ادبیات فرهنگ و هنر

سبو به دوشِ کرم؛ یادی از شاعرِ نام‌آشنا، عبدالکریمِ تمنا

احمدفهیم فیاض
عبدالکریم تمنا فاضلِ بی‌ادعا و سخن‌سرای دردآشنایی بود که در سال ۱۳۱۹خ. در روستای سروستان از مربوطات ولسوالی انجیل ولایت هراتِ افغانستان چشم به جهان گشود. در طفولیت از سایۀ پرمهر پدر و مادر محروم شد و با درد بی‌پدرمادری آشنا. تحصیلات رسمی و اکادمیک نداشت و با تلاش شخصی به علم‌اندوزی پرداخت. در بیست‌ویک سالگی قلم‌به‌دستِ توانایی شد که با «روزنامۀ اتفاق اسلام» و «جریدۀ ملی ترجمان» همکاری می‌کرد.

زنده‌یاد تمنا بعدها، در دو نوبت، به عنوان مدیر کتابخانۀ عامۀ هرات برگزیده شد و در لوی جرگۀ (مجلس مشورتی بزرگان برای تصویب قوانین اساسی و گاه تعیین رئیس دولت) سال ۱۳۵۵خ. عضویت داشت و صدای رسای مردمش بود. علاوه بر این‌ها، ایشان مدت کوتاهی هم سمت فرمانداری ولسوالی زنده‌جان یا پوشنگ قدیم ولایت هرات را نیز به عهده‌ داشت.

عبدالکریم تمنا، این مظهر وارستگی و دانایی، همزمان با هجوم قشون سرخ شوری، هم‌چون هزاران هزار هم‌وطن دیگرش مجبور به ترک دیار خود شد و در ایران سکنی گزید. او در مدت اقامت خود در ایران با جمع کثیری از دانشی‌مردان ایران؛ از جمله دکتر پرویز ناتل خانلری، ابراهیم باستانی پاریزی، حبیب یغمایی، مظاهر مصفا، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، ایرج افشار، فریدون جنیدی، چنگیز پهلوان، علی دهباشی و… مراوده داشت.نوشته‌ها و سروده‌های زنده‌یاد عبدالکریم تمنا در مجلات و روزنامه‌های ایران؛ چون مجلۀ فرهنگی و هنری «بخارا» و روزنامۀ «اطلاعات» به طور پیوسته منتشر می‌شدند. او با فروتنی فراوان هیچ‌گاه تمایلی به انتشار سروده‌ها و آثار پژوهشی‌ خود نداشت. در سال ۱۳۹۵خ. به اصرار دوستان و فرزندان مجموعۀ سروده¬هایش به نام «پیوند عمر» و سپس در سال ۱۳۹۹خ. به همت موسسۀ پژوهشی بایسنغر «ارج‌نامۀ» او چاپ شد. در این کتاب مقالات ادبی وی و نوشته‌های دوستانش در مورد او گنجانده شده‌اند.

زنده‌یاد تمنا که دوران پیرانه‌سری را با نوشتن و سرودن به‌سر می‌بُرد، پس از سپری ‌کردن هشتادوچهار بهار از عمرش، در بیستم برج اسد سال ۱۴۰۲خ. در خانۀ خود در شهر تهران درگذشت. پیکرش بنا به وصیتش در جوار مرقد پیر عارفان، حضرت خواجه عبدالله انصاری، در شهر هرات باستان به خاک سپرده شد.
نگارندۀ این سطور را خاطره‌ای است از دیدار با زنده‌یاد عبدالکریم تمنا که در این‌جا نقل می‌شود:

در سال ۱۳۸۵ یا ۱۳۸۶ خورشیدی بود که برای نخستین بار، ایشان را در جریان سفری که با خانواده به تهران داشتم، در دفتر کار یکی از اقوام زیارت کردم. بعد از احوال‌پرسی از من در مورد درس و مشقم پرسید. من معلومات دادم. سپس به خاطر آزمودنم، از من خواست که چیزی بر ورق بنویسم تا دست‌خطم را ببیند. گفتم: «بفرمایید تا چه بنویسم.» فرمود: «هرچه دوست داری بنویس.» من که آن زمان تازه با مولانا و مثنوی‌اش آشنا شده بودم و عشق آن مرد بزرگ و اثر جاویدانش کلبۀ دلم را تسخیر کرده بود و چند بیتی از مثنوی در حافظه‌ام جا خوش‌کرده بود، این بیتش را بر ورقی نگاشتم: «این جهان زندان و ما زندانیان/ حفره کن زندان و خود را وارهان»
وقتی نوشته را به ایشان تحویل دادم، به حدی خوشحال شد که در وصف نگنجد؛ انگار از یک دانش‌آموز صنف هفتم یا هشتم، آن هم کسی که در افغانستان درس خوانده باشد، اصلاً انتظار نداشت که بیتی از مولانا را در حافظه داشته باشد و بتواند آن را با خطی خوانا بنویسد. از فرط خوشحالی بسیار بیان شوق کرد و زیاد تشویقم کرد. از قضا جعبه‌ای به همراه داشت که در آن تعدادی کارد/چاقو به اندازه‌های مختلف، سوهان و ساطور وجود داشت و ظاهراً تازه از بازار برای خود و یا شاید هم برای دوستی گرفته بودند؛ آن‌ها را با اشتیاق به من هدیه داد که تا امروز تعدادی از آن‌ها در آشپزخانه‌مان موجودند و استفاده می‌کنیم. هیچ گاه بَهجَت و شور و شوق‌شان، در آن حالت فراموشم نخواهد شد.
خدایشان بیامرزد و بهشت برین مأوای‌شان باد!
نمونۀ شعر:

چون نوبهار بر رخ من خنده می‌کند
در دل مرا هوای وطن زنده می‌کند
فرخنده کشورم که ز هر جلوه‌اش حلول
صد نوبهار خرم و فرخنده می‌کند
هر لاله‌اش گذشتۀ رنگین دهد به یاد
هر سوسنش حکایت آینده می‌کند
آن‌جاست کشورم که جهان در شگفت ماند
زان رزم پرشکوه که رزمنده می‌کند

در مورد نویسنده

مدیر وبسایت

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید