اسلایدر حقوق بشر زنان

شوهر معتاد و کودکان گرسنه؛ آتشی که فرخنده را خاکستر می‌کند

نویسنده: زینب وفایی
ظاهر خردشده و چروکی که روی صورتش شیار انداخته، او را نزدیک به ۴۵ساله می‌نمایاند؛ اما او در حقیقت ۳۰ سال دارد؛ ۳۰ سالی که بیش‌تر آن را از زندگی زخم خورده و هر بار کوشیده با بخیه‌زدن به زخم‌هایش، به آینده‌ی خوش‌تری بیندیشد و برای رسیدن به آن تلاش کند. او، «فرخنده-نام مستعار» با چهار فرزندش در خانه‌ای مخروبه در شهر مزارشریف، مرکز بلخ، شب‌وروز می‌گذارند. می‌‌گوید که از وقتی خودش را شناخته، غم هم‌راهش بوده و انگار سکه‌ی زندگی برای او، تنها یک رو داشته؛ سختی و سختی. زمانی که هم‌سالان فرخنده سرگردم فراگیری آموزش در مکتب بوده‌اند، او روزهایش را با انداختن نقش‌های زیبا روی گلیم می‌گذارنده است و برای رسیدن به زیبایی زندگی، رؤیا می‌بافته است.

فرخنده هنوز از پشت دست‌گاه گلیم‌بافی جدا نشده که خواستگار، دروازه‌‌ی خانه‌ی پدری‌اش را دق می‌زند. می‌گوید که برای رهایی از این دست‌گاه مسموم‌کننده، بدون اما و اگری، به عروسی‌کردن تن داده است؛ اما زندگی در خانه‌ی شوهر نیز، برای فرخنده خوشی و راحتی نمی‌آورد. وقتی دو سال از عروسی او می‌گذرد، شوهرش به مصرف مواد مخدر معتاد می‌شود؛ وضعیتی که فرخنده را در تنگنای ژرف‌تر و اندوه ویران‌گرتری پرت می‌کند.

شوهر فرخنده، در روزهایی که مواد مخدر مصرف می‌کند، همه داروندار خانه‌اش را برای به‌دست‌آوردن آن، دود می‌کند و رفته ‌رفته بار سنگین زندگی، بیش‌تر روی شانه‌های فرخنده می‌افتد. او که زنی نیست در برابر دشواری‌های زندگی بشکند و تسلیم شود، در کنار پیدا‌کردن نان بخورونمیر، برای درمان شوهرش نیز، از هیچ کوششی کوتاهی نمی‌کند. «چندین بار او را بستر کردم و به من وعده داد که مواد مخدر را ترک می‌کند؛ اما هیچ گاهی ترک نکرد و تلاش‌هایم بی‌نتیجه ماند.»

شوهر فرخنده، در دوره‌ی جمهوری، در میان نشئه‌-خماری‌اش، هرازگاهی به او سر می‌زد؛ اما پس از بازگشت طالبان، خبری از او نیست و کسی نمی‌داند که چه بر سرش آمده.

نبودن دستی در زندگی فرخنده که از اندوه او بکاهد، زندگی را برای او که اکنون مادر چهار کودک است، بیش از اندازه دشوار کرده است. در حالی که با پیراهن ژولیده‌ای بدنش را پوشانده، می‌گوید که نه نانی برای خوردن دارد و نه هم پوشاک به‌دردبخوری برای پوشیدن.

روزی که به خانه‌ی فرخنده رفتم، ناگهان به یاد زمین‌لرزه‌ی مرگ‌بار پکتیا افتادم. به این فکر کردم که این خانه‌ با تهداب سستی که دارد، با اندک تکانی یا بارانی شدید، روی سر آن‌ها آوار خواهد شد. در این خانه، از برق خبری نیست و در هوای سوزان مزارشریف، فرخنده و فرزندانش، به معنای واقعی کلمه زندگی طاقت‌فرسایی پشت سر می‌گذارند.

فرخنده، برای این که بتواند چیزی برای خوردن در خانه داشته باشد، دو کودکش را برای گرد‌آوری «نذر و خیرات» به شهر می‌فرستد و خودش با دستان زخمی و پُر از آبله، در خانه‌های مردم رخت‌شویی یا تمیزکاری می‌کند. با غمی که در صورتش لم داده، می‌گوید: «روزهایی که خانه‌های مردم را پاک‌کاری و یا هم لباس‌شوی کنم، می‌توانم مقداری نان خشک بخرم تا کودکانم را از خطر مرگ نجات بدهم؛ اما روزهایی که کار پیدا نشود، شب همان روز کودکانم از دست گرسنگی خواب شان نمی‌برد.»

فرخنده وقتی از دشواری‌هایی که زندگی پیش رویش گذاشته، حرف می‌زند، خمی به ابرو نمی‌آورد؛ اما همین که قصه به شکم گرسنه‌ی فرزندانش می‌رسد، بغضی در گلویش گیر می‌کند و توان حرف‌زدن را از او می‌گیرد.

این تنها قصه‌ی زندگی فرخنده نیست؛ روایتی از ضمختی روزگار است که روی بودن هزاران زن در افغانستان، چمبره زده و لب‌خندی را که حق مسلم شان است، از آن‌ها گرفته و اشک و زخم را هم‌نشین تنهایی‌های شان کرده است؛ زنانی که سایه‌بان سردی برای زیستن و نانی گرمی برای پرکردن سفره‌ی خالی خانه و شکم کودکان شان ندارند.