ادبیات فرهنگ و هنر ویژۀ استاد واصف باختری

رو در رو با واصف باختری

دکتر سید عسکر موسوی
دربارۀ واصف باختری، دیگران بسیار نوشته‌اند و بهتر و بیشتر خواهند نوشت؛ به ‌ویژه که حالا در میان ما نیست. از برکت فرهنگ نخبه‌پروری که نداریم، چه مبالغه‌هایی هم که‌ پس از مرگ کسی نمی‌کنیم و‌ آشنایی‌هایی که نمی‌آفرینیم، هر چند، جز اندکی از ما، در زندگی حوصلۀ یک احوال‌پرسی سادۀ تلفنی را هم با فرهنگیان‌مان نداریم. ما زنده‌گریزِ مرده‌پرستیم و این برجسته‌ترین خصلت فرهنگی ـ اجتماعی ما است.

همۀ ما واصف باختری را از دور می‌شناختیم؛ بیشتر ما به خاطر شعر‌هایش و اندکی از ما به خاطر ابعاد دیگر انسانی او، که چیزی می‌دانستیم.

من بار نخست و به طور جدی در سال‌های ۱۳۵۵خ. دربارۀ او از بزرگ‌یاد محمداسماعیل مبلغ، سپس در سال‌های ۱۳۶۰خ. از بزرگ‌یاد داکتر علی رضوی شنیدم. هرچند با اشعار او از پیش آشنا بودم، چه از راه گزیده‌هایی از شعر امروز افغانستان که ناصر امیری نمونه‌های شعر آن سال‌ها را برای جامعۀ ایرانی نشان می‌داد.

مبلغ ظاهراً در آموزش‌های فلسفی با او کار می‌کرده است و رضوی، ‌که استاد گروه زبان فارسی دانشکدۀ ادبیات دانشگاه کابل بود، او را از منظر شعر و ادب فارسی می‌شناخت و در کنار بزرگ‌یاد حیدر لهیب و دیگر شاعران نوپرداز و معترض، یاد می‌کرد. از این رو، بخت با من یار بود و من فکر می‌کنم که چند واصف باختری را می‌شناختم: واصف شاعر، واصف مبارز سیاسی، واصف مترجم، واصف فلسفه‌دان و‌ پژوهشگر در ادب و شعر فارسی دری.

اما واصف باختری، اول و آخر یک شاعر بود و به گفتۀ صادق دهقان، شاعر انسان بود. هر چند او برخاسته از حوزۀ انجمن‌های ادبی بلخ به شمار می‌رفت و نخستین قریحه‌آزمایی‌هایش را در محضر کسانی چون مولانا خال‌محمد خسته (یکی از شاعران نام‌بردار قدمایی بلخ که با واصف باختری خویشاوندی هم داشت.) به کار بست؛ اما با آمدن به کابل، جهان فکری او بسیار فراتر از حوصلۀ پیشینیانش گسترش پیدا کرد. کابل به عنوان پایتخت، نه‌تنها دنیاهای تازه‌ای را در پیش چشمان او گشود، که او را در راه‌اندازی جریان دموکراتیک نوین، تندروترین گروه سیاسی چپ، نیز کشاند. واصف باختری در این دوران، دیگر تنها یک شاعر قدمایی نبود، او با دنیای پر تب‌وتاب و توفانی سیاست هم آشنا شده بود و در صدر مبارزان چپ انقلابی قرار می‌گرفت.

فعالیت سیاسی با همۀ بدی‌هایی که دارد، خوبی‌های بسیار بنیادینی هم دارد؛ مثلاً ذهن را پرورش می‌دهد و دانش را گسترش، هوش اجتماعی را تیز و بیدار می‌کند و بلوغ فکری را زودرس، و انسان متعهد به آرمان‌هایی بزرگ به بار می‌آورد. تا جایی که کار آدم به ایثار و فداکاری و امید و آینده‌های رؤیایی و تلاش در برپایی مدینۀ فاضله می‌انجامد. کابل واصف را نیز چنین ساخت و از او واصف باختری چپِ مبارزِ رسالت‌مند آفرید.

هم در این احوال (به گفتۀ علامه فیض‌محمد کاتب) است که به دلیل درخشش درسی و استعداد ویژه، بورسیۀ ماستری آمریکا ـ‌که ‌در آن روزها بسیار کمیاب و استثنایی بود و نصیب هر کس نمی‌شد‌ـ به او تعلق می‌گیرد و او راهی دانشگاه کلمبیا، در نیویورک می‌شود. در آن سال‌ها بیشتر دانشجویانِ افغانستان از طریق بورسیه به همین دانشگاه کلمبیا، یکی از دانشگاه‌های چپ‌گرای آن روز آمریکا، می‌رفتند. کسانی دیگر نیز از افغانستان به دانشگاه‌های همین شهر رفتند؛ مانند حفیظ‌الله امین و اشرف غنی که هردو مثلاً رئیس جمهور افغانستان هم شدند.

باری، یک‌ بار دیگر گرفتن سند ماستری از دانشگاه کلمبیا با واصف باختری همان کاری را کرد که گرفتن لیسانس از دانشگاه کابل؛ جهان‌بینی واصف باختری جهانی‌تر شد و این بار درست در ناف بزرگ‌ترین کشور سرمایه‌داری جهان؛ آمریکا.

اما احتمالاً از آن‌جایی که قطار سیاست خالی می‌رود، واصف باختری به تدریج از یک فعال سیاسی به یک پژوهشگر ادبی و فلسفی و علوم اجتماعی تبدیل شد و به ترجمه و خواندن و اندیشیدن در خم‌‌وپیچ کوچه‌های فرهنگ جهانی روی آورد، بی‌آن‌که تعهد انسانی و اجتماعی‌اش کم‌رنگ شود. او می‌رفت تا به فتح قله‌های بلند زبان و ادب و فرهنگ فارسی نائل آید و شعر فارسی را که در افغانستان در گرو اوزان و قافیه و‌ درون‌گرایی قدمایی گیر کرده بود و دیگر چنگی به دل نمی‌زد، با آرایش شیوه‌های نیمایی و آزاد برای بیان درد انسان معاصر به کار گیرد.

این کار نمی‌شد، مگر این که بایست پهنۀ هزار سالۀ شعر و ادب فارسی را درمی‌نوردید و زبان ادب امروز جهان را می‌دانست تا رنج انسان دربند سرزمینش را شاعرانه روایت کند و این کار نیاز به پژوهش و خواندن و عرق‌ریزی‌های دوام‌دار داشت. واصف باختری چنان‌ کرد که بزرگان پیش از او؛ خودش را وقف خواندن و دانستن کرد و بدین‌گونه بر قلۀ شعر و ادب و فرهنگ فارسی فاتحانه ایستاد و شاعرِ شاعران افغانستان شد.

پس از رفتن اخوان ثالث و احمد شاملو دو قلۀ بلند شعر و ادب فارسی، از باقر معین که یادش به خیر باد! که آن روز‌ها آدم کلان رادیو بی‌بی‌سی فارسی در بوش هاوز لندن بود، شنیدم که می‌گفت: امروز شعر فارسی سه استوانۀ بلند دارد: اسماعیل خویی از ایران، لایق شیرعلی از تاجیکستان و واصف باختری از افغانستان؛ اما از میان این سه تا واصف باختری بلندترین قلۀ شعر فارسی زمان ما است.

واصف باختری حافظۀ بی‌مانند، ذهن وقاد و اندیشۀ نقاد داشت. یک‌ بار رهنورد زریاب گفت: «واصف از بس بسیار می‌داند، هیچ‌گاه از او یک خاطره را دو بار نمی‌شنوی.» او‌ یک کتابخانۀ سیار و مخزن اسرار بود. او ظریف و‌ نکته‌دان و سخن‌سنج و تازه‌گوی و رند و عیار و آزاده و خاکی و شکسته و ساده و خون‌گرم و نمونۀ زندۀ ادب و احترام فرهنگ گران‌سنگ ما بود.


این‌ها را از دیدار‌های زنده‌ام با او‌ می‌گویم و نی از شنیده‌ها، که بسیارند و همه بیشتر از من می‌دانند:
نخستین بار در اواسط سال‌های ۱۹۹۰م. از صادق کاظمی خبر شدم که جماعتی از فرهنگیان ما آواره و پناهندۀ پیشاور شده‌اند. او از واصف باختری و حسین فخری نام برد. از بخت خوب، چند سال بعد سفری پیش آمد به آن سامان و نخست فرصتی دست داد، با جناب فخری صحبت کردم و سپس همراه ایشان به دیدن واصف باختری رفتیم، به خانه‌اش. این نخستین بار بود که با شاعر بزرگ افغانستان رو در رو می‌دیدم.

برای من، رو در رو با واصف باختری، به معنی رو در رو با تمامیت زبان و ادب فارسی بود؛ با انسان شاعر، مبارز، پژوهشگر، فلسفه‌دان، مترجم و از همه مهم‌تر، با تمام قامت فرهنگ و‌ مدنیت درازدامن ما مؤدب و متواضع.
در یک اتاق بسیار ساده و محقر که فرش کهنه‌اش تمام کف اتاق را هم نمی‌پوشانید، نشستیم. مانند این بود که هم‌دیگر را از سال‌ها ‌پیش می‌شناختیم؛ از پیش‌ها دیده باشیم، او هم مرا دیده باشد و‌ مثل برق این شعر از ذهنم گذشت: چشم و دل با یک نگاه گرم یار هم شوند/ چون دو هم‌شهری که در غربت دچار هم شوند.
… و صحبت‌ها گل انداخت و سلام و پرسش و خنده و بی‌آن‌که بگیرییم، گریه و قصه و قرار روز آینده؛ اما محور و‌ مرکز و نقل مجلس سه نفرۀ ما هم او بود.
طرحی بود تا آلبومی از شش شاعر تراز اول افغانستان آماده کنیم، برای فرزندان مهاجر افغانستان در برهوت آوارگی دنیای غرب تا زبان و فرهنگ‌شان را فراموش نکنند. هم از این رو، از او پرسیدم اگر از بین شاعران معاصر افغانستان در یک دسته‌بندی منصفانه شش نفر را به عنوان شاعران درجه‌یک برگزینیم، چگونه انتخاب کنیم؟ با تبسمی پر از رمز و راز و‌ کنایه و‌ نیز رندانه گفت: «داکتر جان! ما در افغانستان شاعر درجه‌دو‌ نداریم. شکر خدا همۀ شاعران ما درجه‌یک‌اند.»
در ههمان نشست داستان ناشنیده‌ای از سفر اقبال لاهوری به افغانستان گفت و دربارۀ اوضاع و احوال کشور و مردم و گذشته و حال و آینده گپ‌وگفت‌ها شد بسیار.


سال‌ها گذشت و شنیدم که از آن شهر به امریکا رفته است و من بر عکس، در رفت‌وآمد بین بریتانیا و افغانستان بودم. هر از گاهی که به آکسفورد برمی‌گشتم، یکی از نخستین کار‌ها تلفن کشیدن (به اصطلاح افغانی قضیه) به او بود؛ عرض ادبی و گزارشی از چندوچون روزگاران در کابل و دیگر شهر‌ها.
در آغاز سال‌های ۲۰۰۰م. ‌‌پس از فتح‌الفتوح امریکا در افغانستان بود که آقای سرور حسینی تلفنی گفت که واصف باختری به کابل آمده است و قرار است مجلسی برای ایشان در مؤسسۀ تعاون افغانستان برگزار شود. جناب حسینی از من خواست که گردانندۀ این نشست باشم. پذیرفتم با بسیار شوق. به گمانم این جلسه در ساختمان هفته‌نامۀ بهار در کارتۀ چهار کابل برگزار شد و گروهی از جوانان قدیم و جدید آمدند تا هم از او بشنوند و هم با او دیداری داشته باشند.
به گمانم در همین سفرش بود که او را باز رو در رو در خانۀ منیژه باختری و ناصر هوتکی دیدم. این همان سال‌‌هایی بود که تازه دورۀ ماستری زبان فارسی را در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه کابل راه انداخته بودیم و اولین دوره را برای استادان لیسانسۀ زبان فارسی دانشگاه‌های دولتی در نظر گرفته بودیم. منیژه باختری هم که به تازگی مدرس دانشکدۀ ادبیات شده بود، نیز در این دوره شامل شده بود. در این بازدید، یار عیار ما داکتر چراغ‌علی چراغ هم بود، با داکتر متین که او هم تازه از آمریکا آمده بود. از برکت ناصر هوتکی عکس سه نفره هم گرفتیم.


باری دیگر، رو در رو با واصف باختری در آخرین سفر او به کابل، شبی در خانۀ داکتر اعظم دادفر اتفاق افتاد. اعظم دادفر آن زمان وزیر تحصیلات عالی افغانستان بود. ضیافت بسیار ساده و خودمانی و دوستانه و خصوصی بود. داکتر دادفر به واصف باختری احترام و نگاه ویژه داشت و این به سال‌های دهۀ قانون اساسی و شاهی مشروطه می‌رسید. پیوند دادفر با واصف نوستالژیک بود و بسیار روشنفکرانه. نیز غمگنانه از این که آن همه ایمان و فغان و مشت‌های آسمان‌کوب به ناامیدی و یأس پایان یافت.
در این شب از آن دوران گپ‌وگفت‌هایی به میان آمد که برای من تازگی داشت. گوییا که اعظم دادفر نسل دوم جریان دموکراتیک نوین باید باشد. از این رو، به او به دید سرخیل آن نسل فروزنده و سرافراز می‌نگریست.
بازهم از برکت همین ناصر هوتکی نازنین عکسی سه نفره گرفتیم و به قول داکتر شفیعی کدکنی با «حالات ‌و مقامات» آن شب تاریخی.
بدان ایدک الله تعالی که این آخرین دیدار رو در روی من بود با آن فرزانۀ زبان و ادب و فرهنگ ما. نیز یادآوریی بود پس از سفر همیشگی او که بزرگ ما بود و بی‌مانند و شیخ قبیلۀ ما.