عنوان عامل محرومیت خود رشد کرد. از مواهب و مواید آن محروم بود ولی رفتار ارگ به عنوان قلب کابل را در قبال خود در نظر داشت و آن را سیاسی می‌فهمید و بنابراین برغم تمام فقر و مسکنت و محنت‌ و مصیبت‌های بی‌شمار، به عنوان رقیب سیاسی ارگ بالا آمد. فقر و نداری، تراکم جمعیت، محلات کثیف، کوچه‌های فاقد نقشه و کور و تنگ و تاریک و بدبو جزو هویت برچی شد، ولی برچی به عنوان حاشیه سعی نکرد که خود را به شهر نزدیک کند، بلکه به عنوان رقیب در کنار شهر با ویژگی‌های خاص، خود را پدیدار کرد.

محرومیت‌های اولیه تکوین هویت شهری در برچی تکان دهنده است. هزاره‌ها در بدو توسعه برچی نوعی نظام آپارتاید را تحمل می کردند. در سرویس‌های شهری تا وقتی که کسی از اقوام دیگر بود هزاره حق نشستن در چوکی نداشت، اما وقتی که هزاره با قهر و مقاومت حضورش را در شهر و در برچی و در حمل و نقل عمومی تحمیل کرد و حق نشستن در کرسی را در وسایل نقلیه عمومی پیدا ‌کرد، باز هم یک گام به شهر نزدیک‌تر نشد، بلکه به خودآگاهی تازه دست یافت و به لحاظ هویتی به مرحلۀ تازه‌ای تحول پیدا ‌کرد. برچی اعتماد به نفس یافت ولی در ساختار ادغام نشد. بدین سان برچی انسان مدل خاص خود را در کنار انسان پایتخت، پرورش می‌داد و دوگانۀ کابل ـ برچی ابعاد پیچیده‌تر پیدا می‌کرد. در سال ۱۳۵۶ برچی صاحب اولین مکتب دولتی تاریخ خود با عنوان «مکتب ابتدائیه دشت برچی» شد. جز مکتب آصف مایل که بعدها در زمان کرزی در برچی ساخته شد، برچی تا سال‌ها همین یک مکتب را داشت که به تدریج با نام‌های مکتب سوخته و «لیسه عبدالرحیم شهید» به بزرگترین دبیرستان دنیا تبدیل شد. تنها بخش پسرانۀ آن در مقاطعی ۲۳ هزار شاگرد در یک زمان داشت. این بدان معنا بود که مکتب برچی را به شهر وصل نکرد، بلکه خود هویت دشت برچی به خود گرفت: مزدحم، متراکم و فاقد امکانات. ولی برغم این برچی‌سازی مکتب، رضا رفعت نفر اول کانکور سال ۱۳۹۵(۲۰۱۷) از همان مکتب فارغ شده بود که شب‌ها برای تأمین خانواده قالین بافی می‌کرد و روزها درس می‌خواند. رفعت نابغه نبود ولی این انرژی را که هم چرخ معیشت خانواده را بچرخاند و هم از عمق فقر و ازدحام به مقام اول از میان دوصدهزار شرکت کننده چشم بدوزد، از دشت برچی گرفته بود. رضا رفعت و شمسیه علیزاده(اول نمره عمومی سال ۱۳۹۹/ ۲۰۲۰) و صدها دانش آموز دشت برچی درک می‌کرد که رفاه و آسایش و فراغت ضامن موفقیت و ترقی است، اما استثنایی و یکه بودن برچی به آنان الهام می‌داد که راه موفقیت الزاما از لیسه حبیبیه و غازی و سوریا و سیدجمال الدین و رحمن بابا نمی‌گذرد. برچی سبک خاص خود در موفقیت را پدید آورده بود. این آگاهی که اراده می‌تواند به عنوان بدیل امکانات، نقش اساسی در کامیابی آدمی داشته باشد، از اختراعات دشت برچی است. از منظر پدیدارشناسی تکوین آگاهی، شکل‌گیری هویت دشت برچی پدیده‌ای است تدریجی و زمان‌مند و مراحل پیچیده و چالش‌انگیز آن امر متأخر است و دست‌کم بروز بی‌پرده و صریح آن به دوران کنونی دشت برچی تعلق دارد. باید کمی به گذشته باز گردیم و به گونۀ گذرا ریشه‌های تکوین، بروز و ظهور هویت یکه واستثنایی برچی را مورد اشاره قرار دهیم.

دیرتر از آنکه در کابل ارگ تأسیس شد، برچی نیز تأسیس شد. اما پیش از آنکه برچی شکل بگیرد، نوعی آگاهی وشعور محروم اینجا و آنجا تکوین یافته بود، اما تبدیل به نوعی هویت و شاخص گروه اجتماعی خاص نشده بود. تک و توک هزاره‌هایی که به عنوان بقیه السیف عهد عبدالرحمن یا اخلاف بردگان دوران این امیر و بعدها به عنوان عسکر و شاید هم کارمند و مأمور دون رتبۀ حکومت، در کابل ساکن شده بودند، در حدّی نبودند که حامل نوعی هویت متمایز و آگاهی مخصوص به خود بوده باشند. با تأسیس برچی تمام کسانی که بیرون از ساختار بودند، حتی اگر مأموریت یا عسکری هم می‌کردند ولی باز هم در درون ساختار غریبه و نامحرم بودند، نوعی سرپناه یافتند. برچی که نام آن با جوالیگری و بارکشی نیز کم‌وبیش پیوند دارد، نه تنها به پناه‌گاه، بلکه به هویت، سرشت و تقدیر بیگانگان و رانده شدگان ساختار سیاسی تبدیل شد. بدین‌سان، برچی از همان آغاز با نوعی بیگانگی و غیریت تأسیس شد و تا همین اکنون همچنان غیر و بیگانه باقی مانده است. این رشته غیریت تا همین اکنون امتداد یافته است، نه شهر برچی را در خود هضم کرده است و نه برچی بیگانگی و تفاوت خود با شهر را از یاد برده است. برچی در همین غیریت و بیگانگی، در کنار پایتخت رشد کرده تا جایی که موجب تحقیر و چالش سیاسی برای آن شده است.

در فردای پیروزی مجاهدین، غرب کابل به مرکزیت برچی مرکز شهر را به چالش سیاسی دعوت کرد. گفتمان جهادی بر زور و انحصار تکیه داشت. حاکمان جدید در ارگ کهن، نیز در صدد تجدید و احیای همان شیوۀ حکمروایی تک‌صدایی و سنتی بودند؛ اما برچی منادی مشارکت و تکثر بود. مقاومت هزاره‌ها برای ایجاد تعدیل در قدرت سیاسی منحصر به دشت برچی نبود؛ از قلعه شهاده تا دهمزنگ، از چنداول تا قلعه فتح الله و وزیرآباد و چهار قلعه در این مقاومت نقش داشتند. اما تاریخ، این مقاومت را به نام «مقاومت غرب کابل» به یاد می‌آورند. مقاومت سه سالۀ غرب کابل تنها هویت برچی را تثبیت نکرد، بلکه برچی را در موضع برتری اخلاقی نشاند. خانه خانه برچی جنازه به دوش کشیدند و نعش جوان دفن کردند، زیر باران گلوله به‌سر بردند و از قوت زندگی خود به نیروی مقاومت انرژی و قوّت دادند، اما حس غرور و کرامت یافتند، در بارۀ مرگ و زندگی تصمیم گرفتند و جسورانه به بازی سرنوشت وارد شدند. مقاومت سه ساله غرب کابل تنها به برچی اعتماد به نفس نداد، بلکه حس غرور و برتری اخلاقی و احساس شخصیت والای انسانی نیز داد. هیچ روزی نیست که خاطرۀ این مقاومت به نحوی در برچی تکرار نشود. علیه مقاومت سه سالۀ غرب کابل بدگویی و ژاژخایی کم نیست، اما این موجب نشده که خاطرۀ مقاومت به خاطرۀ ازلی و رکن اساسی هویت برچی تبدیل نشود. زیرا این مقاومت از بیرون نیامد، از ذات برچی ناشی شده بود و تمام کسانی که با تحقیر برچی دریوزۀ ارگ شده بودند، به مخالفت با آن برخاستند.

باهمین هویت سیاسی برچی وارد عصر جدید خود بعد از سقوط طالبان در ۲۰۰۲ شد. دموکراسی برای کابل پدیدۀ لوکس و وارداتی بود ولی برای برچی صدای آشنای تکثر و هم‌پذیری بود. میلیون‌ها دالر صرف آموزش مدنی و حقوق بشر و دموکراسی می‌شد ولی جغرافیای این مدنی سازی دراماتیک و مسخره از کارته سه تا شهر نو بود. برای برچی هتک حیثیت و کسر شأن بود که یک انجوی پروژه بگیر، به باشندۀ برچی درس دموکراسی بدهد. برچی هیچ سهمی از غارت و پروژه نداشت. پروژه در جاهای تطبیق می‌شد که تا پایان بازی جمهوریت، از موضوع «رأی نیابتی» عبور نتوانستند. زن برچی با دستان چروکیده از قالین بافی و مغز کردن هستۀ بادام و چهارمغز و پسته زودتر از همه در روزهای رأی گیری به صف می‌شدند و گاه در عکس‌های که رسانه‌ها منتشر می‌کردند، آشکارا دیده می‌شد که رنگ انگشت زن برچی تحت الشعاع رنج دستان او قرار گرفته است. در دوران جدید، این هویت برچی، این یکه و خاص بودن تاریخی برچی، نیز راه برچی را از کابل جدا کرد. برچی به جای دفتر مؤسسات و برگزاری پروژه و ورکشاب، سرزمین‌کورس‌ها، مکتب‌های خصوصی، کلاس‌های تقویتی، آمادگی کانکور، آموزش زبان‌‌های خارجی، مراکز برگزاری امتحان تافل، کتابخانه‌ها، انجمن‌های مطالعاتی، ادبی و تاریخی و استدیوهای هنری و نقاشی، ویدیو آرت، آموزش موسیقی و حلقه‌های بحث و گفتگو بود. برچی رشد کرده بود، هویت خاص و یکه و استثنایی برچی ژرفا و پیچیدگی یافته بود، اما مشکلاتش نیز رشد کرده بود. برچی همچنان یک سرک داشت. ترافیک سنگین، ازدحام جمعیت، تبلیغات منفی آگاهانه، نبود خدمات صحی فقدان خدمات شهری و تنظیف و پاکسازی، گاه نفس‌های برچی را به شماره می‌انداخت.

دوم: نقش عنصر زنانه در تکوین هویت برچی
زنانگی در تکوین هویت برچی نقش اساسی داشت. هیچ روزی در برچی نبود که چشم آدم به نقش دست یک زن برخورد نکند. وقتی کسی در مقام یک عابر پرسه‌زن در کوچه‌های برچی قدم می‌زند، محال است که دیدن یک کودک پاکیزه و با لباس شسته و مرتب یا ژولیده با جامۀ چرک و کثیف، او را به یاد مادرش نیندازد. بدین‌سان زن، هم‌زمان در برچی نقش حضور و غیبت را توآمان ایفا می‌کرد. حضور غایبانه و مبتنی بر غیبت مشهود و غیبت حاضرانه و مبتنی بر حضور نامرئی داشت. در سال‌های ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ سه خانواده در یک خانه سه منزله زندگی می‌کردیم: صاحب‌خانه، خانواده ما و یک همسایه دیگر. همسایه دیگر یک خانم با سه فرزند بود. شوهرش ده‌سالی می‌شد که در حادثه‌ای کشته شده بود. دختر کلانش بعد از فراغت صنف دوازده نامزد شده بود و از کانکور باز مانده بود. مادر و دختر چندبار پیش من برای مشورت آمدند. تلاش آن مادر و دختر تنها رشک‌برانگیز و سزاوار تحسین نبود، بلکه مایه شگفتی و تعجب نیز بود. بعدها فهمیدم که آنان، از اینکه دختر یکسال از تحصیل بازمانده‌اند احساس نوعی ضعف و عجز دارند. من پس از آن همواره در پس هر شکست و ناکامی، اندوه مادر برچی را دیده‌ام. همان سان که لباس پاکیزه، روی شسته و موی آراسته یک کودک، او را تا حدی، به اثر هنری پدیدآمده از دستان رنجور و قلب مهربان یک مادر برچی‌نشین تبدیل می‌کند، ژولیدگی و چرک و ناشسته‌رویی و قامت ناساز و بی‌اندام کودکان نیز شوربختی‌ها و نکبت‌هایی یک مادر و در کل غیبت یک زن را به یاد می‌آورد که به اندازۀ حضور او ملموس و به چشم‌آمدنی است.

بدون زیستن طولانی در برچی، به سختی ممکن است که این حضور مبتنی بر غیبت زن درک شود. رولان بارت در مقالۀ معروف «برج ایفل» گفته بود که برج رقیق شده و در همه جا تکثیر گشته و لذا هر پاریسی از مواجهه و رویارویی با آن ناگزیر است. برچی یک سمبل مادی خاص که رقیق شده باشد و همه ما از مواجهه با آن ناگزیر باشیم، ندارد ولی زنانگی هوایی است که در برچی تنفس می‌شود، شبحی است که برچی را فراگرفته است، روحی است که در پیکر برچی جان می‌دهد، احساس هنری و زیبایی‌شناسانه‌ای است که برچی را تزیین می‌کند، دستمالی است که با سنجاقک در بازوی کودک برچی آویخته شده است، دست‌دوزی است که دامن پیراهن دختر برچی را به زیبایی آراسته است؛ نکبت و شوربختی است که نفس برچی را به شماره انداخته و انرژی‌ای است که برچی را سر پا نگهداشته است. برچی، هم زمان هم آموزشگاه است و هم خود فقر، هم زندگی است و هم عین فلاکت، هم ربابه محمدی است که بدون دست، قلم را با دهن می‌گیرد و نقاشی می‌کند و در حوت ۱۳۹۸ کارگاه هنری اش با بمب دستی مورد حمله قرار گرفت‌ و هم شمسیه علیزاده که سال بعدش نفر اول کانکور شد، و بالاخره برچی هم محرومیت است و هم اراده و همۀ این‌ها با رنج و فلاکت و شوربختی و بی‌نوایی زن در آمیخته است.

زن در برچی بیش از هرجای دیگر مشغول کار و دستانش گرم ساختن زندگی است و کسی که زندگی را با کار تبرک می‌کند و حیات انسانی را با رنج تقدس می‌بخشد همه چیزش در عین سادگی باشکوه، و در عین فقر شاهوار و متعالی است. و در برچی زن یک چنین موجودی است. عشق و شهوت در برچی رنگ دیگر دارد، اینجا زندگی نوعی وظیفه است و زیستن نیایشی است در معبد زندگی. عنصر زنانگی هویت برچی را تنها در کار زنان، در دارهای قالین بافی، در رفتن زنان و دختران به کار و مکتب، نباید دید، بلکه در هویت برچی باید دید که شیفت و ملات آن از رنج و کار و مشقت زنان تهیه شده و با ارادۀ آنان واقعیت یافته بود. زن در همه جا ابژه بود ولی در برچی سوژه بود، در جای دیگر منفعل بود ولی در برچی فعال بود، در شهر «تریننگ» می‌دید ولی در برچی «کار» می‌کرد. بدین‌سان، زن در برچی در جایگاه طبیعی خود قرار داشت و کاستی‌ها و کمبودی‌ها را با کار جبران می‌کرد و زندگی را با رنج متبرک می‌ساخت و با رنج و کار نه تنها عنصر زنانگی و شوق و احساسات و رؤیای یک زن را در تار و پود زندگی می‌تنید، بلکه زندگی را با کار برکت می‌داد و تعالی می‌بخشید. نظافت پاکیزگی و زیبایی، امر زنانه بود و لذا بی‌نظمی و آشفتگی نیز ما را به گونۀ سلبی با یک زن رویاروی می‌کرد. زن با کار هویت می‌یافت و با زنانگی و نفوذ دادن روح زیبایی در خانه و محله، محنت و مشقت زندگی را تلطیف می‌کرد. زن، در برچی بیش از آنکه مادر یک کودک باشد، مادر زندگی است. زندگی کودکی است در آغوش زن برچی و این زن با کار در گوش او لالایی امید می‌خواند و آن را با مهر و آرزوهای خوب می‌پروراند. در ورای تمام فعالیت‌ها، کوشش‌ها، کارهای هنری، درس‌خواندن شبانه روزی، اول شدن‌ها در کانکور، دانشگاه‌رفتن‌ها و ده‌ها گام کوچکی که در زندگی برداشته می‌شدند و در کلیت خود فرش زندگی رامی‌بافتند، دست رنجور زن برچی همواره در کار بوده است.

در کنار کار، الهام‌بخشی یکی دیگر از ویژگی‌های اصلی زن برچی است. زن برچی تنها زحمت نمی‌کشد، الهام نیز می‌دهد، تنها قالین نمی‌بافد، رؤیا نیز می‌بافد، تنها از گذشته‌های رنج‌آلود فرار نمی‌کند، بلکه با کار خود نوید و امید آینده‌های شاد و شکوفا را نیز می‌دهد. شور تغییر در زنان برچی گیج کننده بود. من هیچ مادر برچی را نمی‌شناختم که خواسته باشد، دخترش را بر الگوی خودش تربیت کند، اغلب می‌خواستند آنچه را که خود در زندگی از دست داده بودند، دختران شان با کار و تحصیل به دست آورند. لذا این زنان ریسک‌پذیر، اهل خطر و گشوده به تجربه‌های جدید بودند و به دختران شان اجازه می‌دادند که در اقیانوس زندگی با جسارت و امید بیشتر و ملال کمتر شنا کنند و از این طریق هم با زندگی آشنا شوند و هم خودشان را برای زندگی مهیا کنند و بسازند. زن، ذاتا موجود الهی است و ریشه و تبارش به خدایان می‌رسد و، بنابراین، هر یک در حکم فرشتۀ نگهبان خانواده و الهه محافظ شهر و زندگی عمل می‌کنند. در برچی اما این ویژگی بروز بیشتر داشت. از سه ضلع زن، مرد و کودک، مرد برچی شوربخت‌تر از همه بود. داغ‌های زندگی در حدی بود که رنج حمالی و جوالیگری و کراچی‌کاری و بنایی درصد اندکی از آن را جواب نگویند. مرد برچی در برابر شقاوت‌های زمان بسیار ایستادگی کرده بود ولی همواره تنگدست و زردروی بود و این او را تلخ و فرسوده و اندوهناک می‌کرد. زندگی مرد برچی عبرت و مشقت بسیار داشت، اما به سختی می‌توانست الهام دهنده باشد. تلاش مرد ستون‌های زندگی در زمان حال را سر پا نگه می‌داشت، اما نه به روی زن و نه به روی کودک هیچ افقی از امید و آینده را نمی‌گشود. مرد برچی مظهر درد و شوربختی بود. در بحبوحۀ همین کاستی و یأس است که زن خانه به یاریی می‌آمد: قالین می‌بافت، بادام و گردو و پسته مغز می‌کرد، لباس می‌شست، آشپزی می‌کرد، رفت و روب دوخت و دوز می‌کرد و بدین‌سان نه تنها ارابۀ زندگی را پیش می‌راند، بلکه به زندگی برکت و تقدس می‌بخشید. کار زن و مرد با هم فرق دارد. مرد ذاتا اهل کار است ولی زن وقتی که دست به کار می‌برد، می‌خواهد زندگی را از شر شقاوت زمانه نجات دهد. اینگونه است که کار زن تنها کار نیست، بلکه نیایشی به آستان قدس الهه امید و دق الباب کردن دروازۀ فردا است. بدین‌سان، برچی خاص و متبرک شده بود چون در آن الهگان رنج می‌کشیدند تا از غلبۀ اهریمنان جلوگیری کنند و زندگی را نجات دهند. به همین جهت حمله تروریستان به زایشگاه زنان در دشت برچی، دست‌کم برای من، صرفا آدم‌کشی یا زن و کودک کشی نبود، بلکه تلاش شوم برای متوقف کردن زندگی بود.
هیچ‌ الهه‌ی به اندازه زن برچی منبع الهام نبوده است. این زنان هرگز رنج را به عنوان سرنوشت و تقدیر خود پذیرا نشدند و همواره کوچک‌ترین منفذی را برای عبور از رنج جدی گرفتند. اگر در جایی، در زیر آسمان این خاک نفرین شده، کارگر به ارزش کاری خود پی‌برده باشد، آنجا برچی است و آن کارگر نه مرد که زن برچی است. زن برچی بی‌سواد است و از بحث‌های دراز دامن در مورد کار و ارزش افزوده و روابط تولید و مناسبات کارگر و کارفرما چیزی نمی‌داند، اما در تمام قالین بافی‌ها، یلمک زدن‌ها، خامک دوزی‌ها، مغز کردن بادام و گردو و پسته، رفت و روب خانه‌های مردم، آشپزی و کناسی ارادۀ عبور از زندگی و آگاهی از سرشت رهایی‌بخشی کار وجود دارد. او می‌داند که کارش در سرنوشت خود، خانواده و فرزندانش تأثیر دارد و می‌داند که با کار می‌تواند دنیای خود را تغییر دهد. لذا کار برای او مقدس است، نوعی تکلیف الهی است که با آن به خانواده برکت می‌دهد و با تبرک کردن زندگی از راه تحمل رنج و مشقّت و کار، دَین خود را به موهبت حیات بازپرداخت می‌کند و بدین‌سان هم قدردان زندگی و هم سزاوار زیستن می‌شود.

زن برچی، تنها با کار زندگی را نجات نمی‌داد، بلکه در بدترین شرایط کار را به امر زیبایی‌شناسانه بدل می‌کرد. قالین‌بافی در برچی تنها تلاشی برای امرار معاش نبود، بلکه کوششی برای بازتاب زندگی و خاطرات جمعی نیز بود. فقط انسان برچی بود که می‌توانست رنج و نکبت خود را مایه تأمل در نفس و موضوع آفرینش هنری و خلاقیت‌های زیبایی‌شناختی کند. اگر نکبت‌های زمانه همه چیز را در قعر ظلمات امروز گم و گور نکند تاریخ نگار آیندۀ هنر، رؤیاها، خاطره‌ها و ذوق و احساس زیبایی‌شناسانۀ برچی را همراه با خانه‌های خاکی و بی‌ریخت آن در طرح‌های دفرمه شدۀ گلیم و قالین، گلدوزی‌های پرده و دسترخوان، شال عروس و لباس‌های دخترانه و پسرانه خواهد یافت. برچی صحرای محشر رنگ است و بدسلیقگی در استفاده از رنگ در برچی کم به ذوق تماشاچه نمی‌زند ولی ژرف‌ترین احساسات زیبایی‌شناسانه پیرامون رنگ نیز خود را در برچی نشان‌ می‌دهد. ماندگار کردن خاطرات جنگ و نقش کردن ابزارآلات نبرد مانند توپ و تانگ و سرباز مسلح پدیدۀ چندان تازه نیست و اینجا و آنجا در فرش‌های دست باف خود را نشان می‌دهد، اما در انداختن طرحی از آب و خاک و دره و صحرای هزاره‌جات، افق‌های محدود اما ژرف کوهستانی، صخره‌های طلایی بامیان، بوداهای ویران، خانه‌ بی‌ریخت و مفلوک و تقلای معاش وفلاکت زندگی و خشونت محیط و خشم طبیعت نیز به طرز بسیار حرفه‌ای و با نگاه ژرف و زیبایی‌شناسانه نیز به گونۀ قابل توجه خود را در فرش‌ها و صنایع دستی هزاره‌ و به خصوص زن برچی انعکاس داده‌اند. امروزه برچی از رهگذر آثار دستی انسان برچی به خصوص زن برچی، هزاران کیلومتر دورتر از برچی، در خانه‌ها، نمایشگاه‌ها، فروشگاه‌ و گالری‌ها مختلف تکثیر می‌شود. برچی، وقتی که از ژرفای فقر و فاقه و گرسنگی به گلیم و قالین تنها به مثابۀ وسیلۀ رفع گرسنگی نمی‌نگرد، بلکه آن را محمل خاطره و آگاهی و تجلیگاه احساسات زیبایی‌شناختی خود نیز می‌بیند، نشان دهندۀ آن است که جدال هویت در برچی تا چه پایه جدی و در عین حال پیچیده و ژرف است. و این زن برچی است که در کانون این پیکار معنوی ایستاده و با بافتن فرش هویت برچی، مهر و نشان خود را نیز بر جبین آن می‌زند.

در سال ۲۰۲۲ بعد از آنکه رژیم دوزخی طالبان مکاتب دخترانه را بست و زنان را خانه‌نشین کرد، برخی زنانی که قبلا افسر پولیس و اردوی ملی بودند، به زندگی مخفی و زیر زمینی روی آوردند و به کار قالین بافی و دوخت و دوز پرداختند. دست‌دوزی هزارگی به خصوص نقش و نگارهای که روی پرده، دسترخان، بارپیج و روپوشی بالشت و مخده انجام می‌شود، گرچه مانند فرش‌های دست‌بافت واجد زیبایی شناسی عمیق نیستند ولی همواره واجد نوعی رؤیا و آرزو است. همان حس ابتدایی و سادۀ زیبایی‌شناختی بازتافته در اثر، اثر را مشحون از صمیمیت و محمل احساسات زنانه و مادرانه می‌سازد. بازگشت افسران پولیس به دست‌دوزی آیا به این معنا نبود که آنانی که به لطف امریکا و سلطۀ خشونتبار یک گروه تروریستی از عرصۀ عمومی جارو شده بودند، اینک می‌خواستند رؤیاهای خود را با نخ و سوزن در پارچه به‌یادگار بگذارند؟ دوختن برای زن هزاره نوعی پناه گاه بوده است؛ گویی این زن در دوخت و دوز نوعی سیر و سلوک انجام می‌دهد، به خود باز می‌گردد، شیرۀ جانش را در پارچه می‌چکاند و در ژرفای وجودش برای غلبه بر تاریکی با سیمرغ جانش دیدار می‌کند تا توان رویارویی با اژدهای نفرت و شرارت را پیدا کند. بازگشت به گلدوزی از عرصۀ خدمات عمومی و اداره و دفتر پولیس و گم و گور شدن در ژرفای خانه‌های گلین و پیچاپیچ در نگاه نخست نوعی رجعت به تاریکی و شکست در برابر شرارت است ولی تا جایی که به زن هزاره باز می‌گردد نوعی تأمل در نفس و دیدار با خویشتن است، کاری که با توجه به اسطوره سیمرغ، در فرهنگ هزاره دیرینه وسابقۀ بسیار دارد. در جستجوی خود برآمدن و آهنگ دیدار خویش کردن، در عصر ظلمت و سیطرۀ شرارت، هرگز یک واکنش انفعالی و از سر یأس و نومیدی نیست، بلکه یک کنش سیاسی فعال است و پیام آن این است که بازی ادامه دارد و دنیا هنوز به آخر نرسیده است.

من نمی‌خواهم تمام رنج و مشقت زن برچی را به کنش سیاسی ترجمه کنم ولی نمی‌توان انکار کرد که در بن و بنیاد این تلاش و کوشش غم‌انگیز اما امیدوار برای گرداندن چرخ زندگی، نومیدی از نهاد رسمی سیاست و امیدبستن به کار برای تغییر وجود دارد و این خودآگاهی قهرا کار زن برچی را از رنج مشقت‌بار برای بقا به نوعی پیکار رهایی‌بخش برای تغییر بدل می‌کند. زنی که با رفت و روب خانه‌های خانه های مردم، با شستن لباس‌ مسافران و با فروش تخم مرغ خرج مکتب فرزندانش را تأمین می‌کند، رؤیایی دارد سزاوار احترام و فرزندی که از این طریق درس می‌خواند و دکتر می‌شود تنها دکتری در میان صدها دکتر دیگر نیست، بلکه نشانی از هویت برچی و اثر صنع یک زن است که اگر خود از شوربختی زندگی از سواد محروم است، ارزش دانایی را به خوبی می‌داند. به راستی که زن موجود الهی است و این عنصر خداگونگی در زن برچی، بیش از هر مورد دیگر تجلی کرده است، زیرا او یگانه بی‌سوادی است که ارزش سواد را درک کرده و برای تحقق آن در دیگری خود را پذیرای رنج و محنت نموده است.

سوم: خوشا آزمودن (پلاکت اکس پریری = Placet experiri)
شعار برچی را می‌توان با اقتباس گفتۀ از پترارکا شاعر لاتینی «خوشا آزمودن» دانست. هویت برچی، هرچند خاص و یکه بود ولی پدیدۀ بود کاملا انسانی و مولود تحولات تاریخی و اجتماعی و بنابراین، امری است تجربی. برچی خاص بودن خودش را ذره ذره و از راه آزمودن به دست آورده است. مثل هر پدیدۀ انسانی دیگر، این هویت با مسایل انسانی چون فقر و ثروت و رقابت و خودنمایی، و با غرایز چون عشق و شهوت و شور و مستی، و ضعف‌های بشری چون آز و کینه و نفرت و حتی خشونت، بیگانه نیست. اما همۀ این عناصر در کورۀ تجارب برچی استحاله شده و ویژگی خاص یافته است. برچی از دل ضعف و نقص به تعالی و کمال دست یافته است. از این رو پدیده‌های انسانی، به گونۀ که در بادی نظر به ذهن می‌رسند، برسازندۀ هویت برچی نیستند؛ بلکه هر یک مراحلی از استحاله و دگرگونی و تحول را پیموده تا با سرشت و مزاج برچی سازوگار شده‌اند. البته این خاص برچی نیست، هر شکلی از زندگی‌ که آغوش آن به روی تجربه باز باشد، این گونه است. برچی، چون شریک خوان یغمای که در این بیست سال در کابل گسترده بود، نشد یا نتوانست باشد، خودش را با آزمودن بالا کشید. این سرشت تجربیِ هویت برچی، رفتار انسانی و سبک زندگی و از جمله نمایش و جلوه‌گری را نیز در برچی به امر تجربی بدل کرده بود.

اشتیاق به تجربه، بیش از همه عواطف انسانی و عشق آدمی به آدمی را در برچی رنگ و آهنگ داده بود. عشق دختر برچی با خاک و زمین پیوند داشت و امر انسانی و واقعی بود ولی میل غریزی و هوس نیز باید از صافی تجربه می‌گذشت و لذا جلوه‌گری‌های دختران عاشق پیشه برچی نیز از جنس همان «خوشا آزمودن» است نه نمایش. دختر برچی، اهل کشف و مکاشفه بود و خودش را کشف می‌کرد و می‌ساخت. او اهل سیر و سلوک بود، در روند زندگی سعی داشت به بلوغ و شکوفایی روحی دست یابد. او، از رهگذر این کشف و ساختن در فرجام واجد هویت ممتاز و متمایز می‌شد. مثل هر سیروسلوک دیگر، سلوک تجربی نیز ضایعات و ریخت‌وپاش‌های خاص خود را داشت، اما برای دختر برچی یک نکته مسلم بود: هیچ الگویی از پیش ساخته‌شده‌ای وجود ندارد و باید خودش، خودش را بسازد. این حکمت هزارگی که «از خوردو دیدو بالیه» دستور العمل زندگی در برچی بود و به صورت تام و تمام به اجرا در می‌آمد. در این حکمت به اجمال به اهمیت مقام «دیدار» اشاره شده است که خود حاصل سیر و سلوک تجربی و مآلاً شهود و مکاشفه است. دختر برچی خود اهل تماشا بود اما تماشای جمال خودش، و لذا بیشتر شوق دیدن و کم‌تر اشتهای دیده‌شدن داشت. مد و آرایش در برچی تقلید نبود، بلکه آزمودن فرم تازۀ زندگی بود. کنش دخترانه در برچی ناشی از شور شکفتن و شوق آزمودن بود لذا اغوا کننده بود، اما آلوده کننده و توأم با هرزگی نبود؛ این اغواگری نیز از آنجا که وجهه بیرونی تجربه بود، پایدار، جذاب، ملایم و طبیعی می‌نمود. مسحور کننده بود ولی تحریک کننده و وسوسه‌برانگیز نبود.

الگوی مسلط تجربه در زیست دخترانۀ برچی، آشکارترین تأثیر را بر دختران طلبه داشت. گرچه پارۀ از روحانیان مؤنث شاگرد آیت الله محسنی که ذوب در ولایت شیخ و مرشد شان بودند، هنری جز نفرت و کینه و هرزه‌درایی و دشنام‌گویی نداشتند ولی دختران طلبه در برچی تن به تجربه می‌سپردند و بخشی از این روند «خوشا آزمودن = پلاکت اکس پریری» بودند. دختران طلبۀ که نخست به نیت تحمیل مدل خاص در برچی ظاهر گردیدند، خود سرانجام به متابعت از منطق برچی ناگزیر شدند. این دختران همان قدر اغواگر بود که دختران هنرمند و نقاش و طراح مدل و تتوکار و خالکوب و آرایشگر. کسی که برچی را زیسته است خوب می‌داند که دختران طلبه بیش از آنکه احساس رسالت دینی کنند، در صدد اثبات متعالی بودن سبک زندگی شان بودند. آنان هرگز جنم و فیگور راهبه‌های منهمک در امور روحانی را نداشتند که همیشه سرگرم زهد و نجوا و نیایش باشند، بلکه آشکارا سعی داشتند نشان دهند که واجد کمال روحی و استحکام شخصیت هستند و لذا نه تنها از لحاظ اخلاقی بلکه از حیث زیبایی شناختی نیز برتری دارند. تلاش برای عرضه کردن متاع دینی در بسته‌بندی زیبایی شناسانه و بر طبق احساسات و ذوق و پسند همگانی، رخداد منحصر در برچی است و حکایتی است از ناگزیری متابعت از منطق هویت که خود با تجربه‌های جسورانه و توام با حزم و احتیاط در حال ساخته شدن و بالا آمدن بود. یعنی هویت خاص و استثنایی برچی آنان را وا می‌داشت که زیبایی‌شناسی را بر الهیات ترجیح دهند و بیش از ایمان دلواپس سبک زندگی خود باشند و به جای تقوا و ایمان تلاش کنند که با سبک زندگی خود بقیه را تحت تأثیر قرار دهند. آنان به‌جای ایمان سبک دیگری از زیبایی‌شناسی عرضه می‌کردند و به‌جای «تصحیح اعتقادات» اهل ایمان، سعی داشتند که ذوق و سلیقه و سبک زندگی آنان را تغییر دهند. نمی‌توان گفت که آنان در ذایقۀ برچی هیچ تغییری ایجاد نکردند، ولی این فرشتگان سیاه با منطق تجربی به میدان آمدند و در جدال سبک زندگی وارد شدند و تغییرات فرمی مانند لباس و آرایش را وجهه همت خویش ساختند. بدین‌سان، آنان که به هوای فتح آمده بودند، خود مسخر و مسحور جادوی پنهان برچی شدند. آنان می‌خواستند شکار کنند ولی خود شکار شدند و به سرشت تجربی زندگی در برچی پاسخ مثبت دادند.

دختر برچی از آنجا که کمتر در صدد عرضه کردن وبیشتر در پی آموختن و تجربه کردن بود، همه چیز را به هم می‌آمیخت و همواره رفتار گیج کننده داشت. در برچی خطوط مختلف به هم می‌رسیدند و یک تقاطع چند خطی و پیچیده شکل می‌گرفت. در آغاز کار، این وضعیت گیج کننده بود ولی تماشاچه مشتاق و شکیبا به مرور پی‌ می‌برد که در ژرفای روابط انسانی نوعی خطوط مرزی محکم و مشخص قابل شناسایی است. مرز تجربه و نمایش همواره باریک و اغلب نامرئی است، اما سرشت تجربی هویت برچی همیشه پابرجا بوده است و برچی هیچگاه هویت یکه و استثنایی خود را در هیچ طوفانی از دست نداد. تجربه ستون فقرات زندگی در دشت برچی بود که آن را به میزان زیادی از هرزگی و سکس و خشونت دور می‌داشت. ناهنجاری‌های هم اگر گاه وجود داشتند، مثل بسیاری موراد دیگر پروژه‌هایی بودند که از بیرون توسط پروژه بگیران به آهنگ تحمیل بر برچی مطرح می‌شدند که روی‌هم‌رفته چندان کامیاب هم نبودند.

باری و البته، به مناسبت، بایستی این را هم یادآوری کنیم که همان دستگاه‌هایی که در صدد تحمیل مناسک سیاسی دیگران به بهانه‌های مختلف در دشت برچی بودند، مروج ازدواج دسته جمعی و ازدواج موقت(ترویج فرهنگ صیغه) نیز بودند و اغلب در ردای دیانت و شریعت نوعی فحشای شرعی و موجه را ترویج می‌نمودند و در سایۀ آن صدها سوء استفاده و کار نامشروع نیز می‌کردند و سعی داشتند که همۀ این هرزگی‌ها و آلودگی‌های جنسی و رزدالت‌های اخلاقی را با آب شریعت بشویند و سوء استفاده از زنان را با خاک دیانت تعفیر کنند. در دفاتر آیات عظام و مراجع عالی مقام تقلید نیز ازدواج موقت و صیغه‌کردن‌های مسئولان نه تنها قصۀ همیشگی و داستان آشنا است، بلکه مایه رقابت‌ها و چشم و همچشمی‌هایی بسیار نیز بوده است که گاه ماجرای شان از کابل تا مکه در موسم مراسم حج امتداد می‌یافت و داستان‌های شان شنیدنی می‌شدند. حوزه علمیه نوپای کابل نیز سهم و مشارکتی در تجارت سکس مشروع و نامشروع کابل و قهرا برچی دارد و برای چند و چون و تفصیلات بیشتر آن باید منتظر باشیم تا یکی از علمای با وجدان از درون این نهادها ماجرا را برای همگان روایت کند. در ماجرای مصلای شهید مزاری و علم امام حسین و مسجد خاتم الانبیاء نیز، پس از آنکه بساط پسر آیت الله فاضل مرحوم به همت مردم برچی از آنجا برچیده شد، طبق روایات، آلات فسق و ابزار سکس و ادوات شهوت در آن دفتر کم نبوده‌اند. اما این‌ها همه چیزی نیست که گردی بر دامن برچی بنشاند.

جریان اصلی سبک زندگی در برچی هر نوع فحشای شرعی و آلودگی موجه و مطهر ولی در واقع متعفن ملوث را قاطعانه رد می‌کرد. همین الگوی فرتوت و گندیده و عرضه کردن هرزگی و شهوت و سوء استفاده جنسی در بسته‌بندی شرعی، حتی با ذوق معدود اصحاب سکس و شهوت در برچی نیز سازوگار نبود. برچی، پاک، اهل تجربه و درگیر امور واقعی زندگی بود ولی اگر گاه‌گاه، هوس گناه و اشتیاق بهره‌مندی از لذت‌های تنانه «نفس امارۀ» برخی از ساکنان برچی را تحریک می‌کرد و پسران و دخترانی از برچی می‌خواستند که در خوان سکس و شهوت پایتخت بنشینند و از بادۀ فساد لبی تر کنند، «شهری» یا «شهر نوی» می‌شدند و بیرون از برچی می‌رفتند. زون سکسی شهر جای دیگر بود، همانگونه که پروژه و فند و ورکشاپ و در نهایت رفاه و آسایش و پول جای دیگر بود. البته هویت بقیه شهر را نیز سکس و شهوت تشکیل نمی‌داد، اما میل به فساد رکن اساسی هویت عهد جدید کابل بود و کم نبودند کسانی که می‌خواستند شریک این خوان یغما باشند و می شهوت را در قدح هرزگی بریزند و لبی تر کنند. اما نفس حاکم بر برچی، «نفس مطمئنه» بود، نه «نفس أمّاره» یا حتی «نفس لوامه». قوت روح و اطمینان نفس، آرامش روان و ثبات شخصیت برچی را بایستی در سیمای مرد و زن و پیر و جوان برچی دید که با صبر و احتیاط و بردباری و تحمل سختی‌ها و شوربختی‌ها، که گاه یادآور مقام تسلیم و رضا در سنت صوفیانه است، شقاوت‌های روزگار و شرارت‌های زندگی را تاب می‌آوردند و آنگاه که همه منافذ و مجاری امید و همکاری مسدود می‌گردیدند، به خودش امید می‌بستند و با شکیبایی و استواری چشم به راه بهبود اوضاع و گشایش افق تازه می‌ماندند. روح برچی در رنج پرورده شد، اما در تباهی سقوط نکرد، چون تنها در برچی بود که رنج و فقر معنای سیاسی داشت و هبوط در تباهی و تاریکی همان پایان تضاد و تقابل و در واقع پایان همه چیز و باخت مطلق برچی بود.

چهارم: مقاومت در برابر مناسکی شدن همه چیز
برچی سرزمین مذهبی بود، اما این مذهبی بودن نیز خاص برچی بود و به مرور بر اساس ذوق و سلیقۀ برچی فرم نهایی خود را بازیافته بود. برای برچی تجارب تاریخی و موضع انسانی رکن‌های اساسی هویت بودند و لذا دینداری در برچی با اینکه واجد چاشنی عاطفی شدید بود، هیچگاه نمی‌توانست برخلاف تجارب تاریخی و موضع انسانی برچی باشد. از این رو، دینداری در برچی در سرشت خود هرگز «عبادی ـ سیاسی» نبود، بلکه فقط «عبادی» بود و لذا به جای نمایش قدرت، قصد قربت در آن اصل بود. دینداری، مناسک بود ولی توأم با سیاست و شعار و هیاهو نبود. با این حال، برچی یکی از کانون‌های اصلی بود که پروژه بگیران سعی داشتند مناسک مذهبی سنتی و دیرینه‌سال آن را به فرم وارداتی «عبادی ـ سیاسی» تبدیل کنند. ایستادگی پنهان برچی در برابر این تحمیل، برچی را همزمان شاهد دو پدیدۀ متضاد کرده بود: تشدید مناسک‌گرایی و خالی شدن مساجد از نمازگزار. باشندۀ کنجکاوی که در اوقات نماز از مساجد برچی سر زده است، خلوت شگفت‌انگیز این مساجد را به عیان دیده است.

در عین حال اما برچی شاهد رشد قارچ‌گونۀ مساجد بود. کارکرد مساجد برای فاتحه و مجلس ختم بسیار عالی بود و برای عبادت بسیار ضعیف و کارکرد آموزشی آن صفر شده بود. هیچ مسجد برچی کتابخانه نداشت، هیچ درس تفسیر و علم شریعت در هیچ مسجد بر قرار نبود، اغلب ملاامام‌های مساجد بی‌سواد بودند و هیچ یک توانایی درس‌های از این دست را نداشتند. مسجدها از درون خالی و از بیرون پر از غوغا بود، بلندگوها اغلب فعال و از اذان گرفته تا انواع و اقسام دعا و اعلامیه را پخش می‌کردند. مسجد مرکز اجتماعی بود، تشییع جنازه‌ها، ترحیم‌ها، تصمیم‌گیری‌های اجتماعی، انتخاب نماینده محلی و وکیل گذر، توزیع کمک‌های احتمالی، اعلان مفقودی، برگزاری مناسک و آیین‌های مذهبی و مناسبت‌های دینی در مسجد انجام می‌شد و روی هم رفته می‌توان گفت کارکرد اجتماعی مسجد عالی بود ولی بعد آموزشی و عبادی آن دچار انحطاط تأسف بار بود. این انحطاط عبادی و آموزشی مسجد هم مذهب را در مرحله گذار قرار داده بود و هم برچی را در یک وضعیت دشوار. مذهب در برچی به طور آشکاری از نیایش به مناسک عبور می‌کرد و جای خضوع و تضرع و عبادت را نمایش و غوغا و شعار می‌گرفت و مقاومت در برابر این وضعیت، دینداری برچی را، جز در مورد آیین‌های خاص، خصلت خصوصی و فردی بخشیده بود. موقعیت دشوار برچی از این جهت بود که به شدت در معرض فشار و پمپاژ تبلیغات و القائات بود تا به این گذار از نیایش به مناسک تن دهد. برچی باید هرچه زودتر مناسکی و آیینی می‌شد. برچی، به این نیت که در آن نیایش تبدیل به مناسک شود و مراسم‌های معمول به آیین «سیاسی ـ عبادی» بدل شود، تهاجم‌ها و تعرضات بسیاری را تحمل کرد و از لحاظ عاطفی تحت شدیدترین فشارها قرار گرفت ولی روی هم رفته استثنایی بودن و هضم ناپذیری خود را نشان داد. بلوای پرچم امام حسین که شیادان مذهبی با سوء استفاده عاطفی از آن فقیرترین انسان‌های برچی را بی‌رحمانه غارت کردند، در آخر باز توسط مردم برچی برچیده شد.

غلبه رویکرد مناسکی به دین، به لحاظ تجربی باعث از خودبیگانگی و ترویج خشونت و فناتیزم مذهبی می‌شود. کم نبودند دولت‌ها و سازمان‌هایی که می‌خواستند از فقر و احساسات و عواطف برچی سوء استفاده کنند و آنان را در این مسیر بکشانند، اما فقر برچی را به خشونت و فناتیزم نبرد، به کار رهنمون شد. تاوان این مقاومت را اما برچی با تهمت شنیع ارتداد و تأسیس صدها کلیسا و روسپی‌خانه پرداخت. برچی به مناسک‌های مانند عاشورا و اربعین و چهارشنبه سوری به شکل سنتی آن همواره وفادار ماند ولی در برابر مناسکی کردن آیین‌های جدید به گونۀ شگفت‌انگیزی بی‌اعتنایی نشان دادند. عوامل پیدا و پنهان بسیاری در تلاش بودند که روز قدس و رحلت ملکوتی رهبر کدام کشور دیگر را با بسته‌بندی دینی و نیت و هدف سیاسی به مناسک آیینی جدید در برچی تبدیل کنند و از برچی به عنوان لشکر آماده برای تحقق اهداف سیاسی شان استفاده کنند، اما موفق نشدند. برچی دچار تضاد و آشفتگی شد ولی ایین‌های تحمیلی به مناسک جدید شان بدل نشد. تظاهرات و اعتراضات در برچی بیش از هرجای دیگر حساب شده و با حزم و احتیاط توأم بود. لذا برغم سرمایه‌گذاری‌های کلان، برچی سرشت استثنایی و یکه‌ی خود را حفظ کرد و اسیر فناتیزم و مناسک گرایی نشد. برچی سیاست را در بسته‌بندی مذهب رد کرد، اما مذهب را رد نکرد و موضع سیاسی شان را نیز همچنان حفظ کرد.

همایش سالانه برچی در سالگرد شهید مزاری در مصلی، اعلان موضع سیاسی برچی بود نه مناسک سیاسی ـ عبادی. و درست به دلیل همین سیاسی بودن بود که برای برچی به درد سر بزرگ بدل شده بود. برچی در بیست سال آزگار، همواره درگیر موضوعی به نام «مصلی» بود و هرگز آن را حل نتوانست. مصلی به همان اندازه که مکان قدرت‌نمایی برچی در برابر ارگ بود، به همان اندازه ابزار مقابلۀ ارگ با برچی نیز بود. ارگ به یاری عوامل خود کوشید که تریبون مصلی را در سالگردهای عبدالعلی مزاری، کنترول کند و آن را در راستای توجیه اقتدار رسمی جهت دهد و چون کنترول ممکن نبود، کار به تفرقه و تشتت و جدایی و محفل‌های مختلف انجامید و در فرجام با حمله‌های مسلحانه که بی‌گمان بدون هماهنگی ارگ نبود، این همایش سیاسی برچی از اساس تعطیل شد. اولین توجیه این جداسازی که به ابتکار یک فیگور دولتی انجام شد، پیش‌گیری از نقد مقامات ارشد حکومت از تریبون مصلی بود، در حالیکه مردم به انتقادها نیز امید نداشتند چه رسد که به وراجی‌های ملال‌انگیز آیکون‌های رسمی توجه کنند. برای مردم فقط گردهمایی هدف اصلی بود. آنان هیچ پیام سیاسی نمی‌گرفتند، فقط پیام می‌دادند، دوگانگی‌ها را که ارگ سعی در کتمان آن داشت و یا آن را به گونۀ دروغین می‌پوشاند، مورد تأکید قرار می‌دادند و از این رهگذر بار دیگر هویت یکه و تسخیرناپذیر و سرشت استثنایی و تحقیر کنندۀ خود را به رخ می‌کشیدند. زورآزمایی‌های سیاسی که به میانجی این تکه زمین ساده و بی‌سازو‌برگ میان برچی و ارگ صورت گرفته است، اگر روزی به همت تاریخ‌نگار بینا و شکیبای فردا، مشروح و مستند گزارش شود، نه تنها ژرفای وحشتناک تقابل کاخ و کوخ و نفرت‌ها و بی‌رحمی‌های نهفته در آن را افشا می‌کند بلکه کلیدی فهم بن‌بست‌های سیاسی، درجازدن‌ها، ستم‌ها و سرکوب‌ها و عقب‌ماندگی‌های درازآهنگ این ملک شوربخت را نیز به دست می‌دهد. خلاصه، برچی بر موضع سیاسی خود استوار و در برابر مناسکی شدن اهداف و برنامه‌های سیاسی دیگران در میان خود، مقاوم بود. این امر هم رکنی از هویت برچی بود و هم ناشی از سرشت یکۀ و استثنایی برچی بود.

پنجم: داعیه‌های فرهنگی و سیاسی
وضعیت فرهنگی و سیاسی برچی خاص‌تر است. برچی از کابل جدا ماند، اما به لطف همان هویت یکه و استثنایی که به مرور زمان پخته و پرورده شد، کوشش نکرد که حاشیه‌ای بر متن شهر یا استثنایی مؤید قاعده باشد که هم با اعتراض و خشم و خشونت خود شهر را تأیید کند و هم حاشیه‌نشینی و موقعیت طفیلی خود نسبت به شهر را به اثبات برساند. برعکس، برچی راه خود را از شهر جدا کرد و با تولید مدل خاص خود در صدد فتح و تسخیر برآمد. بسیار زود به لحاظ سیاسی و فرهنگی تقابل برچی و اصل شهر کابل از تقابل فقر و ثروت یا حاشیه و متن به تقابل نو و کهنه تبدیل شد. البته که برچی فقیر بود ولی فقر خود را در تقابل با ثروت شهر قرار نداد، بلکه با طرح یک داعیه فعال، شهر را به چالش کشید.

در دوران مقاومت سه سالۀ غرب کابل، صدای برچی صدای تکثر و مشارکت بود. در دوران جدید نیز برچی، پیشگام و آوانگارد بود. بدین سان تقابل، برچی و کابل، تقابل کهنه و نو بود، در حالیکه برچی خود را به آیندۀ کابل بدل کرده بود، کابل هرگز گذشتۀ برچی نبود. کابل، تنها در مقام حافظ سنت استبدادی گذشته که در اساس ضد برچی بود و به عنوان مرکز انحصار ثروت و قدرت، می‌توانست با کسر هرنوع امکانات از برچی، برچی را شکنجه دهد. کابل هرگز نمی‌توانست تقابل را طبق دلخواه خود صورت‌بندی کند. تقابل کابل ـ برچی بر طبق ادبیات برچی صورت‌بندی می‌شد. در مرکز، تقلب اصل بود و در برچی مشارکت، در مرکز فساد اصل بود و در برچی کار. در تمام بیست سال گذشته برچی بالاترین میزان مشارکت، حضور گستردۀ زنان، رأی پاک و بی‌شایبه، نظارت حرفه‌ای و همکاری همه جانبه با پولیس را داشت در حالی که در بیرون از برچی با پدیدۀ رأی نیابتی، تقلب گسترده و ناشیانه، انباشتن صندوق ها با لگد، آلوده ساختن تمام روندها و انجام معاملات وقیحانه و فساد و بی‌شرمی مواجه بودیم.

در تمام انتخابات‌ها فساد رکن اساسی و ناشی از ارادۀ دولتمردان بود و موفقیت رؤسای جمهور به مهارت شان در مدیریت فساد بستگی داشت. برچی اگر به راه فساد نمی‌رفت نه اینکه از آن بی‌خبر یا حتی ناتوان بود، بلکه از این رو بود که برچی بی‌اعتنا به دولت و کانون های مدیریت فساد، بر وفق سرشت و هویت خود رفتار می‌کرد. بدین سان، کابل با فساد و انحصار روی به گذشته داشت و در صدد حفظ استبداد و سنت تک صدایی گذشته بود ولی برچی روی به آینده داشت و با ارایۀ یک رفتار سیاسی سالم سعی در عبور از گذشته و رفتن به سوی آینده را گوشزد می‌کرد. وجدان برچی از پیروزی خود در آینده مطمین بود ولی کابل از حفظ تک صدایی گذشته آشکارا ناتوان بود و فاقد اعتماد به نفس به نظر می‌رسید. در بیست سال دوران کذایی جمهوریت، در حالی که برچی همیشه به گونۀ فعال ارگ را به چالش سیاسی کشید و آن را طبق سلیقۀ خود به اشکال مختلف بازنمایی کرد، ارگ کوشید که با تحمیل محرومیت و درگیر کردن برچی در درون خودش، آن را مهار کند. دولت برای برچی بودجه توسعه و انکشاف نمی‌پرداخت ولی بودجۀ کنترول ومهار را بسیار سنگین تحمل می‌کرد.

هزاره‌هایی که مثل کنه در تنه پوسیدۀ سیاست تمرکز گرا و مبتنی بر فساد چسپیده بودند، هرگز بخت آن را نداشتند که بازتاب صدا و ذوق و سلیقه و دیدگاه برچی در ساختار قدرت باشند، بلکه همگی زبان قدرت برای بازتاب روایت رسمی برای برچی بودند و هرکس به سهم خود و در حد توان خود، در بازتولید اقتدارگرایی و تک‌صدایی تلاش می‌کردند. یک مشاور حقوقی رسمی که رؤیای ظهور عبدالرحمن دیگر را داشت، تاریخ لویه جرگه را تا عهد احمدشاه ابدالی می‌رساند تا با فربه کردن و غنی نشان دادن تاریخ اقتدار حاکم، انحصار قدرت را توجیه کند، دیگری با نشانه گرفتن انگشت اشاره به سمت ارگ از مبنای درست سخن می‌گفت و آنکه واقع گرایی را مسلک موجه در سیاست می‌دانست، هرگز نمی‌دانست که مرز چاکر منشی با واقع‌گرایی در کجاست؟ مگسان از این دست به برچی انگ احساساتی‌گری می زدند تا از این راه دوگانۀ برچی ـ کابل را به دوگانۀ عقل و احساسات یا ثروت و محرومیت تقلیل دهند و برچی را به عنوان کانون احساسات مستحق محرومیت بدانند و نقش خودشان را در تشدید رنج و عذاب برچی به سود قدرت مبتنی بر فساد و انحصار ادا کنند.

برچی احساس داشت، اما کانون احساسات نبود و با احساسات کسی ساعت‌ها روی منیاتورهای قدیمی، تذکره‌ها و اوراق تاریخی، مقابلۀ نسخه‌های خطی و ساعت‌ها کار مستمر در استدیوها با قلم موی و رنگ و نت و آواز نیروی دماغی خود را نمی‌فرساید؛ اما عقلانیت برچی رادیکال و پیش‌رو بود که عقلانیت خنثا، منفعل، فاسد و رو به گذشتۀ مرکز را دچار چالش کرده بود و بنابراین مرکز به میانجی عوامل خود به برچی انگ احساساتی می‌زد تا ضعف خود را بپوشاند. جالب این بود که در تقابل کهنه و نو، در تقابل ارگ و برچی، باز هم ارگ برای رفع چالش برچی دست در دامن برچی بود. زیاد می‌شنیدیم که برخی از دنباله‌هایی قدرت سیاسی و دست‌اندرکاران دستگاه پروپاگاندای ارگ اذعان می‌کردند که عوامل برچی ارگ در بسته‌بندی و ارایۀ پیام ارگ به برچی مهارت بسیار دارند. همین‌ها اتاق‌ فکر تشکیل می‌دادند، ساعت‌ها رای‌زنی و برنامه‌ریزی می‌کردند، نه برای اینکه متفکر دوم جهان را به کرسی اقتدار بنشانند که کسانی دیگر از قبل او را معین کرده بودند، بلکه می‌خواستند سهم تأییدی برچی را در این انتصاب پیشاپیش افزایش دهند. لذا، ساعت‌ها زیر سخن این «متفکر دوم» به عنوان ارباب احتمالی بعدی می‌نشستند تا آن را ضبط کند و بعد حامل آیات اقتدار و فرشتۀ وحی قدرت در برچی باشند. اما این سحرهای باطل و افسون‌های سرد در آهن سخت هویت برچی اثر نداشتند. برچی راه خود را می‌رفت، شگفتی می‌آفرید، برخی را هیجانی می‌کرد، برخی را عصبانی ولی همگی را دچار گیجی و حیرت می‌نمود.‌ همۀ کانون‌های اقتدار که به نحوی با برچی سروکار داشتند، در عین حال که به برچی انگ احساساتی گری می‌زدند، با انواع پروژه‌های پیچیده در تلاش بودند که برچی را به کام فناتیزم و احساساتی‌گری سقوط دهند. ولی برچی به لطف هویت یکه و استثنایی خود، به لطف عقلانیت جسور و رادیکال و رو به آیندۀ خود مانع هبوط خودش در این ورطه شد. در برهه‌های بسیار، معیار عقلانیت، مشارکت در راهپیمایی روز قدس و سالگرد ارتحال ملکوتی فلان رهبر خارجی و رأی دادن به نامزد ارگ بود و رد آن از سوی برچی، خودکار برچی را در معرض انگ احساساتی بودن قرار می‌داد. اتهام احساسی‌گری تنها برچسبی نبود که در تقابل عقلانیت منفعل و عقلانیت فعال علیه برچی مبادله می‌شد، من خود از بزرگان بسیار می‌شیندم که محرومیت برچی از خدمات انکشافی و شهری را ناشی از احساساتی بودن آن‌ها می‌دانستند و در ادعای‌شان با صداقت و سماجت پافشاری می‌کردند.

تقابل نو و کهنه در عرصۀ فرهنگ اشکارتر است. در مرکز «انیس» و «هیواد» و «اصلاح» منتشر می‌شدند و بزرگترین رویداد چاپ کتاب در وزارت اطلاعات و فرهنگ، نشر قرآن با ترجمه عبدالسلام عظیمی(قاضی القضات سابق) و چاپ مجدد مثنوی مولانا با تصحیح عبدالکریم سروش به نام حلیم تنویر بود و درحلقات متصل به مرکز، کتاب های چون «وظایف اعضای بدن» و «معجم الاحادیث» و «سقاوی دوم» و امثال آن نشر می‌شدند ولی نشریات و کتاب هایی که از دشت برچی بر می‌خواست رنگ و آهنگ دگر داشتند و رو به آینده بودند: جامعه باز، مشارکت، وحدت ملی، جمهوریت، انتخاب، عهد جدید، دموکراسی، منشوروحدت، صدا، رصد، اطلاعات روز، افغانستان فردا و….. در برچی بود که کتاب «نامۀ تورانیان» (در چهار مجلد به قلم ناطقی کیو در تاریخ هزاره) نوشته شد ولی بزرگترین اثر تاریخی که در طول دوران بیست سالۀ جمهوریت از ادرس وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان منتشر شد، کتاب «تتمه البیان فی تاریخ الافغان» (ترجمه فارسی) نوشته سیدجمال الدین افغانی بود تا یکبار دیگر از زبان این عضو ارشدِ چندین لژ فراماسونری انگلیس در قرن نوزده به هزاره‌ها دشنام بگوید تا حذف و محرومیت شان بیشتر مشروع و موجه جلوه کند. وقتی که حلقات متصل به مرکز اقتدار با تجدید چاپ «وظایف اعضای بدن» استمنای مذهبی می‌کرد، فرزند برچی «شگفتی‌های بامیان» و «بامیان در آیینۀ تاریخ» می‌نوشت و از شهر کشی سخن می‌گفت و طبع خود را با اشکال پیچیده‌تری از شعر و رمان می‌آزمود و آثار ابن‌سینا و فیض محمد کاتب و محمد اسماعیل مبلغ را در برچی ویرایش و تصحیح می‌کرد. این تقابل را می‌توان بسط داد و نمونه‌های بیشتری به دست داد. غرض گزارش و استقصای تام و تمام کارنامۀ فرهنگی برچی نیست، بلکه هدف اشاره به سرشت متفاوت ادبیات و اولویت‌های فرهنگی دشت‌برچی است. برچی خود برای خود اولویت تعیین و با جسارت آن را اجرا می‌کرد؛ در حالیکه خودش هر روز پیچیده‌تر می‌شد، کابل پیر و فرتوت و دچار رخوت و انجماد را به اشکال مختلف بازنمایی می‌نمود، توضیح می‌داد و تحقیر می‌کرد.

بدیهی است که برچی نیز از سطحی‌نگری و ابتذال خالی نبود، اما فقط در برچی بود که ابتذال با خلاقیت گره خورده بود. در مقام داوری و ارزیابی نیستیم و هدف تأیید مطلق ارزش محصولات فرهنگی برچی نیست. با توجه به وسعت و دامنه کار که از شعر و رمان تا نقاشی و موسیقی و از تصحیح متون تا نگارش تاریخ و از تأسیس کتابخانه و انتشارات تا ایجاد فروشگاه و نمایشگاه و هنرهای خیابانی را در بر می‌گیرد، ارزیابی حتی اجمالی آن نیز امکان ندارد. هدف، فقط اشاره به جهت‌گیری‌ها و روندهای کلی است. در جهت‌گیری‌های کلان، برچی خلاق و رو به آینده است و شهر مقلد و رو به گذشته. کنار هم قرار دادن «تتمه البیان» و «نامه تورانیان»( اولی ۱۲۰ صفحه لاطایلات و دشنام و دومی بیش از سه‌هزار صفحه تحقیق و تجسس در تنگناهای زندگی)، دو رویکرد را نشان می‌دهد: رجعت به گذشته و عبور از گذشته.

می‌توان این دوگانگی‌ها را در جاهای بسیار دید. نقاشی‌های باقر احمدی (معروف به کافکای دشت برچی) برخورد بازیگوشانه با ارگ و کابل در نقاشی‌های امین تاشه و محسن تاشه، طرح‌ها و مجسمه‌های حامد حسن زاده در تقابل با تکرار ملال‌انگیز استادان هنر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه کابل، وجوه دیگری از این تمایز و تقابل را به گونۀ ژرف و بنیادی برملا می‌کند. کافی است که آموزشگاه هنری اشراق به مدیریت لطیف اشراق را در برابر مراکز هنری رسمی دولتی قرار دهیم تا اولویت‌های متفاوت برچی و کابل خود را برای مان عیان کند. در نوامبر ۲۰۱۳ روزنامه پاکستانی «دان» در گزارشی در مورد آثار نقاشی برخی از اعضای آموزشگاه اشراق(عارف بهادری، اورناکاظمی و باقر احمدی) نوشته بود: در حالی که اغلب شهروندان افغانستان روی جنگ تمرکز دارند، این گروه کوچک هنرمندان آثاری را پدید می‌آورند که مجموعه داران در نیویورک و لندن وتوکیو مشابه آن را نگهداری می‌کنند. نقاشی‌های رضا هزاره، کبرا خادمی و ربابه محمدی نیز در همین دسته جای می‌گیرند و همگی تلاشی است برای یافتن زبان و بیان تجربه‌های جدید و در عین تقلای برای دست‌یابی به تجربه‌های نو که خود بازتابی از سرشت برچی و نمونۀ گویایی از «خوشا آزمودن» است. نخستین نشریه تخصصی کاریکارتور را نیز یکی از فرزندان برچی، خالق علی‌زاده منتشر می‌کرد و کارهای مهدی امینی که نمایشگاهی از کاریکاتورهای او با عنوان «دست‌های آلوده» در ۲۰۱۴ در مرکز فرهنگی فرانسه در کابل برگزار شد و محمد زلیخا(درمسال) که کاریکاتوریست هفته نامه انتخاب در اولین دور انتخابات ریاست جمهوری بود و طرح‌های گرافیکی سیدمحسن حسینی، حمید فیدل و موسی آتبین جز معدود طرح‌هایی به یادماندنی بیست سال اخیر کابل است.

ضرور نیست که همیشه تقابل برچی و کابل را در سطح فرهنگ نخبه‌گان در عرصه‌هایی چون شعر و نقاشی وکاریکاتور و موسیقی دنبال کنیم. این دوگانگی خود را گاه در جاهای بسیار غیر قابل انتظار نشان می‌دهد. فی المثل، بیانیه‌های رسمی حامد کرزی و اشرف غنی و سرور دانش همه تقلاهای برای گسترش اقتدار رسمی و موجه‌سازی و بازنمایی آن در عرصۀ عمومی بودند، اما در عرضه و بسته‌بندی تفاوت فاحش داشتند. بسته‌بندی شسته‌رفته‌تر و شیک‌تر بیانیه‌های این اخیری، چیزی جز بازتاب کمرنگی از ذوق و سلیقه برچی نیست. حتی در موارد بسیار رسمی و پیش‌پا افتادۀ نظیر این نیز می‌توان این دوگانگی را دید. هدف بسط موضوع نبود، فقط اشاره و نشان دادن یک خصوصیت از خصوصیات برسازندۀ هویت برچی بود و برای نشان دادن همین قدر کافی است.

ششم: مرزهای خونین هویت
و سرانجام بایستی از نقش خون در تکوین هویت برچی نیز سخن گفت. درست است که در نیم قرن گذشته، در این سزمین نفرین شده خون انسان ساکن آن با خاک محل زندگی‌اش پیوند ناگسستنی داشته و دامنۀ کشتار آن قدر وسیع بوده که به جرئت می‌توان گفت دامن هیچ قشری را رهان نکرده است. اما جز برچی مرز هویتی هیچ گروه قومی با خون ترسیم نشده است. برچی تنها خونش جاری نشده است، بلکه با خون هستی و هویت یافته است. چطور؟ نزدیک نیم قرن است که در افغانستان همواره خون انسان جاری است. داود و ترکی و امین سه رئیس جمهوری بود که در مدت کمتر از دوسال خون شان در ارگ کابل جاری شدند و به سختی می‌توان تکه‌هایی از این خاک را یافت که از خون سیراب نشده باشند. اما این کشتارها وخونریزی‌ها، جدال بر سر انحصار قدرت بود. داود در جمهوریت شاهانه خود همه احزاب را زیر زمینی کرد و یگانه حزب رسمی، حزب شخصی او به نام «ملی غورزنگ» بود. او خونش جاری شد، چون می‌بایست بادافرۀ خودکامگی سیاسی و یکه‌سالاری را بپردازد. قاتلان او هم از لحاظ روش سیاسی به راه و منش او رفتند. همه همدیگر را حذف می‌کردند و یگانه راه حذف کشتن بود. اما برچی یک بیگانه بود و از اساس وارد مناسبات قدرت نبود. یک دیگر پذیرا بود که طرد شده بود، اما طرد نمی‌کرد. برچی تسلیم نمی‌شد، ایستادگی می‌کرد، اما طرد نمی‌کرد. اما این پذیرابودن، تنها به برچی هویت متمایز نمی‌بخشید، بلکه به همان میزان برچی را در معرض تهدید و حذف هویتی هم قرار می‌داد. برچی تنها شریک بازی نمی‌شد، قاعده بازی را نیز تغییر می‌داد. و این زنگ خطر را برای همه به صدا در می‌آورد زیرا که حامل یک ایدۀ خطرناک بود و خطر با خون نسبت دارد. بدین‌سان، برچی به لحاظ سرشت و هویت با خون و خطر پیوند پیدا می‌کرد. بنابراین، برچی پیش از آنکه خونی بریزد یا خونش ریختانده شود، حامل نوعی پیام مخاطره‌آمیز و به لحاظ سیاسی ویران کنندۀ سنت معهود سیاست بود که هویت آن را محفوف و پیچیده در خون و خطر می‌کرد.

بدین‌سان، مرز هویتی برچی حتی پیش از آنکه خونی ریختانده شود، خونین ترسیم شده بود. همان یکه‌بودن، برچی را از موضع رقیب‌بودن بیرون کرده و در جایگاه دشمن نشانده بود. اگر بقیه رقیب بود، برچی دشمن بود. اگر قرار بود بقیه فرودست و حاشیه نشین شود، برچی بایستی حذف می‌گردید. لذا، حتی در دوره‌های که خون انسان برچی جاری نمی‌شد، کشتار انسانیت در برچی با تمام توان در جریان بود. هزاره تنها «جوالی»، «موشخور»، «غالی»، «ناف سگ» و بعدها «قلفک چپات» نبود، بلکه اجساد متحرک و سوژه‌های رنج و زحمت بود که مرگ و نیستی شان از گرما و سرما یا حوادث در کنار جوی و سرک، در ذهن انسان پایتخت یادآور یک رویداد انسانی نبود. هدف «صدسال جنگ روانی» با هزاره‌، کشتن هزاره در دو جایگاه بود: در ذهن جامعه و در ذهن خود هزاره. انسانیت هزاره در ذهن جامعه کشته شد، اما در ژرفای وجود خودش زنده ماند. به لطف همان انسانیتی که نبض آن هنوز در تن جوالی هزاره می‌تپید، هزاره با دشنام‌های سرشار از نفرت و واجد بار نژادی با پیام انسانیت و مشارکت و پذیرایی برخورد کرد ولی همین انسانیت، هزاره را با خون پیوند داد. برای اشرافیت سیاسی ـ نژادی چه هتک حیثیتی از این بالاتر که «غالی» و «ناف سگ» و «موشخور» آنان را به عدالت و مشارکت دعوت کند. خون هزاره باید ریخته می‌شد تا این لکه ننگ از دامن اشرافیت نژادی ـ سیاسی و انگل‌های متصل بدان پاک گردد.

درسال‌های اخیر به لطف خانم معصومه نظری، مدیر سابق ارشیف ملی، من «پروندۀ جبار قاتل» را در ارشیف ملی مطالعه کردم. قربانیان این قاتل زنجیرۀ بی‌گناه‌ترین و بی‌نواترین قشر جامعۀ هزاره بود ولی هیچ نشانۀ نیافتم که کشتار بدین مایه وحشتناک و کور و بی‌رحمانه، سنگی در مرداب ذهنیت فروخفتۀ اجتماع آن روز افکنده و دست کم ارتعاش خفیفی در آن ایجاد کرده باشد. هزاره در ذهنیت جامعه کشته شده بود و قتل سریالی و دنباله‌دار انسان‌های بی‌نوای هزاره نمی‌توانست در این جامعه، رخداد انسانی باشد چه رسد که تکان دهنده باشد. فحش‌ها و دشنام‌های که برای هزاره ساخته شده بود نیز همه فارسی بود و حکایت از آن داشت که بیرون از حوزۀ اقتدار رسمی و ارگ، پروژۀ قتل عام انسانیت هزاره با موفقیت به اجرا در آمده است. متأسفانه فارسی زبانان کابل نه تنها به شدید‌ترین صورت از هزاره فرار می‌کردند بلکه با ساختن رکیک‌ترین دشنام‌های غیر انسانی به هزاره، می‌کوشیدند بر تمایز خود از هزاره تأکید کنند تا طعمۀ خشم حاکم نشوند ویا اینکه پروژۀ قتل انسانیت هزاره در ذهنیت آنان آنقدر طبیعی شده بود که هزاره برای آنان بیشتر از یک «غالی» و «ناف سگ» نبود. هرچه بود، در ذهن جامعه، هزاره‌ها انسان درجه دو نبود، بلکه هرگز انسان نبود و مرگ و زندگی و فقر و غنا و هست و نیستش مطلقا مسئله‌ای به شمار نمی‌رفت. ولی پروژۀ کشتار هزاره، در ذهن هزاره کامیاب نبود. هزاره، در ژرفای شخصیت و نهاد خود انسانیت را حفظ کرد و تسلیم نشد و این امر مرزهای هویتی هزاره را خونین کرد. هزاره را تقدیر و تاریخ در یک تقاطع خونین نشانده بود، باید با خون صداقت خود به عدالت را به اثبات می‌رساند و رساند و ریشه تمام نفرت‌ها و کینه‌ها و بدگویی‌ها علیه برچی در اینجا نهفته است.

در عصر مجاهدین هزاره با بقیه السیف ماهیت انسانی خود به پا ایستاد و با مقاومت سه‌سالۀ غرب کابل، به پیشواز آگاهی و والایی و لبیک به ندای انسانی درونش قیام کرد و برچی را به صدای رسای مشارکت و تکثر بدل نمود. ندای مشارکت برچی و برتری اخلاقی ناشی از آن همزمان هتک حیثیت سه اشرافیت پوسیدۀ نژادی، مذهبی و سیاسی به شمار می‌رفت. واکنش این سه اشرافیت با گیجی و نفرت و غافلگیری همراه بود. آن یکی با فتوای ارزانِ مذهب بازاری و درباری بر فرق برچی می‌کوفت، دیگری از خون هزاره بر دیوار ویران خانه‌اش یادگاری می‌نوشت و سومی با «اسطورۀ میخ» مقاومت عدالت‌خواهانۀ هزاره‌ را لکه‌دار می‌ساخت تا هم وفاداری خود را به سنت استبدادی نشان دهد هم ریزش خون هزاره‌ها را ارزان کند. مرزهای هویت هزاره خونین شد ولی ریزش خون او ارزان نشد. جنگ به منظور مشارکت، هویت یکه و استثنایی برچی را تجلی عینی و تاریخی بخشید. برچی بود که مشارکت را وارد ادبیات سیاسی کابل کرد. در این بیست سال، مخالفان هویت برچی هیچگاه از بدگویی این جنگ‌ها و توصیف آن‌ها به «جنگ‌های بی‌دلیل و بی‌حاصل» دست برنداشتند، ولی سواد زیاد لازم نیست، آدم اگر مزدور یا معلول ذهنی نباشد، می‌داند که جنگ و ریزش خون بی‌دلیل نیست و در عقب ریزش خون فرزندان برچی، خواست تغییر و مشارکت و ارزش این خواست نهفته بود. ریختن خون انسان فقیر دشت برچی پاسخ اشرافیت مبتذل نژادی ـ مذهبی به خودآگاهی انسانی او بود.

در این تقابل آگاهی و نفرت از آگاهی بود که فاجعه به نقطۀ اوج خود می‌رسید. هزاره در ذهن جامعه کشته شده بود و لذا مرگ و زندگی اش حادثۀ به شمار نمی‌رفت ولی در ذهن خودش زنده بود و می‌خواست به اقتضای درک از ماهیت انسانی خودش با شقاوت و انحصار زمان خودش روبه‌رو شود. یک طرف به اقتضای مرگ هزاره در ذهنیت خودش، فاجعه انسانی در حق هزاره را امر عادی می‌انگاشت و هزاره به اقتضای زنده بودن انسانیت در وجودش به نیت پاسداری از کرامت و ارزش‌های انسانی اش، در برابر این اشرافیت پوسیده می‌ایستاد و پایداری می‌کرد. نتیجه این تضاد خون بود؛ خونی که بر تار و پود هویت هزاره پاش می‌خورد. اشرافیت سیاسی ـ نژادی فکر می‌کرد که هزاره را در ذهن خودش هم کشته است و خلاف انتظار شان بود که یک جسد متحرک و جوالی ندای مشارکت سیاسی سردهد. ساکن ارگ، وفادار به سنت ارگ بود و فرق نداشت که چه کسی باشد، لذا هرچه زودتر و با تشدد و خشونتی باورنکردنی دست به‌کار شد تا ندای مشارکت هزاره را به مثابۀ بانگ ناساز از ارکستر سیاست حذف کند. اما هزاره ایستاد و ثابت کرد که آنچه مرده است همان غالی و موشخور و ناف سگی است که در ذهن جامعه ساخته شده بود و اینک هزاره دیگر و متفاوت با پیام مشارکت و عدالت و انسانیت بر دروازۀ کابل می‌کوبد و خواستار والایی و کرامت برای همه است. اینگونه بود که تقابل‌ها خونین می‌شد و به تدریج آن سیمای یکه و استثنایی برچی خود را عیان می‌کرد. برچی به لطف هویت یکه و استثنایی خود، ریختن خون را از پشتوانۀ آرمان و آگاهی برخوردار کرد و صدای خود را به صدای شنیدنی در سپهر سیاست و تاریخ و زمان ما بدل نمود. خون عنصر جدایی‌ناپذیر هویت برچی است چون با پشتوانۀ آگاهی به زمین ریخته است.

جنگ مجاهدین در کابل، یکی از ناگزیرترین جنگ‌ها بود. وفاداری ارگ به سنت انحصار سیاسی تزلزل ناپذیر بود و در نهایت به جابجایی در قدرت می‌اندیشید ولی انسان برچی ارادۀ معطوف به والایی یافته و در کی از ماهیت انسانی خود حاصل کرده بود که در چارچوب این سنت سیاسی نه قابل تحمل بود و نه قابل ادغام و انحلال. این بود که جنگ ناگزیر شده بود. جنگ، جنون و حماقت است و اگر به نیت سرکوب و انحصار صورت گیرد، بارزترین تجلی توحش و بازتاب بعد حیوانی انسان به شمار می‌رود. اما برچی به نیت غلبه و انحصار وارد معرکه نشده بود بلکه با داعیه مشارکت و توسعه قاعدۀ سیاست وارد میدان شده بود و بیش از جنگ برچی این داعیه برچی بود که اعصاب همه را خرد کرده بود. لذا، برچی در جنگ هم با تیر فتوا مورد حمله قرار می‌گرفت، هم با توهین و هم با آوارگان. برچی با این ادعا در موضع برتری اخلاقی نشسته بود و شکست اخلاقی سایر جوانب درگیر جنگ، آنان را عصبی و مرتکب توحش و جنایت در حق برچی کردند. فتواهای مبتذل و رسوا و کشتارهای افشار و چنداول ریشه در چنین عصبانیت‌ها و شکست‌های اخلاقی داشتند.

خلاصه در کابل خون ریخته شد ولی خون انسان برچی متفاوت بود زیرا که خون او به پای آگاهی‌اش می‌ریخت، و آگاهی‌اش پشتیبان خونش بود. همین تفاوت به دوران جمهوریت منتقل شد. هدف هیچ‌یک از انفجارهای مرگبار برچی، پایگاه‌های نظامی، مراکز پولیس، و ادارات دولتی نبود. هدف حمله مراکز آموزشی(کورس‌های کاج، موعود، کوثر دانش، لیسه سیدالشهداء، لیسه عبدالرحیم شهید)، مساجد(مسجد امام زمان، الزهرا) و محل خدمات ملکی و صحی(زایشگاه زنان در دشت برچی و مرکز تذکره) و مراکر ورزشی (باشگاه میوند) و حمل و نقل عمومی(بس‌ها و تونس‌های مزدحم و مملو از کاگر فقیر و جوالی) بودند. بار فاجعه و مصیبت شهدای دانایی و روشنایی و جنبش تبسم نیز بیش از همه بر شانه‌های برچی افتاده بود. در برچی مطلقا مردم ملکی هدف بود. هیچ وکیل و وزیر و مقام ارشد دولتی در برچی مورد سوء قصد واقع نشدند. نتیجه طبیعی این است که برچی برای هویت خود خون داده بود و مخالفان برچی برای محو این هویت، خون برچی را می‌ریختند و بدین‌سان، هویت برچی با خون پیوند خورده بود. برچی مطلوب و مورد پسند همگان، همان برچی مرده بود که قتل سیریالی بی‌نواترین انسان‌های ساکن آن، آرامش وجدان هیچ باشندۀ پایتخت را برهم نمی‌زد ولی آن سیمای دیگر برچی ناگزیر بود خود را در یک تقاطع خونین به اثبات برساند. انسان برچی خود را با خون تثبیت کرد و سرخی خون خود را در شامگاه یک تاریخ استبدادی، به نشانۀ حضور خود در افق پاشید و این گونه بود که مرزهای هویت برچی خونین شد.

نمایی ازدشت برچی/عکس: مرتضی مهدوی

برچی کجاست؟
برچی، در دوران جدید به همان میزان که محاصره و در هم فشرده شده بود و مانند جزیرۀ در دریای فقر و گرسنگی و بیکاری غوطه می‌خورد، به گونۀ پارادوکسیکال رقیق شده و در همه جا نفوذ وحلول کرده بود. لذا دشوار است که بتوان گفت برچی کجاست؟ تشعشعات برچی گاه تا دورترین نقطه جهان مشاهده می‌شد. محصولات هنری برچی از لاهور تا سنگاپور و از سیدنی تا نیویورک به نمایش درآمدند ولذا می‌توان گفت که برچی رقیق شده بود و ردّ و نشان آن را در جاهای مختلف می‌توان دید. ولی واقع این است که برچی به عنوان مولِّد نوعی خاصی از فرهنگ، هویت، سبک زندگی و واجد ویژگی‌های پیشگفته، باید جای مشخص‌تر و انضمامی‌تری باشد. بدین منظور برچی در قدم اول، دشت برچی است ولی وقتی که از برچی به عنوان نوعی هویت در تقابل با کابل سخن می‌گوییم، شامل یک رشته مناطق اقماری نیز می‌شود که از شهرک امید سبز و قلعه شهاده گرفته تا مناطق دورتری چون کارته سخی، چنداول، وزیرآباد و قلعه فتح الله را در بر می‌گیرد. در این هویت، مناطق یادشده در برچی ادغام می‌شوند و هر کدام این مناطق حامل وجوهی از فرهنگ برچی در کلیت آن به شمارند.

متصل به برچی شهرک امید سبز در جنوب و سنگچال در غرب برچی، با ظهور نوعی اقتصاد مبتنی بر خدمات یا سرمایه‌گذاری نیروی کار خارج‌نشین، به تدریج به عنوان شکلی متفاوتی از برچی رو به ظهور نهادند و سعی داشتند که تجربۀ متفاوت‌تر از برچی در پیش بگیرند. این دو منطقه به طور آشکاری تشبه به شهر می‌کردند و بر تمایز خود با جریان اصلی سبک زندگی در برچی تأکید داشتند، اما هرگز در ایجاد نوعی هویت و سبک زندگی موفق نبودند. مناطق یادشده مولود نوعی اشرافیت نوکیسه و غیر سیاسی بود و سعی داشتند با مشارکت در خوان گستردۀ فساد، فرهنگ طبقه متوسط نام‌نهاد شهر را در برچی بازتولید کنند و با کتمان تمایز هویتی برچی مروج نوعی عقلانیت خنثا و محافظه‌کار بودند. این قشر که اغلب بروکرات‌های خرده‌پا و نخبه‌گان اقتصادی را در بر می‌گرفت، آن مایه واجد منافع مادی نشده بود تا از آن دفاع کند ، بلکه می‌خواست از طریق نوعی عقلانیت محاسبه‌گر و محافظه‌کار به منافع دست‌یابد. لذا بی‌آنکه عملا از برچی جدا شده باشد، سعی می‌کرد خود را جدا نشان دهد.

چنین محلات و حواشی که به تدریج در پیرامون برچی ظاهر می‌شدند، در صورت حفظ ثبات و در دراز مدت شاید تأثیر خاص خود را می‌داشتند ولی در کوتاه مدت نه جایگاه استواری در سیاست و اقتصاد پیدا کردند و نه به تولید سبک جذابی از فرهنگ و رفتار اجتماعی موفق شدند. حاملان و عاملان این ادا و اطوارها واجد هیچ فرهنگ و هویتی نبودند. در آغاز قدری نمایش و نوکیسگی در منش آنان غالب بودند ولی به تدریج به حاشیه برچی تبدیل شدند و حد اکثر گاه‌گاه با برگزاری پارۀ محافل بزم و طرب و شادخواری و اسراف یا مهمانی‌های لوکس و نمایشی از وجود برزخی خود اعلام حضور می‌کردند. بدین روی، جز برچی و ارگ، هویت مستقل دیگری برای تماشاچه امور به دیدد آمدنی نبود. لذا، کابل به ناگزیر به دو بخش تقسیم می‌شد: ارگ و برچی. آنجا که فرصت و مواهب اقتصادی و فساد بود، ارگ بود و آنجا که بیگانگی و تلاش برای حفظ محرومیت و کسر عمدی امکانات بود، برچی بود. در بیست سال گذشته که فساد و فرصت‌طلبی و اشرافی‌گری مبتذل و تقلیدی سکه رایج رفتار نخبه‌گان سیاسی بود، برچی همچنان یگانه کانون مقاومت سیاسی در برابر ارگ باقی ماند و تا جایی که این مقاومت وجود داشت یا از آن حمایت می‌شد، همانجا مرز برچی بود. برچی لشکر نبود، سنگر بود؛ تنها سرزمین نبود، موضع‌گیری سیاسی هم بود؛ تنها فقر و محرومیت نبود، وجدان و آگاهی هم بود و بنابراین، پیش از آنکه پایگاه اجتماعی برای این و آن باشد، پناه‌گاه سیاسی برای رانده شدگان و مغضوبان بارگاه ربوبی قدرت مبتنی بر رانت و فساد و وابستگی بود. هر سیاستمداری که کارش در معامله با ارگ و مرکز قدرت، به ناکامی می‌انجامید، به موضع برچی بازمی‌گشت، هر نوچه بروکراتی که بعد از تقلاها و تملق‌های بسیار پاره‌نانی یا شکسته استخوانی در دسترخوان بروکراسی یکسره آغشته به فساد دولتی نمی‌یافت، از محرومیت برچی سخن می‌گفت. اما برچی برغم طعن طاعنان صبور و استوار بود، نه احساساتی و خون‌گرم، زیرا سرشت برچی در کورۀ تجارب تلخ بیگانگی و محرومیت و کنترول و سرکوب پخته و پرورده شده بود. هرجا، در هر گوشۀ شهر کابل، رگۀ از این ثبات و پایداری و خودآگاهی تلخ و دردناک وجود داشت، آنجا قلمرو برچی به حساب است.

خاتمه: پیاله پنهان هویت در آستین مرقع برچی
یک ناظر امور برچی، ممکن است که در بدو امر، برچی را واجد نوعی هویت مرقع، پینه‌های سر هم بندی شده و وصله‌ها ناجور و بی‌ریخت و خلاف ذوق ببیند. در ظاهر امر با یک چنین مرقع‌کاری عجیب و غریب روبه‌رو هستیم: اشکال مختلف لباس، لهجه‌های مختلف، محلاتی که جغرافیای فزیکی برچی را از هم جدا می‌کند، تقسیم‌بندی‌ها محلی و طایفوی، گورستان‌های قومی و خانوادگی و نحوۀ متفاوتی اجرای مناسک. این سطوح مختلف هویت‌های محلی هزارگی در برچی با هم برخورد می‌کنند و گاه معجون تازه و چند رگۀ تولید می‌کند که خاص برچی است. مهاجران بازگشته از ایران و پاکستان نیز در این ظرف سالاد طعم و سهم خاص خود را دارند. ساختار فزیکی برچی بیش از بیش این سرشت مرقع و ناموزون را بازتاب می‌دهد. بلندمنزل‌های گران‌بها و شیک با کوچه‌های خاکی وفاضلاب جاری در کوچه، انبوه خانه‌های گلین که به طرز دراماتیک یک خانه شیک و نوساخته را در برگرفته‌اند، به اندازۀ کافی ظاهر مرقع‌کاری شده و پینه بندی شدۀ برچی را خاطرنشان می‌کند. برخی از خانه‌ها در برچی به تنهایی ترکیبی از نو و کهنه است. حیاط خانه سنتی و دارای باغچه است، اتاق‌ها کاهگلی‌اند ولی یک مهمانخانه شیک و مد روز، با در و پنجره پی وی سی، پرده‌های آویخته و منگوله‌دار، فرشی از قالین و مخده‌ها ردیف هم و گاه بستۀ کامل کوچ و فرنیچر که رنگ‌شان نیز با رنگ پرده و اتاق تنظیم شده است. بدیهی است که ترکیب چنین عناصری از یک خانه، یک واقعیت مرقع می‌سازد. به اندازۀ همین واقعیت‌های ناموزون که ساختار فزیکی یک خانه را در دشت برچی می‌سازد، اهالی خانه به کارهای رنگارنگ و متضاد گرفتار است ولی اغلب این تضادها به عنوان تجربۀ در حال گذار به گونۀ شگفت‌انگیز مدیریت می‌شود. خانه‌ها از دورن خود را نو می‌کنند و انسان‌ها با پای تجربه به سوی کمال می‌روند.

از پل سوخته در شرق تا کوه چهل دختران و سرخ آباد در غرب، از دامنه کوه قریغ و جبارخان در جنوب تا ریگریشن و کمپنی در شمال، برچی ترکیبی از فقدان نظم، عدم توازن، آشفتگی و بی‌ریختی است. تقلای معاش، فقر همه جانبه، ترافیک سنگین، کوچه‌های تنگ و باریک و اغلب بن‌بست و فاقد نقشه، آلودگی شهری و نبود خدمات نظافتی، جوالیگری و حمالی، انبوه لیری‌ها و کراچی‌ها که سیمای برچی را با فقر و رنج تزیین می‌کنند، خانه‌ها گلین و اغلب خاموش و فاقد برق و آب آشامیدنی صحی، دارهای قالین که جز جدایی‌ناپذیر هر خانه هستند، کَچَک‌های بادام و چهار مغز که سوخت زمستانی اغلب ساکنان برچی را تشکیل می‌دهند، زمستان‌های تاریک و دود و سرما و آلودگی، برف روب‌های کراکار و دوره گرد که زمستان‌ها هیاهوکنان در کوچه‌ها سرگردان می‌گردند، و بعد انبوه مراکز آموزشی، و محصلینی که از سراسر ولایات در برچی تجمع می‌کردند، و کوچه به کوچه کورس‌های تقویتی و آمادگی کانکور و کتابخانه و انجمن‌های فرهنگی و استدیوهای هنری و نقاشی و گلدوزی و خیاطی روی‌هم‌رفته نیم رخی از سیمای ظاهری برچی را ترسیم می‌کنند و نوعی مرقع کاری ظاهری را به نمایش در می‌آورند. ولی این‌ها همه ظاهر امر است. در ورای این آشفتگی و آشوب، عناصر برسازندۀ پیش‌گفته، یک هویت یکه و استثنایی را ساخته‌اند که همۀ این مرقع‌کاری‌ها، ناموزونی‌ها و بی‌ریختی‌ها در آن حل می‌شوند. برچی همۀ این‌ها بود و بسیار بیش از این‌ها. چشم تیزبین باید تا در آستین مرقع برچی، پیالۀ پنهان هویت آن را بنگرد. برچی همواره به ظاهر خود قضاوت شده و سرشت پوشیده و پنهان برچی اغلب به چشم نیامده است. مراکز قدرت در دهه هفتاد با همین خطای شناختی به جنگ برچی رفت و خاطراتی از خون و خشونت برجای گذاشت، روشنفکر تیپیک امروز نیز برچی را در مرقع‌کاری ظاهر آن تقلیل می‌دهد و با کتمان سرشت انقلابی و آگاهی رادیکال آن، آب در جوی ابتذال و شناعت می‌ریزد. واقع این است که سیمای رنگارنگ برچی، خود بازتابی از سرشت پیچیده، چندلایه و حتی متضاد برچی است که همان آمیختن اوج و حضیض و ترکیب تأمل در نفس و فلاکت مادی باشد. ماهیت برچی متضاد است ولی مرقع نیست. برچی، هم می‌پذیرد، هم رد می‌کند؛ هم استقبال می‌کند، هم استحاله می‌کند ولی هوس‌باز و مرقع‌کار یا بازیگوش و مقلد نیست. تضاد برچی از ژرفا و پیچیدگی آن ناشی می‌شود و مرقع‌کاری ظاهری آن محصول فوران اشتیاق به تجربه و نابرابری امکانات و در عین حال پذیرا بودن برچی است.

برچی هنوز به باشندۀ خود این ژرفا و پیچیدگی را توأم با مرقع‌کاری ظاهری القا می‌کند. ساختمان فزیکی برچی، دست‌کم به نظر من، با این هویت نسبت دارد. در این دوگانگی‌ها و تضادها هویت برچی هم تولد می‌یافت و هم با همین تضادها رشد می‌کرد و سرشت یکه و استثنایی را که، در خلال این یادداشت، به اجمال بدان اشاره کردیم، به دست می‌آورد. اینگونه بود که برچی در عین حال که در دریای فقر غوطه می‌خورد، به لحاظ فرهنگی آوانگارد و به لحاظ سیاسی چالش گر بود. در این بیست سال برچی محروم بود، اما کتابی که ارزش خواندن داشته باشد، فقط در برچی نوشته شد، شعری که ارزش به حافظه سپردن داشته باشد، در برچی سروده شد، جشنواره فیلم در برچی برگزار شد و برچی بود که کابل را در قالب فیلم های چون «کابل شهری رها در باد» به تصویر کشید. کابل فقر برچی را کتمان کرد، اما برچی ابتذال و فساد و ماهیت سبُک، نمایشی، تقلیدی و آبکی کابل را افشا کرد و در واقع کابل را به اشکال مختلف طبق سلیقه و برداشت خود بازنمایی کرد و به تصویر کشید. در شعر مهتاب ساحل کابل زنی است با سینه‌های تراشیده و صورت اسید پاشیده؛ در شعرهای مصطفی هزاره کابل در عین سطحی و سبک‌بودن و خودنمایی غرق در فساد و بی‌رحمی ظاهر می‌شود که هم اغوا کننده است و هم طرد کننده؛ در نقاشی‌های خادم علی برچی کابل را نادیده می‌گیرد و حساب خود را از کابل جدا می‌کند. در مینیاتورها و دیونگاری‌های خادم، برچی در خود فرو می‌رود و از تار و پود فرهنگ و تاریخ گذشته برای خود ردای می‌بافد مرموز و رمزآلود و خود را در آن می‌پیچد و هرگز از رازهای خود با کسی سخن نمی‌گوید؛ در عکس‌های نصیر ترکمنی، نجیب الله مسافر، رضا یمک و رضاساحل، کابل مرد جوالیِ رنگ و رو رفتۀ است که صورتش چروکیده و دستانش پینه بسته است. «چشم سوم» تلاشی بود برای دیدن کابل از منظر دوربین برچی. پژوهندۀ مشتاق می‌تواند، سیماهای دیگری از برچی و کابل را در گلدوزی‌های ده‌ها هنرمند گمنام، و ویدیوآرت‌ها و نگارگری‌های عزیز هزاره و هادی رهنورد و شیرعلی و خوشنویسی‌های سلمان علی ارزگانی و علی بابا اورنگ ببیند. خود این بازنمایی و فروبستگی و خود را در خود پیچیدن شگردی است که تنها برچی در آن به کمال رسیده است.

آنچه که اشاره شد تنها نمونه‌اند و تضادها، چندلایگی‌ها و پیچیدگی‌های برچی بسی بیشتر از آن است که به همۀ وجوه آن در این مجال بتوان اشارتی کرد. فقط به اجمال بایستی یادآوری کرد که برچی وقتی که به جنون جنگ مبتلا شد، «دیوانه» تولید کرد و در روزگاری که عقلانیت خنثی و اخته‌ساز به قامت استبداد ردای توجیه می‌پوشاند و دامن فساد را با آب مصلحت تطهیر می‌کرد، برچی از پتیاره شدن عقل و ضرورت بازگشت به خرد سخن گفت و این ایستادن در ماورای عقل و جنون برچی را برچی کرده است: بیگانه، مغضوب و رنجور اما مرموز، تسخیرناپذیر و ایستاده بر پای خود.

خلاصه، بر پایۀ آنچه تا کنون گفته‌‎آمدیم، برچی یکه، استثنایی، متناقض و تسخیرناپذیر است. برچی خارو زار است، اما خار چشم نیز است، محروم است، اما مغرور نیز است. این است که علیه برچی این همه کینه و نفرت وجود دارد، زیرا که هویت برچی اجازه نمی‌دهد که برچی به هر نوع مناسک سیاسی با بسته‌بندی مذهبی، اقبال داشته باشد. مسخره‌ترین مراسم این بیست سال اخیر همان مناسک سیاسی بود که توسط پروژه‌بگیران شیاد و مزدور به گونۀ کمیک و مبتذل به اجرا در می‌آمدند و اکنون فضاحت و رسوایی ناشی از آن به زوزه‌های عقده‌بار و دردآلود شیاطین سیلی خورده و زندانی شده در ژرفای دوزخ و ناکام از مأموریت شوم گمراه‌سازی، شباهت می‌رساند. برچی متهم به داشتن صدهاکلیسا و روسپی‌خانه شد، تا تقلای باشد برای تسکین دردها و زخم‌هایی که برچی ایجاد کرده بود. از برچی باید انتقام گرفته می‌شد، برچی باید در معرض تکفیر و تهمت قرار می‌گرفت تا بهانۀ به دست انتحارگران فراهم شود که جوی خون در برچی جاری کند و ساکنان شوربخت دشت برچی بادافرۀ عدم شرکت در سالگردهای ملکوتی و ایام‌الله های سیاسی را بپردازند و بار دیگر چنین خطاهای را مرتکب نشوند.

اما طراحان این سناریوهای وقیح و بی‌شرمانه نیز به سرشت یکه و استثنایی برچی پی نبرده‌اند. درست است که آنان از برچی زخم خورده و کینه به دل دارند، اما برچی را دست‌کم نیز گرفته‌اند. آنان می‌خواهند دیوار برچی را به لوث نجاسات شان بیالایند. موضع رذیلانه در برابر برچی، خود هرچند نشان رذیلت طاعنان و تهمت‌پیشگان و سناریوسازان است، اما در عین حال نشان غفلت از هویت تاریخی برچی نیز هست. برچی که با طعنه‌های سرشار از کینه و نفرتِ چون «غول»، «غالی» و «ناف سگ» تاب آورد و پس از یکصدسال با شعار عدالت و انسانیت دروازۀ کابل را دق الباب کرد، قطعا پروای ژاژخایی‌ها و بدگویی‌ها مشتی مزدور موزه‌پاک و دریوزه‌گر و چاپلوس و چاکرمنش را ندارد‌، اما این یاوه‌ها برغم پستی و رذالت نهفته در آن، نشان شوربختی‌های برچی و نفرت زمانه علیه آن است. برچی در معرض خطر بقا هست، اما تسخیرش به این سادگی نیست. طالبان همه جا را فتح کرده است به جز برچی، ترس مرموزی از برچی تن طالب را می‌لرزاند به همین جهت تروریستان نیز مجموعۀ از اوباش کینه‌توز را به جان برچی انداخته‌اند تا در خاموشی و پنهانی دمار از روزگار برچی در آورند. تشدید فشار و خشونت علیه برچی، به خصوص علیه زن برچی، نشان تسخیرناپذیری هویتی برچی است. برچی در موقعیت خطیر و آزمون دشوار قرار گرفته است.آیا برچی همچنان تسخیرناپذیر باقی خواهد ماند؟ آیا بار دیگر ققنوس آتش گرفتۀ برچی از خاکستر خود برخواهد خاست و با شور و جوانی شکوه زندگی را به زندگی باز خواهد گرداند؟ بار دیگر سیمرغ سالخوردۀ برچی از سِدر کهنسال تاریخ بال و پر خواهد گشود و سایه شوم اژدهای نفرت و شرارت را از سپهر زندگی دور خواهد کرد؟ نمی‌دانم پاسخ دیگران چیست؟ ولی پاسخ برچی با یقین و اطمینان کامل، مثبت است. برچی می‌ایستد، پایداری می‌کند و چشم در چشم زمانه، شوربختی‌ها، شقاوت‌ها و شرارت‌های روزگار را تحمل می‌کند، تاب می‌آورد و در نهایت از آن عبور می‌کند.

در برچی هیچ چیز مانند امید به کمال شکوفا نشده است، در خاک برچی ریشه‌های امید در آب است. سموم شرارتی که بادهای توحش بر برچی می‌پراکند، برگ و بار آن را افسرده و پژمرده می‌کند ولی ریشه‌ها عمیق‌تر و تواناتر از آن است که با داس شرارت از بیخ برآورده شود. برچی خاطرات گرگ کشمیر، قحطی و مرگ و وبا، گورهای دسته‌جمعی، قتل‌های سیریالی و بسی رنج‌ها و مرارت‌ها در حافظه دارد و خاطرات برچی آکنده از خوف و خطر و خشم و خشونت است. ولی به حکم راه طی شده، برچی تا جاودان استوار خواهد ماند. برای برچی دعا کنیم. من این یادداشت را که در حکم نیایشی در پیشگاه برچی است با دعای در حق برچی به پایان می‌برم:
استوار باش برچی باشکوه و مغرور و ویران من! جاودان و متبرک باد نام و یاد برچی! آمین!

۳۱/۱۲/۲۰۲۳
علی امیری

نوت: همچنان نسخه پی‌دی‌اف پرونده‌ی برچی را از اینجا دانلود کنید.

در مورد نویسنده

مدیر وبسایت

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید