ادبیات اسلایدر حقوق بشر زنان فرهنگ و هنر نسل‌کشی هزاره‌ها

دختری به نام برچی

رنگ پریده و پوست به استخوان چسپیده، آنقدر لاغر بود که دست‌هایش از بازو تا به پنجه مثل دو تا عصای آویزان از دو طرفش به نظر می‌رسیدند. یک شکل، آنطور که در هیچ بند از آن، میان پوست و استخوان یک تکه گوشت یا چربی جای نگرفته بود تا شکل دست را به خود بگیرد. در مورد او دیگر مردمان شهر می‌گفتند که سوی تغذی به دنیا آمده است. در خانواده‌ای فقیر که مردان آن در بازارهای کابل بارکشی می‌کردند تا شب چند دانه نان خشک به خانه ببرند. از همین روی برچی نه ویتامین و پروتین می‌شناخت و نه با رژیم غذایی آشنا بود. نان خشک، آن هم اگر به اندازه کافی گیر می‌آمد، دیگر غمی نبود. انگار همه چیز بود.

نمی‌شد به او امید بست. مردم کابل منتظر بودند که برچی در یکی از همین روزهای لعنتی از گرسنگی یک مشت آب از دهنش بیرون می‌آید، سر به بالین مرگ می‌گذارد و از این جهان می‌رود. خیلی که دوام بیاورد یکی دو ماه دیگر، نرسیده به زمستان نفس‌هایش بند می‌آید. برچی اما برخلاف تمام قضاوت‌ها زنده ماند و زمستان های سرد و استخوان‌سوز زیادی را پشت‌سر گذاشت تا جوان شد، تا زیبا و شکوفا شد. کسی چه می‌دانست که روزی همان برچی لاغر مردنی، متخصص زندگی در شرایط دشوار شود.

مادرش به او یاد داده بود که اسیر شکم نباشد، گرسنگی اگر زور شد یک دو مشت به شکم خود بزند تا آرام گیرد. وقتی خبر رسید که دولت مکتب می‌سازد و برچی می‌تواند در آن رایگان درس بخواند، او سر از پا نشناخت. همیشه در راه رفتن به مکتب دوید، عادی راه نرفت، آهسته هم نرفت، فقط دوید. گاهی کتاب داشت و دفترچه و قلم نداشت، گاهی هیچ چیز نداشت و همه چیز را در ذهن خود نوشت اما مکتب رفت. در روشنایی روز، در تاریکی شب درس خواند و بلند بلند هم می‌خواند. خانه‌اش بی‌برق و تاریک بود اما افق روشن بود. آسمان بالای سر‌اش روشن و پرنور از ستاره‌های درخشان بود. برچی باور داشت که هر آدمی یک ستاره در آسمان دارد و ستاره‌ای او نسبت به همه درخشنده و تابناک بود.

وقتی حاکم شهر و محکوم شهر همه در خواب بودند، برچی بیدار بود. از پنج صبح سر کلاس درس بود تا ۱۰ شب. سنگ در شکم خود بسته، کورس به کورس، مکتب به مکتب و کتابخانه به کتابخانه می‌گشت. هنوز مکتب را به پایان نبرده بود، تمام کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌های شهر را بلد بود. نویسنده‌های برتر دنیا و آثارش را می‌شناخت. شب‌ها در زیر نور مهتاب «کمیاگر» خواند تا روزی اگر شود «زهنر خاک را کیمیا کند.» رنگ و رو گرفته بود، زیبا و جوان شده بود، در هر میدانی که برای رقابت رفت، برنده شد. اصلا برای برنده شدن قانون ساخت: «باید دوید.» خانواده‌ای برچی، برادران و خواهران برچی همه از این قانون پیروی می‌کردند. قانونی که انگار همان راز کمیاگری بود: «باید دوید.» برچی در امتحان سراسری ورود به دانشگاه، پیش‌قراول صدها هزار آدم دیگر شد، رتبه اول را به خود اختصاص داده بود. برادرش قهرمان جهان در ورزش شد، نه یک بار که چندین بار. نه یک برادر که همه‌ای آن‌ها. نه یک خواهر که همه‌ای آن‌ها روی و آبروی کابل و افغانستان بودند.

آنهای که منتظر بودند تا ببیند که برچی چه وقت از محرومیت می‌میرد، وارخطا شدند. به تکاپو افتادند. در این اندیشه افتادند، چه کار کنیم تا جلودار رفتنش شویم. اتهام و سنگ‌سار. یکی از آن‌ها که فکر می‌کرد در خیانت کله‌اش از دیگر مردم بهتر کار می‌کند، گفت: «تهمت می‌زنیم و سنگ‌سار می‌کنیم.» برچی برازنده در میدان‌های جهانی را با ۹۶۰ سنگ زدند اما برچی بازهم خم به ابرو نیاورد. به جای هر سنگ یک مکتب ساخت. برچی بانوی مکتب‌ساز شد، برچی مادر معرفت، کاتب و ابن سینا شد. برچی مادر تبسم، روشنایی و کاج شد. برچی در ۹۶۰ شهر دنیا تکثیر و جاودانه شد.

در مورد نویسنده

خالق ابراهیمی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید