ادبیات اسلایدر اندیشه فرهنگ و هنر

سِفر خروج؛ فهم نکبت‌های اکنون، چشم‌اندازی برای آینده

عصر سه‌ی قوس ۱۴۰۲ که به شب یلدا می‌رسید، کتاب را به‌ قصد خواندن باز کردم، نیمه‌شب آخرین سطر را که با گزین‌گویه‌ای از یک فیلسوف سکولار(نیچه) آذین یافته بود، از نظر گذرانده و با رضایت خاطر از دست هِشتم؛ عمدی در کار نبود، فرصت را غنیمت شمردم؛ چون از قبل تصمیم گرفته بودم که وقتی مطالعه‌‌‌ی این کتاب را شروع می‌کنم، یک‌نفس باید تا سطر پایانی بخوانم و چنین شد.

برای من البته خیلی جای شگفتی نیست که چه گونه یک اسلام‌شناس قهار که هنوز به رسالتِ رستگاری اسلام باور دارد و آتئیست‌ها را سطحی و احمق می‌خواند، کتابش را با افسانه‌-استوره‌ی ایکاروس یونانی آغاز می‌کند و با این گزین‌گویه‌ی نیچه‌ی آلمانی: «دوستان من! مرد دانا چنین ‌می‌گوید: شرمساری! شرمساری! شرمساری! این است تاریخ بشر!» به ‌پایان می‌برد؛ اما این نکته را نمی‌توان از نظر داشت که این آغاز و پایان نمادین (علی‌رغم انکار یا تأیید صریح نویسنده)، اتکای او را به ‌خاستگاه و سیر اندیشه‌ی فلسفی از یونان باستان تا پایان دوره‌ی روشن‌گری نشان می‌دهد. پس با تسامح، می‌توان گفت که برای افق نگاه آدم‌هایی که همواره به اندیشیدن وفا داراند، نمی‌توان حدومرز مطلق تعیین کرد. با این‌ وصف، با توجه به تاریخ‌مندی تفکر، به‌ خود حق می‌دهم که صرف‌نظر از افق نگاه نویسنده، برداشت ویژه‌ی خود را از متن کتاب «سِفر خروج» داشته باشم. هر چند نویسنده‌ی کتاب، در درآمدی نسبتاً مبسوط، نوع نگاه خود به مسائل مطرح‌شده در کتاب را توضیح داده است؛ اما تا جایی که به نگارنده‌ی این سطور مربوط می‌شود، برخورد من با کتاب‌ها همیشه چنین بوده است؛ مگر این که وقتی پای منافع علیا و مضار عمومی مردم در میان باشد، دل‌خوشی یا ناراحتی کسی برایم معیار و مدار داوری نیست. بنا بر این، من در میان آغاز و انجام کتاب، علی‌رغم ادعاهای دهن‌پرکنِ ایدیولوژی‌های سیاسی‌، مذهبی و سکولار، نوعی تکرارِ ناکامی در رفتار سیاسی مدعیان نجات بشر را درک ‌می‌کنم که حفره‌های نخ‌نما میان گفتار و رفتار متولیان امور، این ناکامی‌ها را بیش‌تر نمایان می‌کند. با این تفاوت که ناکامی در سپهر جهالت جبلی نخبگان سیاسی افغانستانی به امری شرم‌ناک و ننگ مدام برای شهروندان این سرزمین تبدیل شده است.

از این منظر، همان ‌گونه که سقوط ایکاروس با بال‌های ‌مومی، حاصل نابخردی انسان درک می‌شود، شرمساری ناشی از شکست‌های پیاپی که خود را در هیئت آوارگی مدامِ انسان شوربخت افغانی و نکبت هزاره‌‌بودن نشان می‌دهد نیز، پیامد اوج نابخردی است؛ اما فهم این شرمساری نا‌تمام از سوی مؤلف کتاب که آن را از زبان نیچه‌ به مخاطب منتقل می‌کند، نشانه‌ی دید خردگرایانه‌ی نویسنده به جهان پیرامون او را تاحدوی برجسته می‌کند. در چارچوب این طرز فکر، نیچه افزون بر برجسته‌سازی فرومایگی آدمی، جسورانه و با قاطعیت، مرگ خدایان را نیز اعلام کرده و استناد نویسنده حتا به‌ صورت گزینشی با این مسئله، او را بسیار فراتر از سطح میان‌مایگی ریاکارانه -که هم‌زمان دنبال خدا و خرمایند- قرار می‌دهد. البته این همان توقعی است که از نویسنده‌ای در قدوقامت علی امیری داریم.

بدون تعارف، من از امیری بسیار آموخته‌ام. از اولین مقاله‌ی او زیر نام «نگاهی به منازعه‌ی بیست‌ساله در افغانستان» در فصل‌نامه‌ سراج، تا آخرین نوشته‌های او در شبکه‌های مجازی و کتاب سِفر خروج، نکته‌های بسیار وجود دارد که جای ذکر آن‌ها در این مجال و مقال میسر نیست. با توجه به نگاهی سرسری که به این کتاب داشته‌ام‌، چنین ادعایی ندارم؛ اما برای خالی‌نماندن عریضه، عجالتاً نکاتی را یادآوری می‌کنم.

بخش از پروندۀ «سرزمین زخم و خشم» به کتاب «سِفر خروج»، آخرین اثر علی امیری اختصاص یافته است.

امیری کتاب سِفر خروج را به کسانی تقدیم کرده است که «در همه‌ی امور ناموفق‌اند، حتا در مردن»؛ آن چه من از این دو جمله‌ی کوتاه می‌فهمم، این است که از دید نویسنده، آنانی که برای مردن باشکوه آمادگی دارند، بیش‌تر قدر روزهای زندگی خود را می‌دانند و در هر شرایطی از فرصت‌هایی پیش‌آمده برای خوب زندگی‌کردن -که باشکوه‌مردن را در پی دارد-، استفاده می‌کنند و به همین دلیل، نسبت به بقیه سزاور زیستن آبرومندانه‌تراند.

نام کتاب سِفر خروج، گرچه از داستان خروج بنی اسرائیل از مصر که در کتاب عهد عتیق آمده، اقتباس شده است؛ اما در واقع داستان سَفَرِ خروج علی امیری از افغانستان به استرالیا است که از سر ناگزیری و برخلاف میل نویسنده‌ی کتاب صورت می‌گیرد. نویسنده، شط فاضلاب فرودگاه کابل را بازتاب کمیک-تراژیک از رود نیل قلمداد می‌کند با این تفاوت که در عهد عتیق، عبور از رود روان و پرآب نیل شرط اصلی رستگاری و نجات است؛ اما عبور از مرداب آلوده و متعفن منتهی به «ا‌ی‌بی‌گیت»، آغاز پریشانی صدها هزار انسان درمانده و شور‌بخت است که از ارض موعود دمکراسی قلابی امریکایی -که با ظهور دجال آخرالزمان، به تسخیر ظلمت در آمده-، فرار می‌کنند تا تاوان دل‌بستن به آخرین ارض موعود امریکایی را بازپس دهند. از این منظر این سفر خروج، در مقایسه با آن چه در کتاب مقدس یهودیان آمده و آن چه بعدها پدران بنیان‌گذار ایالات متحده‌ی امریکا به سرشت رهایی‌بخشی این داستان دینی به منظور تأسیس دولت در سرزمین‌های آزاد پی بردند، کاملاً متفاوت بوده و حتا رودرروی هم قرار می‌گیرند.

با این حال، هرچند من با مقایسه‌ی بالا‌ خیلی موافق نیستم؛ به این دلیل که بسیاری از آن‌ها که با استفاده از این فرصت خود را به کشورهای خارجی رسانیده بودند، از سَفَر خروج شان احساس رضایت داشتند؛ تا آن جا که برخی از آن‌ها، برای کسانی که در افغانستان مانده بودند، فراوان فخر فروختند و تیرهای طعنه پرتاب کردند. من هم که کاری به کار کسی نداشتم و از شوربختی در آن‌ روزهای بد زمین‌گیر شده بودم، از زخم این تیرها در امان نماندم. این کنش‌ها به ‌همان میزان که ظرفیت انسانی خارج‌رفتگان را به نمایش می‌گذاشت، میزان رضایت فوق‌العاده‌ی آن‌ها را از آن خوش‌شانسی بعد از واقعه‌ی دهشت‌ناک سقوط جمهوری، به وضوح نشان می‌داد و خود نویسنده نیز، در جای جای کتاب به مواردی از میزان رضایت این مسافران -که از طیف‌های گوناگون جامعه‌ی افغانی بودند-، اشاره کرده تا آن جا که در جاهایی، پس از دیدن عکس‌العمل آن‌ها، دچار شگفتی نیز شده است. امیری اما برای این قیاس به ظاهر مع‌الفارق خود، دلایل منطقی بسیار دارد، به ویژه آن جا که موضوع خروج ۱۲۳ هزار نفر از فرودگاه کابل را ناشی از ریاکاری سیاسی سران حکومت ایالات متحده می‌داند که با پیروی از سیاست استعماری انگلیس، پشتون‌ها را لنگر ثبات افغانستان می‌دانستند و با همین پیش‌فرض، فقط به نمایش مناسکی و تشریفاتی دمکراسی بسنده کردند. این‌ واقعیت زمانی روشن‌‌تر شد که در دور سوم و چهارم انتخابات ریاست‌جمهوری به جای مبناقرارگرفتن آرای مردم، اشرف ‌غنی با دستورالعمل و و دخالت مستقیم امریکا روی‌کار آمد. به‌ زعم نویسنده، همان هم غنیمت بود که اگر لنگر ثبات مورد نظر امریکایی‌ها، به لنگر فساد تبدیل نمی‌شد و به فروپاشی کامل رژیم جمهوری نمی‌انجامید؛ اما شوربختانه این اتفاق شوم هم افتاد و کاراکتر معیوب و منحوس و کوته‌فکرِ داخلی درام کمیک-ترا‌ژیکِ سقوط دمکراسی مناسکی و نمایشی، اشرف ‌غنی بود. به باور امیری، او از درون فرهنگی برخاسته بود که «… در آن آزادی و رواداری غایب است…». این فرهنگ ستیزه‌جو و تمامیت‌خواهی که امریکا با تکیه بر معرفت‌شناسی استعماری قرن نوزدهم بریتانیا در افغانستان آن را عمداً نادیده گرفت.

در کتاب «سفر خروج»، اشرف‌غنی عامل اصلی رخنه‌ی شر و شرارت و فساد در ساختار دمکراسی نمایشی امریکا معرفی شده است. نویسنده تا جایی که توانسته، بر این مرد متعصب، فحش و دشنام نثار کرده و به‌ حق از خجالتش در آمده است. امیری، اشرف غنی را کلکسیونی از زشتی‌ها قلمداد کرده و سخاوت‌مندانه القابی چون متعصب، فرومایه، دروغگو، چاکر‌منش، چاکر‌مآب، پست، حریص، فاسد، طماع، رذیل، نحس، نجس، لجوج، کوته‌نظر، خطاکار، بداندیش، مغرور، کوچک، ابله، مدعی، وقیح، دزد، قاتل، جلاد، فریب‌کار، حقیر، کوتوله، بدجنس، شوم، برده‌خو، بدخو، ناکس، بی‌فکر، بی‌مغز، بی‌شرم، بی‌وجدان، بی‌هدف، بی‌آینده، بی‌ریشه، بی‌پروا، غیرمسئول، دارای مغز علیل و تدبیر قلیل را به او نسبت داده است. به طور نمونه: «…در دو صد سال اخیر، افغانستان هیچ زمام‌دار جدی و سزاوار افتخار نداشت. مردم شوربخت، همواره گرفتار دزد و فاسد و بی‌لیاقت و قاتل و جلاد و فریب‌کار بودند؛ اما در پستی و رذالت، شاید هیچ ‌یک به‌پای اشرف‌غنی نرسد. او بلاهت را با تعصب، تنگ‌نظری را با غرور، آز و طمع را با ساده‌پنداری و خودخواهی را با خیال‌بافی و دروغ‌گویی در آمیخته بود. کلکسیونی از عیب‌ها و زشتی‌ها بود…»(صفحه۶۳)

علی امیری در دفتر کاری‌اش در دانشگاه ابن‌سینا/منبع عکس: فیسبوک علی امیری

تواضع و اعترافی صادقانه
نویسنده در جا جای کتاب، خود را به عنوان یک فرد عادی معرفی کرده و به موازات آن اذعان کرده که تا آخرین لحظه‌های بقای رژیم جمهوری، از آن ‌جا که امریکا را همه‌کاره‌ی افغانستان (فعال مایشاء) می‌دانسته، به انتقال مسالمت‌آمیز قدرت خوش‌بین بوده است. «…بر رغم تمام شواهد و با آگاهی کامل از بداندیشی و بی‌تدبیری غنی، تا آخرین لحظات به گذار مسالمت‌آمیز امید بسته بودم…» این البته در مورد همه‌ی کسانی که خارج از گود کنش‌های قوم‌گرایانه‌ی حلقه‌ی خاص ارگ و بازی‌های پیچیده‌‌ی استخباراتی با محوریت افرادی از یک قبیله قرار داشتند، صدق می‌کرد؛ حتا آن‌هایی که یک روز پیش از سقوط جُل و پلاس شان را از ورطه بیرون بردند، هم در مورد زمان دقیق فروپاشی حکومت اشرف ‌غنی، به افراد مورد اعتماد خود چیزی نگفته بودند. شاید می‌ترسیدند که مبادا مورد بی‌مهری تیم ارگ قرار گیرند و از دالرهایی که اشرف غنی با معجزه‌ی آن‌ها، دهان این جماعت معلوم‌الحال را می‌بست، محروم شوند.

مصداق‌های عینی پیامدهای سقوط و شکست قهرمانی‌گری ریاکارانه و کمیک-تراژیک امریکا
نویسنده با اظهار شگفتی، کتمان عمدی میزان دهشت و وحشت طالبان از سوی رسانه‌های کشورهای غربی به‌ ویژه رسانه‌های امریکایی را وابسته به سیاست برجسته‌سازی عملیات تخلیه می‌داند که در آن روزها، در قالب نوعی ادبیات آخرالزمانی، تحت عنوان عملیات نجات و عملیات بشردوستانه‌ی کشورهای غربی به سرپرستی ایالات متحده‌ی امریکا تبلیغ می‌شد تا آبروی رفته‌ی امریکا را دوباره برگرداند و به ‌موازات آن، معتقد است ده‌ها نفری که زیر دست‌وپای انبوه جمعیت در فرودگاه کابل مردند، صدها نفری‌ که در حمله‌ی انتحاری کشته شدند، مردمانی که با حرکت هر هواپیما مانند زنبور به تنه‌ی آن‌ها می‌چسبیدند و آویزان میماندند، حراج‌کردن دارایی، ساعت‌ها ایستادن، انتظارکشیدن و التماس‌کردن و ضجه‌زدن در شط کثافت‌ها و فاضلاب و تحمل حقارت‌های زیادی از این دست، به ویژه مرگ تراژیک زکی انوری، عضو تیم فوتبال نوجوانان افغانستان که خود را در لای چرخ هواپیما جاسازی کرده بود و پس از دقایقی از هواپیما افتاد و «آسمان کابل را به زمین آن بخیه زد»، همه به یک رشته می‌رسند و آن «ترس از اکنون و نومیدی از آینده» است.

امیری با اشاره به موضع روزنامه‌ی «کیهان» که سقوط دردناک جوانان را از بال هواپیما، «فرجام مزدوری» برای امریکا عنوان کرده و به موازات آن طالبان را نیروی مقاومت علیه سلطه‌ی امریکا خوانده بود و نیز تبلیغات رسانه‌های غربی و امریکایی که گروه طالبان را «بخشی اصلی از ساختار اجتماعی و نماینده‌ی راستین مردم افغانستان» قلمداد می‌کردند را، به‌ معنای افتادن «تشت رسوایی دمکراسی امریکایی، اسلام سیاسی و شکست اخلاقی جهان از بام دنیا به زمین» و نشانه‌ی انحطاط سه واقعیت «واقعیت دمکراسی امریکایی»، «واقعیت اسلام سیاسی» و «واقعیت وضعیت اخلاقی جهان» و در نهایت باطل‌کننده‌ی «روایت امریکایی و ایرانی» قلمداد کرده است. البته صرف‌نظر از درستی یا نادرستی این نگاه، چیزی که در این میان برجسته‌تر به نظر می‌رسد، افق نگاه نسبتاً بلندپروازانه‌ی نویسنده به معضلات عظیم و مبتلا به جهانی است؛ اما موضع خود را در قبال دو مورد اول و سوم (دمکراسی امریکایی و شکست نظام اخلاقی جهان) حداقل از بُعد نظری چنان که باید مشخص نکرده است؛ اما این که در آینده چه خواهد کرد، داوری را به‌ زمان حواله می‌دهیم.

امیری موضع خود را در قبال «اسلام سیاسی» در کتاب «اسلام»، مقاله‌ی «مرجعیت و امر قدسی» بخش پایانی کتاب «خواب خرد» و بخش‌هایی از کتاب «مخاطرات خرد» و مقاله‌ی «پیری زودرس یک انقلاب» منتشر شده در سایت جمهوری سکوت و غیره، مشخص کرده است. علاوه بر آن، در این کتاب هم اتوپیک‌شدن اسلام سیاسی را بیماری مهلکی دانسته است که‌ فقط «خون می‌ریزاند» و به وصال حور «از راه انتحار و انفجار» می‌اندیشد و در خوش‌بینانه‌ترین حالت، آن را به ترس عمیق از گناه پیوند می‌زند که به زعم فهم نویسنده، «ناشی از خود بیگانگی دینی این گروه‌ها» و در تضاد با رسالت رستگاری در ادیان ابراهیمی به ویژه دین اسلام قرار دارد.

به باور نویسنده، رسالت اصلی ادیان ابراهیمی، «نشان‌دادن راه رستگاری (برای انسان گنه‌کار) و رهایی و تطهیر از گناه» و گشوده‌بودن راه بخشایش است که می‌تواند علم، عدل، فرهنگ و هنر را هم‌زمان بپذیرد که البته با توجه به نقش عامل انسانی، تا حدودی محل تردید است؛ اما روایت اتوپیک اسلام سیاسی را که در پی خالی‌کردن شهرها و قلمروهای اجتماعی از گناه است، امری مبتذل می‌داند که به «الهیاتی‌کردن تمام قلمروهای زندگی»، منجر شده و امر گناه و صواب/ثواب را از هم می‌پاشاند و بدتر این که این اسلامی که گناه را تبدیل به امری سیاسی و اجتماعی کرده، تن به نقد نمی‌دهد و با استقرار طالبان، قرار است به سکه‌ی رایج منطقه هم تبدیل شود.

«…ادیان به طور آشکاری سرمایه‌ی معنوی خود را در قمار سیاست باخته‌اند و اکنون دیرهاست که هیچ ندای عظیمی که وجدان بشری را تکان دهد و با نیروی معنوی ژرف و شگفتی همگان را در راستای خیرخواهی و صلاح همگانی قرار دهد، از هیچ کانون دینی جهان شنیده نمی‌شود. اسلام تقریباً رسالت رستگاری اخروی و معنوی را پاک از یاد برده و به ابزار فریب و خشونت تبدیل شده است. اینک هیچ جنایتی در جهان اسلام اتفاق نمی‌افتد مگر اینکه توسط دین توجیه شود…». کما این که بعید می‌دانم که نویسنده، این واقعیت را کتمان کند که راه رستگاری در نظام‌های دینی، تابع رفتار آدمیان است و بدون توجه به این نکته، هیچ افق روشنی چه در نظام‌های دینی و چه در نظام‌های سیاسی به سوی رستگاری اخروی و خوش‌بختی گشوده نمی‌شود.

گفتنی است که باور امیری به رسالت رستگاری دین اسلام را به ‌راحتی نمی‌توان به اذعان و اعتراف صریح او مستند کرد؛ اما برآیند سال‌ها تأمل، تجربه و پژوهش نسبتاً گسترده‌ی او در اسلام‌شناسی، نشان می‌دهد که دین‌ برای او بیش‌تر امری شخصی و بی‌شباهت به نوع دین‌داری امانوئل کانت، فیلسوف شهیر آلمانی نیست. البته این چیزی از ارزش نقدهای ویران‌گرش در مورد اسلام سیاسی، کم نمی‌کند.

مهاجرت اجباری؛ حس هم‌زمان حقارت، بردگی و اسارت
امیری علی‌رغم پاس‌داشتن لطف کسانی که برای خروج از کابل او را رهنمایی و کمک کرده است، کراهت خود از مهاجرت اجباری را در سراسر کتاب به طور صریح بیان می‌کند. «…این هم واقعیت دارد که آوارگی و ویرانی، روح مرا نیز تراشیده و بی‌رحمی‌های زمانه حوصله و صبوری‌ام را خورده است…»(ص ۲۳۰)
باری تلاش برای عبور از شط متعفن فاضلاب در فرودگاه کابل را نوعی غسل تعمید برای ورود به دنیای جدید دانسته و هم‌زمان آن را به صبح‌گاه صحرای محشر تشبیه می‌کند. در میان این آب متعفن که بوی مشمئزکننده‌اش به شدت آزاردهنده است، فریاد و استغاثه‌ی مردم برای شفاعت‌طلبی از سربازان خارجی بلند است، تا دستی از بالای دیوار و لای سیم‌های خاردار بیرون آید و کسی را از میان این شط لجن به سوی مقصد موعود ببرد.

علامت تیک‌مارکی که بعد از تست کرونا، بر دست مسافران زده می‌شود، داستان‌های دردناک داغ‌های بردگی، حلقه‌ها‌ی گوش، طوق‌های گردن و بینی‌های سوراخ غلامان و بردگان را به یاد او می‌‌آورد و خاطره‌ی کارت سبز مهاجران افغانی در ایران و برچسب‌زدن‌های گوناگون را چونان لکه‌ها‌ی ننگ در تاریخ بشر در گستره‌ی فکر نویسنده زنده می‌شود. باری در استدیوم مقر نظامیان استرالیایی هنگام حرکت مسافران در صف‌های منظم و در میان تدابیر امنیتی، پرده‌ی افکار نویسنده با دیدن آن صحنه پاره می‌شود و انتقال زندانیان و آزادی اسرا و گروگان‌های جنگ جهانی دوم را در ذهن او تداعی می‌کند. این حس دردناک آوارگی که همواره با تجربه‌ی رخوت‌آور انتظار توأم است، تاپایان کتاب گریبان راوی را رها نمی‌کند. «…آواره همیشه منتظر است و منتظر همیشه ناقص است…»؛ یا به عبارت بهتر«آواره حتا اگر با نفرت از سرزمین خود جدا شده باشد، حامل رؤیای بازگشت به آن جا است و بنا بر این همواره انتظار بازگشت دارد…»
اگر گزارش را با توجه به معلومات نسبتاً گسترده‌ی نویسنده، به رشته‌ی افکارش وصل کنیم، تازه می‌فهمیم که ما با یک آدم سخت‌جان و سرسخت مواجهیم که برای اظهار کراهت خود، دلایل بی‌شمار دارد و به راحتی کوتاه نمی‌آید؛گویی آمده که این دردها را روایت کند. نگاهی فراتر از میان‌مایگی که در بدترین شرایط می‌تواند سیرمی از حقیقت‌های کراهت‌بار آوارگی اجباری را بر تن و ذهن کرخت ما تزریق کند.

علی امیری در حال تصحیح و ویراستاری آثار ابن‌سینا در دانشگاه ابن‌سینا/منبع عکس: فیسبوک علی امیری

نکبت هزاره‌بودن
امیری سال‌ها پیش درد هزاره‌بودن را تحت عنوان «نکبت هزاره‌بودن» در مقاله‌ای به اختصار توضیح داده بود. جدی‌ترین دل‌مشغولی او در این کتاب نیز، همین مسئله است. این درد نخست با بیان خاطره‌ی تلخ نویسنده از دوره‌ی اول حکومت طالبان که به ‌جرم «ریش‌کلی»، بازداشت و سپس با امضای توبه‌نامه رها می‌شود، بی‌ ‌آن که خودش بخواهد برای مخاطب قابل درک می‌شود: «اسامی علی ولد محمد اسلم در حضور سه نفر توبه کشیده که دیگر به ریش خود غرض‌دار نباشد.» سپس به برخورد نژادپرستانه‌ی «مترجمان افغانستانی‌تبار نیروهای خارجی که در همان آشفتگی‌ها و آشوب نیز رفتار نژادی داشتند و در حد توان، مانع خروج هزاره‌ها می‌شدند.» پیوند می‌خورد. در این بخش، طبق معمول قلم نویسنده مایه‌هایی از دل‌سوزی توأم با خشونت کلامی و واقع‌بینی خون‌سردانه را در خود نهفته دارد که با واکنش خون‌سردانه‌ی پدرش محمد اسلم در قبال خروج امیری (صفحه ۱۹۰) نسبت سرراستانه پیدا می‌کند: «همین که رنگ خودش را گم کرده است، صحیح است، هرجا رفته رفته.»

از سویی هم، نگاه امیری به هزاره‌ها، بی‌شباهت به نگاه تاریخی و تجربه‌ی تلخ کاتب نیست. او وقتی آوارگان را از نظر موقعیت اجتماعی و شغلی به چندین صنف/گروه «افسران ارتش، داکتران، کارمندان ملکی، اعضای گارد ویژه ریاست‌جمهوری، معلمان، مهندسان، تاجران، اساتید دانشگاه، روزنامه‌نگاران، بنایان و آدم‌های عادی» تقسیم می‌کند، ذهنش ناگهان متوجه این نکته می‌شود که آوارگان هزاره، نسبت به سایر آوارگان سرنوشت دردناک‌تر و آزاردهنده‌تری خواهند داشت؛ زیرا «…در قرن اخیر که هزاره‌ها در تنگناهای زندگی یا طعمه‌ی تیغ شده یا به قهر و جبر، از خانه و زمینش رانده شده است، هیچ‌گاه دیگر بخت بازگشت نخواهد داشت. در همین سال‌های پسین، پیش چشم خود ما، ارزگان خاص تخلیه شد، میرزاولنگ خالی از هزاره شد…» (ص۱۶۹)

امیری آدمی به ‌ظاهر خون‌سرد و در برابر ناملایمات روزگار، شکیباست؛ اما هرگز بی‌تفاوت نیست. در این جا نیز این خصوصیت را به‌ خوبی حفظ کرده است. او در امتداد توضیح درد هزاره‌بودن، نقبی به دوران جمهوری می‌زند که خود در مواردی شاهد عینی انفجارها‌، بمب‌گذاری‌ها و حمله‌های انتحاری در مکاتب، مساجد، تجمعات، شفاخانه‌ها، ورزشگاه‌ها، زایشگاه‌ها و دیگر اماکن متعلق به هزاره‌ها بوده و دردها و رنج‌های مشترک هزاره‌ها را با جزئیات و گاه در قالب ادبیات داستانی توضیح می‌دهد. در این میان، جسدی بی‌سر برادری که در پیش چشمان نویسنده، توسط خواهرش از میان اجساد تکه‌تکه شناسایی می‌شود، هرگز روح او را حتا در روزهای انتقال و انتظار و قرنتین مهاجرت رها نمی‌کند. با وجودی که بارها این قصه‌ی دردناک را برای دوستانش بیان کرده است؛ اما هم‌چنان ذهن و ضمیر و احساسات او را در هم می‌فشارد؛ تا آن جا که درد تا مغز استخوان او نفوذ می‌کند و گاهی مغزش سوت می‌کشد. در چنین اوضاع و احوال، گاهی به‌ عنوان یک داستان‌نویس خوب عرض اندام می‌کند. «…برسر جنازه‌اش رفتیم، سرش کاملاً گم بود. دو جنازه آماده‌ی رفتن به خانه‌های شان بودند. هر دو محصل بودند… یکی کوتاه‌تر بود و سرش در انفجار کاملاً از بین رفته بود و خواهرش سمیه، او را از لباسش شناسایی کرده بود. ساعت دوازده‌ی شب خانه رسیدم. تا ماه‌ها بعد از آن شب، تصویر یک دختر در ذهنم چسبیده بود که در بین انبوه جنازه‌ها فقط به پیراهن یک مرده‌ی بی‌سر خیره شده است.» در فراز دیگر: «… تصویر آن زن خیره بر لباس‌های یک جسد بی‎سر در ذهنم جا خوش کرده، گاه و بی‌گاه اکنون این جا در ساحل گرم و سوزان خلیج فارس سراغم را می‌گرفت. بی‌آن که بخواهم چیزی را به یاد بیاورم، همه چیز با وضوح و دقت و جزئیات در ذهنم، بل که در پیش چشمم حاضر می‌شدند.»

نامه‌ی ۲۵صفحه‌ای تعدادی از پشتون‌های خارج‌نشین به امور روابط خارجی مجلس سنای دولت استرالیا مخصوصاً کمیته‌ی دفاعی و تجاری آن که در آن از دولت استرالیا خواسته شده بود تا هزاره‌ها را ویزا ندهد؛ «چون ممکن است که فاطمیون وارد خاک استرالیا شوند و امنیت ملی استرالیا را به خطر اندازند…»(ص ۲۲۴) بار دیگر ذهنیت امیری را به گذشته‌ی دردناک هزاره‌ها ارجاع می‌دهد و دردهایش را تازه می‌کند «که شرح و بیان آن دل را غمگین و اشک قلم را آمیخته به خون می‌کند.» (ص ۲۲۵) این نامه موضوعات زیادی مانند لیست‌های تهیه‌شده توسط وحیدالله ویسی، سفیر حکومت جمهوری در استرالیا، از افراد در معرض خطر در افغانستان –که در آن نام یک نفر هزاره ذکر نشده بود-، قتل ‌عام هزاره‌ها توسط عبدالرحمان، رفتار تبعیض‌آمیز اشرف ‌غنی با هزاره‌ها، کشتار هدف‌مند هزاره‌ها توسط طالبان و بسیار دردهای دیگر را به یاد نویسنده می‌آورد تا از سر درد و دریغ این ‌گونه به ‌قلم پناه بیاورد:
«…از زندگی و زمانه دچار بیزاری و نفرت شدم، لحظاتی به فکر فرورفتم و گذشته‌ی سراسر خون‌وخشونت هزاره را مرور کردم، قلبم گرفت. واقعاً نکبت هزاره‌بودن، چه قدر سنگین و دردناک است، ذهن انسان را سیاه، منطق را عقیم و اعصاب را متشنج می‌کند. سال‌هاست که هزاره تاوان حضور داده، برای بقا جنگیده و اکنون نیز، این وضعیت تغییر نکرده است. این درجازدن مرا خون‌جگر می‌کند، ناطقه را فلج، منطق را گنگ و نوشتن را ناممکن می‌سازد. قلم می‌لرزد، قلب خامه خونین می‌شود، مداد آمه می‌خشکد و درد و رنج بر جان و روح آدم چنک می‌زند. دیگر فقط رنج و درد و یاس و سرخوردگی است، افق تاریک می‌شود و انسان مثل مار زخمی، از سر استیصال و ناچاری و درماندگی، تنها در خود می‌پیچد، بیهوده زهرش را بر زمین می‌پاشد، برخود نیش می‌زند تا از شر خودش رهایی پیدا کند؛ اما موفق نمی‌شود.»(ص۲۲۷)
امیری ضمن اعتراف به بیماری‌های بسیار در جامعه‌ی هزاره، معتقد است که آن چه او را واقعاً زجر می‌دهد، رذالت و پستی و دنائت بیش از حد دشمنان مردم هزاره است. «…شوربختی هزاره بیش‌تر در این است که هیچ‌گاه دشمنش قوی و باشکوه نبوده؛ بل که همواره پست و رذیل و فرومایه بوده است. زندگی در کنار بسی چیزها از هزاره یک دشمن بافرهنگ و مؤدب قرضدار است…این بازی روزگار و مکافات زندگی است که هزاره را به دست اشرار و اوباش گرفتار کرده است…»(ص۲۲۸)

امیری در کنار توضیح درد و نکبت هزاره‌بودن و درد و دریغی که از این منظر وجود او را در برگرفته، سر سخت او را به درد آورده و روح او را آزرده است، با توجه به نگاه و تفسیر مسلط دشمنان فرومایه‌ی مردم هزاره، آن‌ها را به القابی چون بیگانه، شوم، شوربخت، بداختر، بی‌نوا، نفرین‌شده، منفور، دوزخی، مزاحم و کراهت‌آور مزین می‌کند؛ اما افق نگاهش به این مسئله با حسی از دل‌سوزی و احترام خاص و دوراندیشانه به هزاره‌ها هم‌راه است: «…هزاره اگر نمرده و با تمام شوربختی‌ها هم‌چنان کم‌وبیش بر سر پا ایستاده است، تاحدی بدین خاطر است که مردن با زخم‌ها و ضربه‌های فرومایگان را بی‌احترامی به‌ خود دیده و وجدانش بدان رضایت نداده است. گویی در همان اول می‌دانسته که در فردای پس از نابودیش، هیچ شکوهی آغاز نمی‌گردد و مغز قاتلش، هم‌چنان از ایده و اندیشه‌ی متعالی تهی خواهد ماند، همان ‌سان که قلبش هماره از مهربانی و دوستی تهی و از کینه و نفرت آکنده خواهد بود. هزاره‌ها در کنار بسیاری حسرت‌های زندگی، حسرت یک قاتل شرافت‌مند را داشته اند…»(ص۲۲۹)

چشم‌انداز نویسنده
از آن جا که هر کتابی به نحوی خواهی نخواهی شرح حال نویسنده‌ی آن است، کتاب سفر خروج اما دقیقاً شرح حال خودنوشت علی‌امیری است که مهاجرت اجباری او را پس از سقوط طالبان، به استرالیا روایت می‌کند. از این منظر اگر نگاه کنیم، هر آن چه در حاشیه‌ی این روایت به قلم آمده است، بیان دگرگونه‌تری از شرح حال نویسنده را به مخاطب منتقل می‌کند. بنا بر این، استقرار در استرالیا، امیری را با شرایط تازه‌ای مواجه می‌کند. او که خود راوی «خرد آواره» در تاریخ اسلام است، به ‌زعم خود، موقعیت جدیدش را متناسب با نقاط مثبت و منفی مهاجرت درک می‌کند و این که با این شرایط چه گونه باید کنار بیاید، دغدغه‌ی دیگری است که او را به تأمل بیش‌تر وامی‌دارد: «آوارگی برای انسان هم لطف است و هم فلاکت، هم لعنت است و هم برکت. در ایام اردوگاه و قرنتین؛ بیش‌تر وقتم با چنین تخیلات و تأملاتی سر می‌شد.» (ص۱۶۴-۱۶۵)

با درک همین موقعیت است که مهاجرت اجباری خود را به آوارگی اجباری برخی بزرگان اندیشه در تاریخ خراسان (مهاجرت ابن ‌سینا به ری و همدان و اصفهان، مهاجرت فارابی به شام و مصر و حلب، مهاجرت مولانا به قونیه، مهاجرت و مسافرت ناصر خسرو از یمگان تا مصر و حجاز و شام و مهاجرت و احتمالاً مهاجرت سهروردی به شامات) پیوند می‌زند، تا تسکین و تسلیتی برای خود دست‌وپا کند؛ اما ناگفته مشخص است که پشت این مقایسه، جایگاهی برای خود می‌جوید، موقعیتی که به نویسنده‌ی کتاب سفر خروج امید می‌بخشد تا مخاطب را وادار ‌کند که با تأمل بیش‌تر در ذیل این نگاه، چشم‌انداز نویسنده را هم تا حدودی حدس بزند.

برخورد با شرایط جدید، نشان می‌دهد که امیری پس از تحمل دردهایی توأم با یأس و سرخوردگی، باز هم قد راست کرده و جایگاه اصلی خود را یافته است. این تسکین و تسلیت، شباهت بسیار قریب به شرایطی دارد که نویسنده حدود ۲۲ سال پیش آن را یک بار تجربه کرده بود. زمانی که بعد از سرنگونی طالبان، مجالی برای ساختن آینده‌ی خود یافت و بعد از آن، بی‌وقفه خواند و تدریس کرد و مسئولانه نوشت تا آن جا که با ویراستاری، تصحیح و انتشار کتاب «اشارات تنبیهات»، اختصاص «فصلی به بلخ» در کتاب مخاطرات خرد، «تأسیس دانشگاه و فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی و رسانه‌ای و حضور در شبکه‎های اجتماعی»، برای خود چشم‌اندازی ترسیم کرد تا به‌ زعم خود «سهمی در افراشتن بنای آینده» بگیرد و حتی‌الوسع «سهم هزاره‌ها را از میراث گذشته نشانی» نموده و یک چشم‌انداز فرهنگی برای آینده‌ی آن‌ها ترسیم کند. «و بدین ترتیب برای آنان تخته‌ی خیزی برای رفتن به سوی آینده‌ی بهتر مهیا» کند.

امیری باری پس از نشر کتاب «خرد آواره»، روزی به من گفت: «چند سال وقت نیاز دارم تا تریلوژی سه‌گانه‌ام به ‌اتمام برسانم. بعد از آن، اگر طالبان بیاید هم غمی ندارم.» این نگرانی مدام که مبادا روزگار با برنامه‌های او موافقت نکند، هیچ گاه دامن او را رها نکرده است. طبیعی است که در غربت غرب نیز، او میان گیرماندن در نگرانی‌ها و وسوسه‌ی مطالعه و نوشتن، دومی را ترجیح دهد و مشتاقانه و بی‌وقفه کار کند. با توجه به کارهایی که تا اکنون از او دیده‌ایم، دین خود را به سه فیلسوف مورد علاقه‌ی خود –محمداسماعیل مبلغ، ابن ‌سینا و فارابی- ادا کرده است. برابر روایت خودش در سفر خروج، با نوشتن مقاله‌ای در آخرین روزهای رژیم جمهوری، سهم امام افضل‌الدین منطق‌دان و ریاضی‌دان بامیانی را نیز پرداخته است. تصحیج و ویرایش کتاب «فلسفه افلاطون و ارسطو» از آثار فارابی نیز از کارهای اخیر او است که گرچه هنوز اقبال چاپ نیافته؛ اما نمی‌توان کارهایی از این دست را در چشم‌انداز نسبتاً امیدبخش امیری نادیده گرفت.

تازه‌ترین عکس علی امیری در سیدنی-آسترالیا/منبع عکس: فیسبوک علی امیری

مطالعه‌ی کتاب تاریخ توسیدید برر غم بدخویی برخی پزشکان، در زمانی که پایواز همسرش در شفاخانه‌ی محمدعلی جناح بوده و جان‌گیری طرح اولیه‌ی فصل «بلخ سنتز آتن و اورشلیم» که درخشان‌ترین بخش کتاب «مخاطرات خرد» به‌ شمار می‌رود و مطالعه‌ی قرآن اهدایی حکومت عربستان سعودی چونان یک کتاب البته از سرناگزیری و فشار اعتیاد به مطالعه و تحقیق که نگاهش را به این کتاب مقدس تغییر می‌دهد و چه بسا که اعتقادش را نیز… همه به یک نقطه‌ی معین می‌رسد و آن این که امیری، هنوز سخت‌جان و سرسخت است و عزمش برای کار چنان جزم که؛ به این راحتی‌ها کنار نمی‌کشد و اسیر وسوسه‌ی دنیای جدید نمی‌شود. شاید به این دلیل که کتاب هم‌چنان برای او دلرباترین دلبر است. یادآوری این نکته که من صدها کتاب از میان کتاب‌هایم را هنوز یکب ار ورق نزده‌ بودم و حالا هم جز سفر خروج هیچ کتابی ندارم، هشداری است که می‌گوید عمر را نه تنها من که بی‌شمار هزاره‌هایی چون من، چه بیهوده به باخت می‌دهیم.

چشم‌انداز امیری در این کتاب، با توجه به تأثیرگذاری او بر نسل جدید، می‌تواند چشم‌اندازی برای نسل امروز هزاره نیز تلقی شود. به برداشت من، امیری هزاره‌ی ایده‌ئال را با توجه به ویژگی‌هایی که برای خود قایل است، در این کتاب معرفی می‌کند: «می‌خواستم این دو، یعنی پاکیزگی و بلندپروازی، برای هر هزاره به رؤیا و آرزو بدل شود. هزاره‌ی ایده‌ئال برای من هزاره‌ای بود که کسی نه از زورش بترسد و نه به جهت مال و دارایی‌اش مورد احترام باشد؛ بل که ساده و سخاوت‌مند باشد، مثل خورشید همیشه پاک و درخشان باشد؛ ولی به خوب و بد نگاه یک سان داشته باشد؛ فقیر باشد، اما ادای اغنیا را در نیاورد؛ غنی باشد، ولی منش گداها را نداشته باشد؛ عالم باشد، ولی علم را با غرور نیامیزد؛ مغرور باشد، ولی غرور و تواضع را توأم داشته باشد؛ بی‌سواد باشد، اما به آن افتخار نکند و به جای این که مبلغ علم نداشته‌ی دیگران باشد، لاف دانایی خودش را بزند.»

حال صرف نظر از این که امیری چه اندازه شباهت به این نمونه‌ی ایده‌ئال از هزاره دارد یا نه، داوری‌اش را به اهل انصاف واگذار می‌کنم؛ اما ترسیم این چشم‌انداز زیباست. (گرچه من با این تعریف تا حدودی موافقم). امیری در پشت شمارش این ویژگی‌ها، گویی به ما اعلام می‌کند که سهم خود را چنان که باید در حق هزاره‎‌ها ادا نکرده است و باید در پرتو این چشم‌انداز، گام‌های دیگری در این راستا بردارد. علاوه بر این، در چارچوب این چشم‌انداز، سه نقد علیه روشن‌فکران و نسل جوان هزاره نیز قابل ردیابی است که خواهی نخواهی دو نسل یا گروه از هزاره‌ها را هدف قرار می‌دهد؛

یک- امیری در مصاحبه‌ی اخیر خود با اطلاعات روز، آتئیست‌ها را سطحی و احمق خوانده بود. صرف نظر از درستی یا نادرستی این نقد، اگر برداشت من درست باشد، امیری از یک سو به بن‌بست اسلام سیاسی باور دارد و از سوی دیگر، رسالت رستگاری دین اسلام را البته با استناد به ادعای آموزه‌های اسلامی (بدون اعلام موضع صریح خودش) برجسته می‌کند. از این منظر، اگر ادعای اسلام را جدا از رفتار مسلمانان در نظر بگیریم، اسلام همیشه دین سیاسی بوده و به همین دلیل، این رسالت رستگاری بریده از اعمال انسانی به خودی خود نمی‌تواند خیری به کسی برساند. در این صورت، خداپرستان و خداناباوران به یک نقطه‌ی مشترک می‌رسند و آن این که وقتی هیچ یک از این دو گروه نتوانند خیری به خلق برسانند، پس دلیلی برای نزاع و فخرفروشی هم باقی نمی‌ماند. به ویژه این ‌که اگر با وجود قراردادهای اجتماعی مبتنی بر رضایت مردم، دین کارکرد اجتماعی خود را از دست بدهد، میان این دو دیدگاه متخاصم، نظریه‌ی فردگرایی قرار می‌گیرد که در این چارچوب، اعتقاد دینی به عنوان یک امر فردی، قابل احترام انگاشته می‌شود و هیچ اعتراضی از سوی یک گروه بر گروه دیگر موجه به ‌نظر نمی‌رسد. در این صورت، نقد/ ادعای نویسنده‌ی سفر خروج نیاز به توضیح بیش‌تر(در حد یک مقاله) دارد.

دو- نویسنده با یادآوری از موضع روشن‌فکران هزاره در قبال طالبان، به دیدگاه قرآنی «اعدلو اقرب للتقوی» دای فولادی و «مقاومت عاری از خشونت» احتمالاً عزیز رویش و دکتر امین احمدی اشاره می‌کند که اولی به حکم لااکراه فی‌الدین چه گونه از طالبان می‌خواست تا «عدالت برای تقوی» داشته باشند و دومی از مردم بی‌پناه و گیرافتاده در چنگ طالبان می‌خواست که خشونت نکنید. امیری در نتیجه‌گیری خود، این طرح‌ها و دیدگاه‌هایی از این دست را «ترحم‌برانگیز و ادامه‌ی همان ساده‌لوحی و ساده‌دلی سابقه» می‌داند که نه در میان طالبان که از خشونت هیچ ابایی ندارند و نه در میان مردم که هیچ توانی برای مقابله ندارند، پیدا می‌شود. بنا بر این، در قالب این چشم‌انداز، امیری به دو روشن‌فکر دهه‌ی هفتاد هزاره‌ها اعلام می‌کند که دیگر دوران شما گذشته است؛ نه چیزی می‌دانید و نه می‌توانید راهی به سوی آینده بگشایید و این شکاف میان گفتار و واقعیت، نشان یک سردرگمی تئوریک و انتقال به فاز توصیه‌های اخلاقی در میان روشن‌فکران هزاره است.

سه- امیری با انتقاد از اطلاع‌رسانی غیرحرفه‌ای در فضای مجازی و تضاد و تناقض در روایت‌ها، با حسرت می‌نویسد: «صحنه‌های ناب از دهشت و خوف در گوشه گوشه‌ی کشور برپا بود؛ اما نمی‌دانم که از این همه رنج و دهشت، چیزی برای آیندگان باقی خواهد ماند یا نه؟ ظاهراً هیچ چیز مستندسازی نمی‌شود. در مرزها، رنج و حقارت حاکم است و در شهرها گرسنگی و ناامنی بیداد می‌کند و در ولایت‌های اطراف عشر و مالیات خودسرانه‌ی نیروهای گرسنه‌ی طالبان دمار از روزگار مردم در آورده است.» من خودم یکی از مخاطبان این انتقاد به ‌شمار می‌روم؛ ولی آن را با توجه به این‌ که امیری کتاب سفر خروج را در بیرون از افغانستان نوشته است، موجه می‌دانم. کاری که باید می‌کردیم تا حالا نکرده‌ایم. با این حال امیری در پایان این حمله‌ی برق‌آسا، میان یاس و امیدواری یادآوری می‌کند: «زیاد چشمم آب نمی‌خورد که در آن برهوت، نهالی شکوفا شود و برگ و بار و ثمر دهد؛ اما باز هم انسان به قول سوفکلس، شگفت شگفتی‎هاست و چه بسا که با ناباوری‌های بسیار از دهشت‌های خود یادمانی برافرازد شگفت و با گلوله‌هایی از جنس کلمه و عکس و تصویر و نقاشی، چشمان شقاوت‌زده‌ی عصر خود را نشانه برود، بگذارید آرزو کنیم که چنین باد!»

توامان‌بودن مرگ و زندگی، موضوع دیگری است که در ادامه‌ی این چشم‌انداز قابل فهم است. آدم‌هایی می‌روند و آدم‌هایی می‌آیند؛ اما اشتیاق آدمی برای ماندن در یادها هم‌چنان به قوت خود باقی است. به طور نمونه، همان گونه که مرگ برخی از آشنایان، دل و دیده را به فریاد می‌آورد، در مقابل، ده‌ها طفل در جریان خروج در فرودگاه، در هواپیما، در کمپ، در اردوگاه به دنیا می‌آیند تا این چرخه‌ی آینده و روند را دوام دهد‌. در این میان اما امیری معتقد است: «…آن اتفاقات (خوب یا بد) در درون ما به زندگی خود دوام می‌دهد و ما باید در بیرون از آن اتفاقات، برای زندگی تازه‌ای دست‌وپا بزنیم. اکنون هنگام یک شروع تازه است، شاید شروع یک درد و دهشت تازه و در یک شکل تازه. ایستادن در نقطه‌ی صفر، یک‌سره دردناک هم نیست، هیجان‌انگیز نیز است. یک شروع تازه با دشواری‌های تازه، سهمی است که سرنوشت در زندگی ما نهاده است. لب از سخن بازگیریم و به استقبال فردا برویم. فردا در راه است؛ فردایی که ادامه‌ی دیروز نیست، بل که یک شروع تازه است؛ اما تنها خدا می‌داند که چه گونه است.»
نکته‌ی پایانی: نگارنده‌ی این سطور با درک هرچند ناقص خود از دیدگاه نویسنده، گزارش را با این جمله به ‌پایان می‌برد: بدون روایت، هیچ فرد و گروهی هویت ندارد. اکنون وقت روایت مستند برای تثبیت هویت انسانی ما است. اگر از آسمان سنگ ببارد و از زمین آتش بلند شود، راهی دیگری نداریم جز این که به خود اتکا کنیم و هم‌زمان با کار و تلاش سرسختانه به آینده امیدوار باشیم و این‌ گونه می‌توانیم سزاوار زندگی شویم.

در مورد نویسنده

محمد انور رحیمی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید