یکم) تقریباً همهی آنها که مسألهشان هست- نه لزوماً معنای تاریخی و اُنتولوژیکی از «مسألهشدنِ» چیزی- بهاجمال میدانند که دولت جمهوری توسط چه اشیا، کدام شرکت-کشور[۱]ها، کدام سیستمهای قدرتمند و مناسباتِ بیرحمِ اطلاعاتی، چه شکافها و خلأهای درونی، کدام منافع کبیر و صغیر، چه نوع صغارتهای بیمانند تاریخی[۲] و چه نوع «فرستاده»های خونآشام اما بامهارت و خبیر، به زمین کوفته شد. یعنی همه میدانند همان مادرانی که جنینِ جمهوریت را بیست سال قبل در زایشگاه بُن زاییدند، خود آن را در قتلگاه کابل از شیر کشیدند و سرش را بریدند. البته این آگاهی نه یک آگاهی منطقی-تاریخی- زیرا اگر چنین ماهیتی میداشت؛ یعنی از ادراکِ سرشتِ منطقیِ پدیدهها و شکلِ معیّنِ حیاتِ نیروهای تاریخی[۳] برآمده بود، تراژدی سقوط/اسقاط ناممکن میشد- بل آگاهی ژورنالیستی، منفعلانه و پس از واقعه بود.
دوم) آنچه در سطحِ تاریخِ عمومی از واقعه انتشار یافته، همین آگاهیِ مزبور را برساخته و همین قامت از واقعیت را برملا کرده است. لیکن ورای این سطح آگاهی، میتوان به قسمی متافیزیکِ واقعه پرداخت: در سطح عمیقتر، رویداد سقوطْ مولود امتزاج تاریخی و ماهویِ نئولیبرالیسم و سرمایهداری است. این نسبت بهخوبی توضیح میدهد که لازمهی منطقیِ آن قربانیشدن بسیاری از ملّتها و برآمدن جوامعی بهمثابهی «ارباب» و جوامعی دیگر بهمنزلهی «پرولتاریا» خواهد بود: جوامع سرمایهدار بهعنوان ارباب و جوامع درحال توسعه بهمنزلهی پرولتاریا. گویی، پیکار طبقاتی با تجاوز از سطح فردی، اینک در سطح جوامعْ بازتولید میشود. به معنای دیگر، پرولتاریاییشدن و کالاشدن برخی دولتها/کشورها/جوامع، جای شکل برهنهای از استثمار و استعمار را گرفته و ماهیتی بهغایت بیرحمانهتر از قبل یافته است. آنچه در افغانستان روی داد، بهطور واضح مشتق از همین منطق و در کسوت قهر میلیتاریستی از بالا- البته با ماهیت سرمایهسالارانهی نولیبرالیسم- و انقیاد پرولتاریای از پایین بود؛ این قهر و توسعهی میلیتاریستی و دوگانهی ارباب و پرولتاریا را در جنگ اُکراین نیز شاهدیم. بدون شکّ، قسمی «بازیِ بزرگ» حتی بزرگتر از آنچه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم جریان داشت، با مناسبات پیچیدهتر و ارادههای بدویتر، در جریان است؛ بدویتی که آشکارا جوامع دیگر را قربانیِ خویش میسازد و شکافهای خونین و حقارتبارِ اُنتروپولوژیستیِ برخاسته از منطق سرمایهداری را عمیقتر میگرداند. چامسکی بهدرستی توضیح میدهد که دموکراسی اجتماعی، نه فقط نسخهی اروپاییاش، بلکه سایر نسخهها هم، تحت حملات شدید دوران نولیبرالیسمِ نسل گذشته واقع شده است، واقعیتی که برای عموم مدرم در تقریباً همهجا ویرانگر و برای نخبگان معدود سودمند بوده است. نمودی از زشتیهای این آموزه (نولیبرالیسم) در مطالعهای آشکار شده است که بهتازگی آکسفام منتشر کرده و نشان میدهد که یک درصد ثروتمندترین مردم دنیا بهزودی بیش از نیمی از ثروت دنیا را در اختیار خواهند داشت.
به تصریح چامسکی، نه «نولیبرالیسم» و نه نسخههای پیشین آن مانند «لیبرالیسم» افسانه نبودهاند، بهقطع نه برای آنانی که هر روز در جای جای جهان و جوامع قربانی میگردند و با قهّاریت به بردگی کشانده میشوند. پل بیروک، مورخ اقتصاد، تنها یکی از بسیار کسانی است که نشان دادهاند «لیبرالیسم اقتصادیِ اجباریِ جهان سوم در قرن نوزدهم یک عنصر اصلی در توضیحِ تأخیرِ صنعتیشدنش است»؛ درواقع صنعتیزداییاش، داستانی که در لفافههای گوناگون و نقابهای اغواکننده، تا امروز ادامه یافته است.
منتها، ترکیب سرمایهداری و نئولیبرالیسم از دریچهی مهیّای رادیکالیسم مذهبی و تکیهگاه نژادیِ آن وارد شد و مناسبات قدرت را به نفع عطش توسعهی نظامی تغییر داد. بسیار واضح است که ایالات متحده مانند انگلیس پیش از آن در قرن نوزدهم و سراپای قرن بیستم، به پشتیبانی از اسلام تندرو و مخالفت با ملیگراییِ سکولار، که هردوی این دولتهای امپریالیستی آن را برای اهداف سلطه و کنترل سکولار خود خطرناکتر میدانند، مشتاق بوده است. هم بدین نظم بود که از خوانِ خونینِ قلع و قمعِ ملّیگرایی سکولار هردو زوج میلیتاریسم و هژمونی نژادی-مذهبی به ژوئیسانس رسیدند. بدینسان، بهخوبی درک میشود که هر اقدام رستگاریطلبانه برای خروج از بنبست، دستکم مستلزم پسزدن و ناکامساختن این منطق جهانشمول در فضا و زمان معیّن است.
سوم) اینک، سخنان اخیر «فرستاده»- فرض میگیریم که صحبت وی مطابق با واقع است- تکلیف همه را روشن کرده است: تنها دو راه وجود دارد: یا ۱) بیعت با امارت اسلامی، یا ۲) نبرد علیه آن. هر دو راه ماهیت تراژیک دارند و بیگمان هر راه دیگری غیر از این دو، بیراههی تاریخی-سیاسی بوده و ایضاً تراژیک خواهد بود، چرا که ذیلِ حاکمیتِ مناسباتِ حاضر، قهراً به منتهاالیه «بیعت» یا «نبرد» خاتمه مییابند.
یک پرسش) پرسش اکنون این تواند بود که آیا این آگاهی چه نوع اقدام سیاسی میطلبد؟ یا، این آگاهی برای چه چیزی و کدام اقدامْ کفایت میکند؟ اساساً یک اقدام تاریخی-سیاسی، چه چیزی غیر از آگاهی میطلبد؟ افزون بر این و ماتقدم بر هر امری، اصلاً ما طالبِ چه اقدامی هستیم و مهیّای کدام وضعیت؟ چرا و چگونه؟ فرض میکنیم این شعر و شعور عوامانه صادق باشد که «مقابله با طالب لحظه به لحظه در بدنهی جامعه راسخ و نافذ میگردد… عمر حکومت طالب کوتاه است و دست روزگار بازیهای بسیاری در آستین دارد»، ثمّ ماذا؟! یعنی چه انسانی قرار است جای انسان درّنده، کوچی، بادیهزیست و قانونگریز بنشیند؟ چه نظم و نظامی با چه مکانیسم و منطقی قرار است به جای نظم و نظام توحّش طالبانی، بربریت تندروی و فاشیسم زمینخوار استقرار یابد؟ چه انسان، کدام نظم، کدام منطق، چه وضعیت؟ چگونه همینطور بهسادگی مفروض گرفتهایم این ضدّ شرور که برود، ضرورتاً یک ضدّ خیر و نیکو جای آن خواهد نشست؟ چه انسانی قرار است آن نظم رستگارانه را با خود آورد؟ وقتی هرگز به این خلأ و پرسش پرداخته نمیشود و هیچ انقلابی هم در سوژه رخ نداده است، بدیهی است در غیاب واقعیت و حقیقت و فقدانِ درکِ منطقی از پدیدهها، زبان توهّم بسط پیدا میکند. بهطور فشرده، مسأله تنها و هرگز رفتن طالبان نیست، مسألهی اصلی به زبان ساده نظم و نظام بدیل است. بُعد تراژیک ماجرا دقیقاً این است که همه، چونان جادوگرانِ پیشگو از رفتن و ناکامیِ رژیم طالبان سخن میگویند، اما مطلقاً فراموش میکنند که چه انسان و چه نظمی جای آن خواهد نشست. این خلأ از منظر اُنتولوژیکی-تاریخی، ریشهی تاریخیِ زنجیرهی زوال و انحطاط بوده و خواهد بود. یک وضعیت زمانی به بنبست میرسد که در بنیادش سوژه فاقد امکان شده است؛ این سوژه را قدری باید توضیح داد.
چهارم) ما نه با سوژه، بل با یک نا-سوژه سروکار داریم. پس در وهلهی اول نا-سوژهای را بهصورت کوتاه واکاویم که پس از ماجرای سقوط میکوشد چهره و صورت دیگری از خویش به صحنه آورد: پس از سقوط با نا-سوژهای روایتگری سروکار داریم که میکوشد شاکلهی مبتذلی از سوگواری و تروما و همهنگام نقد را از آن خویش سازد، مبتذل بدین جهت که خود در آنچه ستیزهگرانه حالا از خویش نفی مینماید، مشفقانه سهم داشته و سوبژکتیویتهی چندتکهاش از آن ارتزاق کرده است؛ نوعی سوژهای محروم از تبرئه و نقد که تمام تقلّای بیآزرمش صرف تطهیر خود و تقصیر دیگری میشود[۴]. این احتمالاً همان کارکرد و ساختار جوهریِ جامعهای را به نمایش مینهد که به قول ژیژک وقتی در خود «معیوب» است، هوشیاری «معیوب» از خودش به وجود میآورد. به معنای دقیقتر، اینک سوژهای پدید آمده که فاقد هر نقش تاریخی بوده و شأن هستیشناختیاش را بهطور کامل از دست میدهد. این سوژه را باید یک نا-سوژهی نامکانمند نامید، بدین جهت که فاقد پایگان اُنتولوژیکیِ معیّنی است که احیاناً احیای مضمون سوبژیکتیوش بدان اتکا دارد و بدین دلیل مدام بازیهای قاهر، آن را از جا میکَند و بیهویتاش میسازد. ما مدام با سوژهای برخورد میکنیم که هرگز از خویشتن نپرسیده و از قضا، فقط در فرافکنی از خویشتن مصروف بوده است. خوب دقّت نماییم تمام کلیشههای سترونی که در دو سال پس از سقوط در خارج از فضا و مناسبات حقیقی و واقعیاش به نام نقّادی وضعیت مکرراً نشخوار میشود، مبیّن زبان اختگی و حامل نشانههای عدم تغییر وضعیت و نیز امتناعِ دگرگونیِ سوژه است. همهی نشانهها حاکی از بنبست مطلق و پایدار است.
پنجم) زبان، تنها زمان ندارد؛ مکان هم دارد. زبان در قدم نخست، در پایگاه مکانیاش دلالتهایش را اخذ مینماید. اساساً حدوث و تطوّر زبان بهگونهی مکانمند اتفاق افتاده، بساطتهای اولیهاش را پشت سر نهاده و به ترکیبها و نسبتهای پیچیدهاش رسیده است. سوژهای هم که با زبان و در زبان رشد کرده، ابتدا مکانمند بوده است. بنابراین، هم زبان و هم سوژه، مقهور زمان و مکاناند؛ آپاراتوسهای که اثر اُنتولوژیک دارند. به همین جهت است که فضا، شهر، روستا و سایر فضاهای میناتوری-زیستی را میتواند چونان وضعیتِ زبان یا زبان-مکان و یک زبان-وضعیت مطالعه نمود.
حال یک زبانی از-جا-دررفته و مکانزدوده چگونه قادر به برآمدن بهمنزلهی یک نقد خواهد بود؟! و یا چگونه از دل آن سوژهای امکان ظهور خواهد یافت؟ آنچه از قرارگاه اُنتولوژیکاش منسلخ میگردد، بیمعنا میشود؛ بدین معنا که چیزی از آن در رتبهی تأثیرنهی و شأن هستیشناختی باقی نمیماند و در درجهی صفر از بودن و اثرگذاری منتقل میشود.
ششم) دُلوز مینویسد: تاریخ یک چیز، بهطور کلّی، توالیِ نیروهایی است که آن را به تملّک خود درآوردهاند و همبودیِ نیروهایی که برای به دستآوردن مالکیّت آن، تقلّا میکنند. (دلوز، نیچه و فلسفه، ص ۱۴). اینْ بیانِ اُنتولوژیک هر پدیدهای از جمله ظهور و زوال پدیدههای سیاسی است. جنگْ برهنهترین صحنهی نبرد نیروهای بر سر تملکّ یکدیگر است. جنگْ در زبان و منش بردگی، دچار قضاوت اخلاقی میشود و مذموم جلوه میکند، اما از منظر وجودشناختی رادیکالترین و واقعیترین صحنه برای اثبات و احیای نیروی وجود است. جنگْ اصیلترین ظهور نیروی فوسیس را نشان میدهد. نمیخواهم منادی جنگ باشم، اما مسأله نه قباحت جنگ است نه ضرورت آن؛ این شرایط تاریخی است که جنگ را ضروری میکند. میخواهم بگویم نوعی همبودی نیروهای دگرگونه لازم است تا نیروی حاکم را از میدان بردارد.
اکنون در آستانهی دوسالهی زوال و فروپاشی، دو صفحهی مبسوطِ فاجعه را فراروی خویش میبینیم: از یکسو دچار «توحّش»ی رژیمی هستیم که در مقیاس بمباران هیروشیمایی همهی جامعه را میسوزاند و خاکستر میگرداند، از جانب دیگر، گریبان یک «خلأ» بنیادین: خلأ پرسش از نظم و نظام بدیل و همزاد آن سوژهی خطخورده و از خویشبیگانه. در نخستین روزهای ظهور فاشیسم نژادی-مذهبی، طی مقالاتی از ناتوانسازی جامعه توسط طالبان گفتم. دیدیم روند ناتوانسازی چگونه بهطور سیستماتیک و با خشونت تمام دنبال شد. در این میان اما قربانیِ درجه نخست این وضعیت «زنان» بودند. زنان تنها قربانیِ رژیمِ تروریستیِ طالبان نشدند، بلکه قربانیِ منافعِ جوامع بینالمللی و قدرتهای ذیدخل در مسائل افغانستان نیز گردیدند. با این وجود، زنانْ بهخصوص آنانی که در زبان حاکمیت متعلق به اقلّیت قومیاند، پرچم اعتراض را زنده نگه داشتهاند. آنها صادقترین معترضان و درعینحال بیپناهترین سوژههای اعتراضاند. هرچند آنگونه که توضیح دادیم، گشودگیِ راه آینده اجتماعی از نیروها را میطلبد، اما بدون تردید، اعتراض زنانی که در بطن توحّش یا در اضطرار و آوارگی صادقانه علیه وضعیت آه میکشند و جز خود آنها هیچ کسی دیگری نمیتوانند از آنها نمایندگی کنند، مهمترین نیروی گشایش خواهد بود. امیدوارم اتصالی قدرتمندی از نیروها شکل گیرد و نحوهی بودنِ جدیدی را به ارمغان آورد.
[۱]. چامسکی آمریکا را به دلیل روح سرمایهسالانهی آن، یک شرکت-کشور مینامد.
[۲]. همهی رهبران سیاسی-و چه بیاندازه این تعبیر بیمعنا و مشمئزکننده است- در دو دههی اخیر دچار حماقت، بلاهت و صغارت بینظیر بودند.
[۳]. نژاد، پیش از آنکه در چنگال قضاوت اخلاقی و ارزشداوری بیفتد، پیش از آنکه به دُشنهای در دام «نژادباوری» بدل شود و قبل از آنکه نژادباوران آن را بیمعنا و منحط معرّفی کنند تا دکترین نژادباوری خویش را از خلال این رویت منافقانه پیش ببرند، نیروی اصیل طبیعت است، نیروی بودن و اعلام موجودیت. توضیحِ بسندهی این مطلب بهزودی در مقالهی «در باب نژادباوری» خواهد آمد.
[۴]. مقصود و ارجاع همهی مردان و زنانی است که دیروز نخبگان سیاسی و فرهنگی افغانستان به شمار میآمدند و حالا همه روزه در پسزمینهای از رستگاری فردی (پناهندگی) از تریبونهای افغانستان انترنشنال، بی.بی.سی، صفحات شخصی و… بهخصوص در شِبهپرسشپاسخهایی مثل «میدان» و سایر شبِ گفتوگوهای خانگی، منتقد وضعیت برآمده و در کسوت منادی رادیکال نقد، نقش بازی میکنند.
نظر بدهید