ادبیات اندیشه فرهنگ و هنر

درختِ تنهایی در آغوش خویش

 

هفته نامه‌ جاده‌ابریشم(سال اول، شماره ۱۰، ۱۳سنبله ۱۳۹۵)

«دیالکتیک خون و خاکستر»

سرگرم بداهه‌نگاری و نوشتنِ قطعات کوتاه بودم. ۳۸‌اُمین قطعه را می‌نوشتم. پیامی در یافت کردم: انفجار در کابل. قلم از دستم پرید. دلم از جا کنده شد. با ترس و لرز فیس‌بوک را باز کردم. پر از خون و جسد بود. خون و جسد و قطعاتِ تن روشناگرایان درده‌مزنگ. گیج و مستاصل شدم. انرژی عاطفی‌ام به صفر رسید. به نقطه صفر مطلق پرتاب شدم. نمی‌دانستم چه بگویم؟ چه کار کنم و احساس‌ام را چه‌گونه بیان کنم؟ بر خود فشار آوردم. قلم گرفتم، بنویسم ولی نوشتن ناممکن بود. روی کاغذ، درخت نقاشی کردم. دو درخت یا هم دو نیمه‌ی یک‌ درخت همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. می‌بوسند. شاید هم جیغ می‌کشند و اشک می‌ریزند. دقیقا نمی‌دانم. فقط می‌دانم که در چنین مواقعی آدمی دچار بحرانِ عاطفی می‌شود. دچار اختلالِ زبان و بیان. درست مثل آن سربازی که در جنگِ جهانی، از جنگ برهنه به آغوش مادرش فرار کرد، به آغوشی نیاز دارد. به گرمای تن. تنها بودم. کسی نبود مرا در آغوش گیرد. ببوسد. روی صورتم اشک بریزد. احساس‌ام را به صورت «درخت» نقاشی کردم: درخت تنهایی در آغوش خویش!­­

در مورد نویسنده

اسد بودا

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید