ادبیات اسلایدر فرهنگ و هنر

«دریغا ملاعمر» روایتی از یک نمایش خونین

تٲملی بر «دریغا ملاعمر»؛ اثر محمد آصف سلطان‌زاده
علی‌حسین طنین
۱۴۰۲-۹-۲۸- تهران
«دریغا ملاعمر» عنوان داستانی است از محمد آصف سلطان زاده. چنانکه خود نویسنده در صفحه دوم به آن اشاره می‌کند این عنوان را از سیدعلی «صالحی» وام گرفته است. این داستان به روایت از رویدادهای دوره طالبان با شخصیت محوری ملا عمر می‌پردازد.

داستان به شکل یک نمایشنامه نوشته شده است. به طوری‌که در این نمایشنامه هفت پرده وجود دارد و در هر پرده چندین صحنه به نمایش گذاشته می‌شود. گویی نویسنده در پی آن است تا به مخاطبانش بفهماند آنچه در افغانستان و کابل اتفاق افتاده یک نمایش از پیش نوشته شده است و حتا ملا عمر هم ناخودآگاهانه به عنوان یک بازیگر انتخاب شده است. نمایشنامه‌ی که پشت پرده آن تنی چند از ملاهای پاکستانی و عرب‌های شکم پرست است. چه بسا اگر ملاعمری وجود نمی‌داشت آدم‌های دگری این نقش را به بازی می‌گرفتند. تا بازی کنند و مهلت شان که تمام شد از صحنه رانده شوند. جریان روایت اکثرا به شکل دیالوگ و محاوره به پیش می‌رود. شخصیت مرکزی را در این محاوره‌ها ونمایشنامه‌ها شخص ملاعمر تشکیل می‌دهد. ملاعمر در بسا موارد از «در نقش بازیگر بودنش» آگاه است. گاهی در جدال درونی با خود گرفتار است و این محاوره در درون خودش صورت می‌گیرد و گاهی با اطرافیانش، با ملا برادر و ملا امیرخان متقی…

نویسنده در اولین صحنه از پرده‌ی اول داستانش چنین می‌آورد. «ـ ما چرا این‌جه هستیم
ـ خوب، ده کجا باشیم؟
ـ منظورم این است، چرا باید حالا ده ارگ کابل باشیم؟
ـ خوب، باید این جه باشیم. چون…
ـ چون ده نمایش این گونه نوشته شده است؟
ـ چه نمایشی؟ نمایشی که ما ده آن هستیم.
منظور ملا عمر از ما خودش و ملا برادر بود. حس کرده بود انگار به یک باره از آسمان هبوط کرده باشند بر فراز برج ساعت ارگ، زیر آسمان لاجوردی شب‌های کابل. به تمام گذشته‌ها مشکوک بود. ملا برادر گفت: رسیداه‌ایم این‌جه. پس از سال‌ها مبارزه…»

بُعد دیگری که در داستان قابل تٲمل است، چهره نشناخته و شخصیت مرموز ملا عمر است. تا هنوز کسی چهره ملا عمر را ندیده در هیچ جا، نه عکسی از آن دیده، نه در تلویزیون و نه رو برو کسی با وی سر خورده است. این باعث می‌شود در ذهن مردم یا اصلا ملا عمری وجود نداشته باشد و یا ملاعمرهای زیادی وجود داشته باشد. ملا عمر با لباس مبدل و چهره نشناخته شب‌ها در کوچه‌های کابل راه می‌رود، با ملا عمرهای نقلی زیادی رو برو می‌شود. برای مردمی که ملاعمر را ندیده هر آدم ناشناخته‌ی می‌تواند ملا عمر باشد. سلطان‌زاده در پرولوگ اول داستانش چنین می‌آورد: « بودن یا نبودن، مسٸله تنها این نیست. تو چه می‌دانی از درد بودن در حالی که نیستی. یا درد نبودن در حالی که هستی. میان برزخ بودن و نبودن آویزانی. و حالا پرسیده‌ای که آیا من هستم یا نیستم. چون مرا ندیده‌ای و عکسی هم از من به چشمت نخورده است، می‌پنداری نیستم. به آسانی می‌توانم نباشم و یا باشم. بودن یا نبودن، مسٸله این نیست. درد از بودنی است که بسته باشد به تصمیم دیگران. که باشی یا نباشی تو نامرٸی هستی چون ترا به رسمیت نمی‌شناسند. چنان نامرٸی انگار که نیستی. در حالی که هستی ولی نمی‌خواهندت بینندت. هرگاه بخواهند باشی، دیده می‌شوی و هرگاه نخواهند باشی…»

صحنه‌ها و دیالوگ‌های داستان هرچند تخیلی اند ولی خرده روایت‌ها، واقعه‌ها و بعضی بگو مگوها واقعیت‌های عینی و تاریخی دارد. ملا عمر از سلطان محمود غزنوی شاه شاهان به عنوان الگو و ملاک حکومت‌داری پیروی می‌کند. کتاب‌های مربوط به حکومت غزنویان را می‌خواند. دلایلی قبض و بسط حکومت‌های پیشین را مطالعه می‌کند. گاهی زمان خودش را با زمان سلطان محمود مقایسه می‌کند. گاهی خودش را جای لشکر اعراب قرار می‌دهد که اجرای شریعت و اسلام را دوباره در این شرک‌کده احیا کرده است. در شکستن بت‌های بامیان به سلطان محمود فخر می‌فروشد. سلطان محمود تویی که برای شکستن بت‌های سومنات تا هند رفتی، چطور از شکستن بت‌های که در زیر کله‌ات بود غافل ماندی؟ به این سوال خودش جواب می‌دهد. بله تو توانایی شکستن بت‌های بامیان را نداشتی. بت‌های بامیان از کوه ساخته شده اند. شمشیر تو قامت کوه‌ها را نمی‌توانست بشکند. ولی من مواد منفجره دارم، دارو دارم، می‎توانم به یک کلید هرچه را بخواهم ویران کنم…

تمثیل‌ها گاهی ملا عمر را به دوره‌های دور در گذشته پرتاب می‌کند. به دوره رتبیل شاهان. زمانی که تا هنوز اعراب به این سر زمین نیامده است. جمعیت عظیمی از مردمان لاغر و نزار در قطارهای طولانی گُودی‌های گِل را دست به دست هم انتقال می‌دهند تا به دستور شاه کابل اطراف شهر را پَخسه بزنند، تا سدی بسازند در مقابل هجوم اعراب. هرکسی که در جریان کار احساس ضعف کند و یا دست و پایش بلرزد او را با ضربه‌ی از پا در می‌آورند و بین پخسه می‌اندازند تا جزٸی از دیوار شود. مبادا ساختن سد دفاعی به درازا بکشد…

در تمثیل دگر ملا عمر به دوره تیمورشاه پرتاب می‌شود. دربار پر است از پسران تیمورشاه. پیر مردی که باید تیمورشاه باشد روی چوکی چوبی لم داده است و نصف رویش از دست مریضی جذام شاریده است. غلام سیاهی نیم روی شاریده‌اش را پکه می‌زند تا از سوزش آن کاسته شود. مرد کور میان سالی که باید شاه زمان باشد پیش پای تیمورشاه نشسته است. ملا عمر به تیمورشاه می‌گوید بالاخره وقت تان تمام شد. تیمورشاه آهی می‌کشد و می‌گوید «از بی‌غیرت‌های به جا مانده از من است که حکومت از دست درانی‌ها افتاد به دست شما غلجایی‌ها»…

ملا عمر می‌گوید حکومت تو حکومت زن‌ها بود. پسرانت نتوانستند در توزیع قدرت با هم جور بیایند. بی‌غیرتی دگرت این بود که حکومت را از قندهار به کابل انتقال دادی. من تصمیم دارم حکومت را از کابل برگردانم به قندهار. تیمورشاه می‌گوید: کابل مرکز افغانستان بود. کابل برای اداره هندوستان نزدیک‌تر…

موضوع دگری که بخش زیادی از داستان را به خود اختصاص داده است اشاره به پیشگویی یک پیر، به نام «پیرقلندری» درباره ملاعمر و دلیل تباهی مملکت است. آصف زاده، ظاهرا این موضوع را از یک نمایش‌نامه یونانی اثر «سوفکلوس»(۴۰۶ – ۴۹۵ ق.م) گرفته است. خلاصه آن نمایشنامه چنین است: یک پیشگو برای شاه و ملکه «تبس» پیشگویی می‌کند که پسر نورَس آنان بعدا پدر را می‌کشد و با مادرش ازدواج می‌کند. به دستور شاه نوزاد را مجروح کرده و به بیابان رها می‌کنند تا جانوران بدرند. از قضا نوزاد توسط چوپانی نجات داده می‌شود و چوپان آن نوزاد را به سرزمین دیگری می‌برد. این نوزاد در سرزمین دیگر توسط شاه و ملکه آن سر زمین پرورانده می‌شود و شاه و ملکه او را فرزند خود می‌خواند. وقتی پسرک به بلوغ می‌رسد و از این پیشگویی آگاه می‌شود از آنجا فرار می‌کند تا این پیشگویی اتفاق نیفتد. او در سفر خود به پیرمرد و ملازمان وی بر می‌خورد و آن پیر مرد را می‌کشد. وقتی وارد شهر تپس می‌شود ابوالهلول نامی را می‌بیند که شهر را طلسم کرده تا مردم جواب معمایی او را بدهد و شهر را آزاد کند. پسرک جواب معمایی او را می‌دهد. پاداش این معما ازدواج با ملکه بیوه است. وی با ملکه ازدواج می‌کند و صاحب چهار فرزند می‌شود. پس از مدتی شهر به مصیبتی عظیم دچار می‌شود چون قاتل شاه قبلی مجازات نشده. پس از تحقیقات زیاد پی می‌برد که وی خودش شاه قبلی را که پدر اصلی‌اش بوده کشته و با مادرش ازدواج کرده است. بلاخره خودش را با سنجاق زنش ـ مادرش کور می‌کند و سلامتی، نعمت و آرامی به تپس باز می‌گردد. زیگموند فروید نیز نظریه عقده اُدیپ خویش را از همین نمایشنامه گرفته است.

در داستان سلطان‌زاده ملاعمر هم نقش همان پسر را به عهده دارد. به اساس پیشگویی «پیر قلندر» مشکل مملکت زمانی حل می‌شود که ملاعمر آن کسی را که پدرش را کشته و با مادرش زنا کرده است پیدا کند و او را از سر زمین بیرون کند. و آن شخص کسی نیست جز خود ملا عمر. ملا عمر هرچه به گذشته و رویدادهای زندگی‌اش می‌پردازد نمی‌تواند این را بپذیرد که وی پدرش را کشته باشد و با مادرش… و از طرفی هم نمی‌تواند حرف پیر قلندر و پیر دیوبندی را رد کند. چون آن‌ها هیچ وقتی دروغ نگفته است. این بخش صفحات زیادی از کتاب را به خود اختصاص داده است. هرچند اکثرا تخیلی و در گریز از واقعیت است ولی ممکن است با کور بودن یک چشم ملا عمر و سرنوشت گم شدن او بی‌ربط نباشد. در آخر داستان ملا عمر با چاقوی خودش را کور می‌کند.

نویسنده در آخر با اپیلوگ دگر نمایشنامه را چنین تمام می‌کند:
«ـ بازی‌ها تمام شد، نقاب‌های تان را از چهره بردارید.
شما تماشگران از ترس تکان خورده اید که به ناگاه و غافل‌گیرانه از تاریکی پشت صحنه جست زده‌ام باز روی صحنه. انتظارش را نداشتید و نقش مرا تمام شده می‌پنداشتید. تماشاخانه‌چی نیز مرا حذف شده پنداشته بود،‌ غافل از اینکه من در آن تاریکی‎ها بوده‌ام.»
«صحنه عریان است،‌‌ چون ملا عمر پرده‌ها را به آتش کشیده است.
صحنه ای در رُم یا پاریس، اگر در لندن نباشد یا برلین یا جایی دیگر»…

یادداشت:
ـ عبارتهای که داخل قوس گیومه آورده شده از داخل متن گرفته شده است. «نقل به عبارت»
ـ در بعضی جاها نقل به قول صورت گرفته روایت مختصر از داستان را با زبان خود آورده‌ام.
ـ نمایشنامه یونانی اثر سوفوکلوس را در مبحث نقد روان‌شناسی این کتاب می‌شود جستجو کرد. شایگانفر، حمیدرضا: نقد ادبی، چاپ چهارم، انتشارات دستان، تهران ۱۳۹۰