تعطیلات تابستانی بود من هم بیش از یک سال میشد که به زیارت کعبه دل، مادر عزیزم نرفته بودم؛ بنابراین پیش از آنکه تعطیلات تمام میشد باید یکبار خانه میرفتم. خودم در کابل بودم و خانوادهام در غور ولسوالی لعل و سرجنگل بود و باش داشتند. همین بود که بیک لباسم را آماده کردم و روان شدم طرف کوته سنگی تا تکت بگیرم. آنجا به محض ورودم به مسافرخانه لعل و سرجنگل دو نفر از دوستانم را دیدم که دور میزی نشسته اند و چای و قصه شان گرم است. آنها تا مرا دیدند اشاره کردند که سوی شان بروم. گفتند: معلوم است که جایی روان استی. گفتم: چطور شما فهمیدید؟ گفتند از ظاهرت تابلو است. کیهانی که آن وقتها هم اتاق هم بودیم، بی درنگ گفت که اگر جایی روان بودم خودم هیچ نمیامدم به ترانسپورت. به او زنگ میزدم، او برایم تکت میگرفت و کریمی دوست دیگرم هم خاطرنشانم ساخت که این شکلی درست نیست که خودت با این بیگ بیایی و تکت کنی: راه ها بسیار خطرناکند. طالبان لامصبا اینجا راپورچی دارند و به محضی دیگه رقم تر باشی، گزارش میدهند و به علاوه توصیه کردند که تذکره و دیگر اسناد دولتی داخل کیفم نداشته باشم و یک لباس افغانی دامن دراز هم بپوشم. این پیراهن آستین کوتاه و شلوار و… اصلا مناسب نیست، طالبان حتما گیر میدهند. راستش با شنیدن این حرف ها و با مواجهه شدن چنین عکس العملی از سوی دوستانم در باره راه و مساله امنیت آن فکر کردم زیادی امنیتی اش ساخته اند. هرچند بارها از دره مرگ و خطرات آن شنیده بودم، اما بازهم تمهیدات این چنینی در عبور از آن را اندکی آمیخته با اغراق و توهمی ناشی از هراس دانستم.
برای شب به یکبارگی کارهایم را از اتاق خلاص کردم و خواستم در هتل بمانم. گیرنده این تصمیم خودم بودم. بارها از دزدی ها و به کوچه زدن های تاکسیهای شبانه از مردم شنیده بودم. با توجه به فضای بسیار ناامن دوروبرم ترجیح دادم که شب نزدیک باشم تا نیازی به نشستن در تاکسیای نباشد که اصلا معلوم نیست واقعا مسافرکش است یا راهزن ؛ در فضای مشوش، ناامن و بیبازخواست کابل وثیقه اعتماد میان شهروانش متاسفانه پاک پاره شده است. همه به همه و همه چیز به چشم بیاعتمادی میبینند به خصوص وقتی پای شب و تاریکی و خلوت و مسافرت در میان است. خلاصه شب را در هتل ماندم ولی مطمیین نیستم که بگویم یک چشم خواب هم رفتم یا نه؛ چون داخل هتل ترس از کیسهبری آرامش از خاطر مسافران میربود. این یکیاش را هم از دیگران بارها شنیده بودم و هم خود به چشم خویشتن دیده بودم که اغلبا مسافران اطرافی در روز روشن در حضور جناب پلیس و چشم مردم از سوی کیسهبرها چند نفره خلع میشوند به رغم جیغ و دادهای مسافران همه چیزشان را می گرفتند و یک مفصل لت هم میکردند . آنجای کابل جایی بود که باندهای کیسهبری حاکمیت مطلق داشت و به گفته مردم پلیس آنتن نمیداد و آمران حوزه که همدست شان بودند. شاید هم همه جای کابل. مناطق بیرون هتل چنین بود و داخل هتل نیز قطعه کاغذی چسپانده از سوی مدیریت هتل بر دیوار ، خاطر «مسافرین عزیز» را جمع میکرد و خود را هم از هرگونه مسولیتی سبکدوش: «مسافرین عزیز، مدیریت هتل مسیولیت گمشدن اشیای تان را به دوش ندارد» وقتی آنجا باشی و در همانجا بزرگ شده باشی اصلا برایت غیرعادی نمینماید. طالب طالب است؛ طالب میکشد! کیسه بر کیسه بر است. پل سوخته کیسهبر زیاد دارد بنابراین دزدی زیاد هست. آفرین به مدیر هتل که مسافرین عزیز را پیشاپیش خبر میکند که ممکن دزدی شود مال شان را مواظب باشند این ها همه طبیعی و نرمال می نماید تا آنحد نرمال که تو هیچ وقت از خود نمیپرسی که خوب اقتدار پلیس را چه شده است؟ چرا باید در شهری آن هم پایتخت این کیسهبران باشند که از پیش همه حساب میگیرند. حوزه و امریت و دم و دستگاه امنیتی برای چه است؟ طبیعت طالب که کشتن است آره، اما این گروه آدمکش چرا باید راه ها و شاهراه ها را در کنترل داشته باشند و این چنین آرامش از شهروندان بربایند. اساسا حکومت برای چی است پس؟ هتلی که مدیریت آن وقتی نتواند یک مبایل مسافرش را تضمین کند، تفاوتش با دره و بیابان چیست؟ برای چی از مردم جاخوابی میگیرند و …
خلاصه شب سپری شد و از صبح زودش طرف غور در حرکت شدیم. زمانی به میدان و به خصوص جلریز و تکنه رسیدیم که آفتاب در حال طلوع بود. یادم است که گوشی ام را خاموش کرده بودم بر سرم دستمالی پیچانده بودم و صورتم را هم پیچ کرده بودم. فقط حصه چشمانم باز بود و از پنجره موتر هی پیشاپیش نگاه میانداختم که ببینم کی چند تا طالب با تفنگهای شان سر راه مان سبز میشوند و امر ایست میدهند. ولی آن صبح چیزی ندیدیم و بدون ماجرا به سیاهخاک رسیدیم و از سیاهخاک به بعد که البته بدون ماجرا است معمولا.
شب به لعل رسیدیم و به خانه رفتم. پس از سه چهار روزی که در خانه کنار پدر و مادرم ماندم پس باید برمیگشتم. این بار اما خواستم بند امیر را هم پس از نه سال ببینم. در برگشت از لعل آمدم یکه اولنگ و از آنجا همراه به هماهنگی رفقای یکاولنگیخود رفتیم بندامیر. شب را بندامیر ماندیم و خاطره آفریدیم و از فردایش اما بازهم با نگرانی «دره مرگ» مواجه بودم. ناچار بودم؛ راهم بود؛ خواهی نخواهی جانم را به دست تقدیر داده و باید از معبر مرگ میگذشتم. از طرف کابل به قصد زیارت فامیل و از طرف خانه به قصد وظیفه. آفتابگرم فردای آن شب پرخاطره باید با جمع همدلان بامیانیام بدرود میگفتم. آنها برگشتند به یکاولنگ و من راهی مرکز بامیان شدم.
هنگامه ظهر بود که به بامیان رسیدم و از آنجا بلاتوقف در تاکسی کابلرو نشستم و برگشت به کابل. درست در مناطقی نرسیده به سیاهخاک رسیده بودیم که مردی همراه کودکی از کنار سرک دست داد و به جمع ما افزود. آنها از بهسودیهای کابلنشین بودند که تعطیلاتشان را مثل من به زادگاهشان آمده بودند و حالا در برگشت به کابل بودند. مرد، اولین خبری که پس از احوالجویی مختصر برای بقیه همسفران خود داشت این بود که مواظب باشید که دوسه روزی میشود طالبان بسیار محکم چکپاینت انداخته و تلاشی دارد. بنابراین «هوش کنید که اسناد دولتی، عکسهای غیرمعمول با نظامی ها یا رجال سیاسی، عکسهای تفنگبه دست، عکس اسناد یا ویدیوهای رقص و موسیقی و این قبیل چیزها در گوشی تان نباشه. اگر هست همی حاله پاک شان کنید» این جمله مثل پتکی بود که زنگ خطر را با تمام آزاردهندگی آن در ذهن ما به صدا در آورد. راننده هم وارخطا شد و تاکید کرد که «خی اوطو که هست بیادرا مه همی کنارهها گوشه میکنم تا بیکا و مبایلای تانه خوب بوپالین که بهانه دست آنها نتن» یکی از مسافران که من بودم، بلافاصله صد دل را یک دل کرده و از ترس جانم اسکنهای تمام اسناد هویتی و تحصیلی و کاری ام را حذف کردم. ویدیو نداشتم اما چندتا موسیقی ای که داشتم هم از یک سر حذف کردم. آن لحظه ناآگاهانه من شده بودم خدایی یا پیامبری و با سرعت تمام در طرفه العینی گوشی ام را از بار معاصی پاک پاک کردم. پس از چند مرور عاجلانه متوجه شدم که گوشیام شده بود آنچنان معصوم و سفید از بار گناه موسیقی و نوشته و کتاب که انگار تازه از کمپنی متولد شده است! به دستمالم نگاه کردم به شلوارم نظر انداختم و پیرهنم را ورانداز کردم دیدم مناسب نیست. یاد حرف دوستانم افتیدم که چرا نباید لباس افغانی پوشیده بودم. عاجل بیکم را زیر و رو کردم، اما لباس افغانی نبود. شلوارم را نمیشد کار گرفت اما پیراهن نیمه آستینم را با پیراهن آستین بلند در رفتار عوض کردم. نمیدانم این مورد را هم از مسافرین کسی به من گوشزد کرد یا خودم ناگهان به یاد حجاب مردانه رفته بودم. از بابت تلفنم خاطرجمع شدم چرا که سفید کرده بودم، اما به خاطر لباسم به خصوص شلوارم که هرچند له مه نبود، تکهای بود اما در هر حال شلوار بود، حقیقتا نگران بودم. ولی باز هم نفس عمیقی کشیدم، بر و مویم را برابر کردم و به بیخیالی تظاهر کرده قدراست نشستم. از بازار سیاهخاک گذشته بودیم. از تمهیدات ما برای ورود به دره مرگ دو دقیقهای نگذشته بود که چند نفر تفنگبه دستِ منتظر کنار سرک ایستاده در سایه درخت ظاهر شدند، ولی ابلقپوش و حتا ریشهای تراشیده یا کوتاه با سنین جوان! فکر کنم راننده بود که گفت: همینهاست!
موتر را متمایل به کناره سرک طرف خودشان ایستاد کرد. بلامعطل از شیشه بغلی موتر به داخل همه را زیر نظر گرفت و پس از اندکی ورانداز مستقیم به من اشاره کرد و بی مقدمه شروع کرد به بازجویی و پرسش:
بیتی کارت وظیفه ته؟
کارت وظیفه؟ وظیفه ندارم مه
تذکره داری؟ بیتی تذکره ته!
تذکره دارم ولی فعلا نیست. خانه مانده
مبایل چی؟ ازو مبایلای گلکسی داری؟
داروم آره
چی داری درِش؟ بیتی که ببینم
چشم از چشمم نمیکند. من اما ظاهرا آرامشم را حفظ کردهام. دست به سوی جیبم میکنم. باز به او نگاه میکنم. نمیدانم چطور شد اندکی لبانم را به نشانه تبسم چت کردم و نمیدانم با چی جریتی با لحن ملایم در حالی که کاملا خود را آماده نشان میدادم پرسیدم: بیتوم واقعا؟!
اگر من جای او بودم، لابد میگفتم: نه من شوخی دارم! اما او چیزی نگفت. فقط کمی لبخند و نگاه مردد و بعدش دستور حرکت. این در حالی بود که از شیشه موتر دیدیم که دو جوان که قیافتا نشان میداد هزارهاند، پیاده کرده بودند؛ آن دو نفر با حال زار و پریشان که شاید غرق در توهمات مرگ و زندگی بودند، دستان شان از پشت بسته، بیکها در کنارشان گذاشته و با چهرههای خاکزده در نیمروز زندگی شان چه میدانم شاید به آخرین ساعات از عمرشان فکر میکردند. از شب همان روز وقتی فیسبوکم را باز کردم، دیدم یکی از بچهها نوشته: «متاسفانه امروز بازهم دو تا از مسافران را که گفته میشود از دایکندی است، طالبان در دره مرگ پیاده کرده و با خود برده اند …» و فکر کنم یکی از هماتاقیهای مان بود که خبر را تایید کرد و گفت آن دو جوان احتمالا نظامی است و کارت دولتی از پیش شان برآمده. قصه من نیز همین را تایید میکرد. نظیر این قصهی خطرناک که من با چشم سرم دیدم و شخصا تجربه کردم، را قبل بران، فقط یا از زبان دیگران شنیده بودم، یا هم در داستان های حبیب الله صادقی، آصف سلطانزاده و خالد نویسا خوانده بودم. آن روز قرار بود در سه جای ما را تلاشی کنند، اما گفتند که چون وقت نماز است و بقیه شان سر نماز رفتهاند و اتفاقا همان روز جمعه هم بود. ظاهرا شانس آوردم که خدا در آن روز نیاز به توجه بیشتر و جدی تر داشت، وگرنه در تلاشی های دوم و سوم با دیدن شلوار کفری و باز کردن فیسبوک گمراهی، امر قتلم از چهارصد سال پیش صادرشدگی بود. اما در کل مساله این است که بخش اعظم از مردم افغانستان تمام عمرشان را در چنین وضعیتی زندگی میکنند. نظیر این سرگذشت، شده است روتین آنها. به اندازه صفر تضمینی برای حیات شان وجود ندارد. فرقی نمیکند که در سفرند یا حضر؛ در هر حال از آرامش و امنیت به کلی محروم است؛ برای همین میگویم مردم افغانستان به خصوص هزاره با اینکه افغانستان سرزمین بومی خودشانند، اما به دلایل وخامت اوضاع سیاسی و امنیتی و بیکفایتی مطلق در حکومتداری در هر گوشه و کناری هر روز جان شان گرفته میشوند؛ به طوری که مصداق ندارد اگر بگوییم اهالی آنجا سکناگزین در خانهی امن وطن است. هرگز! درستش این است که بگوییم آنها در چرخابی اقامه گزیناند که از تلاطم آرامشزدای دریای مرگ، هیچ وقت هراس غرق شدن از سر آنان دستبردار نیست.
نظر بدهید