ادبیات فرهنگ و هنر

گفت‌و‌گو‌ در پرده‌ی سوم

عامی: در خارج زندگی می‌کنم و با اینکه می‌دانم باید از افغانستان دل ببرم، ولی هوش و حواسم بسوی افغانستان است. نمی‌دانم چگونه ‌دل ‌ببرم تا راحت شوم؟

مورخ: بلی، در هفته‌های گذشته هرچه گفتیم، درباره‌ی افغانستان بود. چه کار کنیم؟ عشق به وطن و مهاجرت اجباری…از زمانی که کابل را ترک گفته‌ام، خواب راحت ندارم.

نظاره‌گر: جنگ و مهاجرت مهمترین ویژه گی‌های عصر ماست. مدیترانه مبدل به گورستان برای پناهندگان شده است. دیوارهای آهنین اروپا و حقوق بشر…

در همین رابطه سخن یک خانم اندیشمند یادم آمد: گفته است که حقوق بشر باید برای کسانی باشد که از هرگونه حقوق بی‌بهره اند، ولی حقوق بشر فقط شامل حال افرادی می‌شود که ذی دولت اند، یعنی افرادی که از هرگونه حقوق محروم اند، حقوق بشر شامل حال آنها نمی‌شود.

بگذریم، مهاجرت مخصوصا برای آدم‌های کهن سال بسیار سخت است. اگر اشتباه نکنم، سال‌ها قبل زلمی باباکوهی نوشته بود که: « کنده می‌شوی، بی آنکه کنده شوی.» این جمله‌ی او در ذهنم حک شده ، چرا که خود را در آن بازیافتم. و اما عشق به وطن؟ باید در این باره گپ زنیم.

مورخ: اگر نظر مرا بپرسید عشق به وطن بسیار طبیعی است. هر انسانی کشورش را دوست دارد.

عامی: بلی، می‌گویند که حتی حیوانات و پرندگان کاشانه‌ی شان را دوست دارند و از آن دفاع می‌کنند، ولی در افغانستان ما وطن فروش زیاد داشتیم. چه کسی بود که گفته است: بگذار این وطن برای من وطن شود.

نظاره‌گر: چقدر زیبا گفته است. و اما، اگر عشق به وطن طبیعی است، پس چرا این همه وطن فروش داشتیم و داریم. حیوانات بدون استثنا به طور غریزی تا پای مرگ از کاشانه‌ی شان دفاع می کنند. انسان اما آگاهی دارد و موجود فرهنگی است. استاد، شما در این باره بیشتر می‌دانید.

مورخ: تشکر، وطن پرستی همواره وجود‌ داشته است. تاریخ مشترک، زبان مشترک و سرنوشت مشترک احساس ما را در برابر زادگاه ما برمی‌انگیزد. افسوس و صد افسوس که در افغانستان وطن‌پرستان واقعی را نابود کردند. هرکه به قدرت رسید خاین و وطن فروش بود.

عامی: بگذارید حرف دلم را بگویم: مردم افغانستان اول خانواده و بعد قوم شان را دوست دارند. خصومت‌های قومی و برتری جویی‌های قومی ریشه‌های افغانستان را سوخت.

نظاره‌گر: پس بگذارید من هم حرف دلم را بگویم: من نمی‌توانم بین « وطن پرست و اقعی» و «وطن پرست غیر واقعی» فرق قایل شوم. مارکسیست‌های افغانستانی هم همیشه از « مارکسیست‌های واقعی» و غیر واقعی حرف می‌زدند و‌ تا بحال معلوم نشد که چه کسانی از آنها مارکسیست واقعی بوده است. و اما درباره وطن: وطن برای من اشخاص و مکان‌های مشخص هستند که من با آنها رابطه‌ی عاطفی دارم. مثلا دوستان نازنینم در کابل و یا کوچه‌ی خاطره‌ها و کودکی‌هایم برای من وطن هستند. مراد خانی وطن من است، چهره‌هایی که برای همیشه گم شدند، وطن من است.

واما از خود می‌پرسم که چگونه می‌توان انسان‌های را دوست داشت که آدم اصلا نمی‌شناسد؟ آنهم در دنیای که همسایه با همسایه دشمنی می‌کند.

مورخ: گفتم که زبان مشترک و سرنوشت مشترک میان انسان‌ها رابطه‌ی عاطفی خلق می‌کند. می‌دانیم که افغانستان متأسفانه هرگز ملت نبوده است. پروژه‌ی ملت‌سازی هم به‌خاطر مداخله‌ی کشورهای خارجی و‌ برتری جویی‌های قومی در افغانستان شکست خورد و سرانجام افغانستان به کمک کشورهای خارجی به دست طالبان فتح شد.

عامی: دوستم در کابل می‌گفت که «ملت‌سازی» در افغانستان در آغاز پروژه‌ی خارجی‌ها، مخصوصا آمریکایی‌ها، بود و بعدا در زمان ریاست جمهموری اوباما از این پروژه دست کشیدند. و اما در رابطه با تحویل شهرهای بزرگ و کابل به طالبان باید بگویم که یک رسوایی بزرگ بود. در کابل بیشتر از پنج میلیون انسان زندگی می‌کند. طالبان با بیست هزار جنگ جو آمدند و کابل به آنها تحویل داده شد. از آدم‌های خود فروخته در ارتش و سیاست در افغانستان بیشتر از این انتظار نمی‌رفت، واما ایکاش دو صد هزار انسان به عوض دویدن بسوی فرودگاه کفن می‌پوشیدند و‌ در خیابان‌ها می‌خوابیدند. شاید کار ما به این رسوایی نمی‌کشید. عجب نسلی…

نظاره‌گر: خب، هر کسی حق دارد حیاتش را نجات دهد. من از داوری خوشم نمی‌آید، اصولا نمی‌خواهم داور باشم. می‌گویند در دوره‌ی حاکمیت خونبار، روبسپیر در فرانسه قاضی بوده که شب‌ها از خواب می‌پرید و فریاد می‌زد: می‌خواهم حکم صادر کنم، می‌خواهم داوری کنم…

ولی من هم باید بگویم که برای من هم خیلی غم انگیز بود. یک هفته‌ی تمام نتوانستم بسترم را ترک کنم. بگذریم، برگردیم به موضوعی که در آغاز درباره‌اش گپ زدیم: وطن پرستی.

استاد محترم: چگونه ممکن است با انسان‌هایی که ما که هرگز ندیده و نمی‌شناسیم سرنوشت مشترک داشته باشیم و منافع اقتصادی و سیاسی ما را با منافع آنها یکی بپنداریم؟ این سوال اصلی من است.

مورخ: اگر منظور شما درزها و تفاوت‌های اجتماعی است، باید بگویم که به وسیله‌ی تخیل و تجسم و از همه مهم‌تر با عشق به ملت این درز پر می‌شود.

نظاره‌گر: آها، اصل مطلب را گفتید. خوشحالم که بین « وطن» و « ملت» فرق گذاشتید. به مرکز موضوع ما اشاره کردید، یعنی به وسیله‌ی تخیل و تجسم و احساس کاذب، که از طریق قدرت و نهادهای سیاسی- فرهنگی به ما القأ می‌شود، خود را با جماعتی که هرگز نمی‌شناسیم، تداعی می‌کنیم و همسرنوشت می‌پنداریم. و سرانجام در آن کلیت کاذب ذوب می‌‌شویم. و این گونه آگاهی ملی را، که نتیجه‌ی یک روند سیاسی و فرهنگی است، طبیعی می‌پنداریم. شما از پروژه‌ی شکست خورده‌ی ملت‌سازی در افغانستان گفتید. خب، از پروژه‌ی «ملت‌سازی» بر می‌آید که ملت یک پدیده‌ی طبیعی نیست، بلکه ساخته می‌شود، ولی از نظر من تحت شرایط اجتماعی و اقتصادی خاص ساخته می‌شود. در افغانستان پروژه‌ی ملت‌سازی در میان به اصطلاح روشنفکران مد شد، ولی افراد بسیار کم به پیش شرایط‌های اجتماعی و اقتصادی آن در افغانستان فکر کردند. و بعضی‌ها هم فکر می‌کردند که از آن جایی که‌ ملت ساخته می‌شود، می‌توان در جنگل‌های آماسونا هم ملت ساخت.

به یک نکته‌ی دیگر نیز باید اشاره کنم: از نظر من عشق به ملت ویرانگر است.

عامی: یک سوال: کلیت کاذب یعنی چه؟

نظاره‌گر: می‌توان واقعیت اجتماعی کاذب هم گفت.

مورخ: چرا عشق به ملت را ویرانگر می‌دانید؟ لطفا این حرف را همه جا نگویید تا مبادا…

نظاره‌گر: تا مبادا به عنوان خاین شناخته شوم. ما مردم دنبال بهانه و بد نام کردن دیگران هستیم. اگر حرفی برای گفتن نداشته باشیم، به حریف می‌گوییم بینی‌اش کج است.

بگذارید اول درباره‌ی عشق گپ زنیم. درباره عشق زیاد گفته و‌نوشته اند. داستان لیلا و مجنون را همه می‌شناسیم.

فکر نمی‌کنید که عشق به یک انسان و یا یک «چیز» فاصله‌ی لازم ما را با آن انسان و یا آن « چیز» که برای شناخت ضروری است از میان برمی‌دارد؟

مورخ: جالب است، ولی منظور شما را درست درک نکردم. ادامه دهید.

نظاره‌گر: پوزش می‌طلبم که امروز زیاد حرف زدم. حضرت هگل گفته که …

عامی: نمی‌شناسمش، کیست؟

نطاره‌گر: زیاد مهم نیست، نباید همه او را بشناسند. بگذارید حرفم را تمام کنم. ایشان گفته- و این حرف او از نظر من کاملا درست است- که برای فکر کردن لازم است که انسان از موضوع خود فاصله بگیرد. او‌ می‌خواست به جوان‌ها بیآموزد که پیش شرط اندیشیدن نه تنها فاصله گرفتن از موضوع است، بلکه باید نخست با موضوع شناخت بیگانه شوند، یعنی فقط و فقط با فاصله گرفتن از موضوع می‌توانیم به شناخت درست برسیم.

عامی: می‌خواهی بگویی که عشق، مخصوصا عشق به ملت، ما را کور می‌کند؟

نظاره‌گر: چقدر ساده حرف دلم را گفتی. یک ملت‌گرا هرگز نمی‌تواند ملتش را درست بشناسد، چرا که با عینک ملی به گذشته‌ی تاریخی کشورش می‌نگرد.

و یک بار دیگر درباره‌ی « عشق به ملت» : جنگ اول جهانی ممکن‌ نبود، مگر اینکه دولت‌های ملی در اروپا احساسات ملی مردم را قمچین می‌کردند. با ختم جنگ ده‌ها هزار انسان مجروح و معیوب به خانه برگشتند و اکثریت آنها به خود می‌بالیدند که قاتل اند. و آن که پایش را در جنگ از دست داده بود، پای چوبین او برایش مایه‌ی افتخار بود.

زیاد حرف زدم، حالا نوبت شما ست…

ادامه دارد