اسلایدر بین الملل تحلیل

خاورمیانه؛ نمی‌دانند چیست؛ اما انجامش می‌دهند

نویسنده: محمد ثامن

تمهید   

یکم: در شرایط آشفته- یا کشمکش آشفته‌ی نیروها- فهم متیقّن از خود ماهیت آشفتگی دشوار می‌نماید و می‌باید به صبر بسپرد، تا کمابیش مقصود یا عاقبت هر امر آشفته‌ای، در شمایل متمایزی، خود به مرئی و منظر آید. شهودِ بی‌واسطه‌ی امور چیزی به ما نمی‌گوید، ما اکنون مبتلا به این شهودیم. ازاین‌رو، اشارات مسطور آتی، گونه‌ای غث‌وثمین کوتاه و نه متیقّن از قرائنی است که در بدو امر مشهود می‌گردد و نشانه‌های انضمامیِ آن را در افواه رسانه‌ها و به‌تبع جمهور، مشاهده می‌کنیم.

دوم: با عینک یک منطق متفاوت، اشراف به تمامیِ مناسباتِ پدیده‌های که در خاورمیانه پیش می‌تازد، درکِ دقیق این نسبت‌ها، پیداکردن احیاناً نیرویی برآمده از یک خاستگاه اصیل، یا چه‌بسا انحلال این نیروها و اسباب این انحلال، نیز به دلیل سرشت کمتر خودآیین و بیشتر دگرآیین رویدادها و مناسبات، دشوار می‌نماید. اما از منظر تعقیب مسائل از یک موقعیت انتزاعی، ملجأ محتاطانه‌ای که بتوان در بطن همه‌ی این تطوّرات بدان پناه گزید، شکّاکیّت رادیکال و اجتناب از تدارک نوعی اپیستمه برای هرآن‌چیزی است که سلطه‌طلبانه از بالا تحمیل می‌گردد و منفعلانه از پایین پذیرفته می‌شود. از آن‌جا که هر نوع اپیستمه یا صورتبندی‌ای که تصویر و ارزیابیِ عناصر و اقطابِ بازی‌گر را مبدأ قرار می‌دهد، یعنی درون منطق حاکم معنا می‌گیرد، به‌وضوح به نفع «نظام حاکم» می‌چرخد؛ بنابراین، مسألهْ واسازیِ تصاویر و روایت‌های رسمی و قاهر از وضعیت است.

سوم: این پرسش که: از چه منظری باید به رویدادها نگاه کرد تا در موقعیت درست قرار گرفت، و از حیث منطقِ صیانت نفس، نظر و عمل آدمی از فریب و وسواس ظواهر در امان باشند؟ در شرایط کنونی، هم اهمّیت معرفتی دارد، هم اخلاقی و فردی. با اقامت در یک موضع از بنیاد شکّاکانه نسبت به تفاسیری که تحمیل می‌گردد، می‌توان از منظر سرنوشت عقل و عقلانیّت و وضع انسان به قضایا نگریست. ازاین‌رو، می‌توان پرسید در آن‌چه رخ می‌دهد، جایگاه عقل کجاست؟ تا چه اندازه، آن‌چه رهبران و ملّت‌ها انجام می‌دهند، به عقل و عقلانیّت نزدیک است؟ از همه مهم‌تر، در بطن این جنگ‌های به‌غایت خونین و قساوت‌بار، انسان به چه چیزی غیر از جنگ مبتلاست، یا مبتلا خواهد شد، یا نه، جنگْ عاقبت کدام ابتلایی است که پیشاپیش رخ داده است؟ آن‌چه در پی می‌آید، گزاره‌هایی است که می‌کوشد به سمت واسازی ساختار واقعیت موجود قدم بردارد.

آزِ یک ایدئولوژی فقیر

نظام‌های سیاسی خاورمیانه اغلب با استبداد تکوین یافته و در خودکامگی نیز بقا یافته است؛ و بدین سبب، نه در قبال امور کشور و نه دقایقِ بحرانی تاریخیْ، مسئولیت می‌پذیرد. به‌معنای دیگر، هرآن‌چه رخ می‌دهد را، غالباً به بیرون فرامی‌افکند. این، مربوط به کلّیت سامانه‌های سیاسی است؛ هرچند در ترکیب مضمونیِ این خودکامگی‌ها، عناصر متفاوتی دخیل است. به‌طور مثال، ایران نه فقط سقوط روسیه؛ بلکه به‌واقع شکست سنگین‌اش در خاورمیانه را نیز به اتاق‌های فکر در تِل‌آویو، یا این‌جا به کاخ سفید در واشنگتن، فرافکنی کرد. از سوریه، با سوز و آه، بسیار پاورچین پاورچین عقب کشید؛ اما در تهران به آزِ ایدئولوژیک‌اش پناه جُست و به واقعه از منظر یک ایدئولوژی فقیر و مجرّد پاسخ داد. این آز در حقیقت همان وهمِ ایدئولوژیک است. فقیر که می‌گویم به سبب فقدان هیومن (human) در ایدئولوژی مذهبی-سیاسیِ ایران است. این خلأ و مُغاک اُنتولوژیک، از ابتدای انقلاب اسلامی ایران، موجب ضعیف‌شدن و عجین‌شدنِ این به‌اصطلاح انقلابْ با خشونتِ بیشتر در هر مفصل سیاسی (انتخابات، رفتن و آمدن دولت‌ها) و فروپاشیِ ادراکات جوّگیرانه، مانند آن‌چه میشل فوکو می‌پنداشت، گردید. اما پاره‌ی از همه مؤثر در توسعه‌ی فضای خشونت، نژادباوریِ مشمئزکننده‌ی مسلّط بر جامعه‌ی ایران است. محمد جواد ظریف، وزیر خارجه‌ی اسبق ایران، بسیار به‌اجمال اشاره کرده بود که حتی دانشجویانی که در ایران تحصیل می‌کنند، از ایران با نفرت می‌روند. برخورد غیرانسانی با مهاجران در ایران، وضع اسف‌بار شهروندان ایران، شکاف‌های سیاسی و نژادی سرکوب‌شده و… نیز این ناکامی را اثبات می‌نماید. هم‌چنین، این تصوّر صحیح درمی‌آید وقتی چرایِ نظریه‌ی انحطاط ایران از سوی برخی متفکران ایرانی (سیدجواد طباطبای) از بُعد تاریخی و فرهنگی روی آن تا می‌خورد. البته غیابِ هیومن در بطن ایدئولوژیِ شیعی؛ منحصر به این ایدئولوژی نمی‌گردد، همه‌ی ایدئولوژی‌های دینی و نژادیِ خاورمیانه ماهیتاً در این غیاب و شکاف، تقرّر تاریخی دارند.

به‌هرروی، پرسش اساسی فراروی ایران این است: آیا ایران موقعیت حاضر و فضای بسیار مهیّایی کنونی را فرصتی برای تأمل در نفس ایدئولوژی و نگاه‌اش به همسایگان و سایر ملّت‌های منطقه، از منظر منطقِ عقلانیّت، برابری و انسانیّت و نه صرفاً هراس امنیتی و کشمکش‌های هویتی، بدل خواهد کرد؟ مسأله اصلاً یک تغییر تاکتیکی یا حتی استرتژیک و راهبردی نیست، مسأله تجدید تأمل در نفس مضامین ایدئولوژی است. لذا معلوم نیست؛ اما متأسفانه ایران کمتر در موقعیت تاریخی و فرهنگی‌ای قرار دارد که به تأمل در سیاست خویش مبادرت ورزد، و احتمالاً یگانه پاسخ را توان هسته‌ای می‌بیند. زیرا فشار سهم‌ناک حوادثْ، فاصله‌ی هرروز شدیدترشدن دولت و ملّت، تنگ‌ترشدن طناب‌ها بر گردن آزادیِ بیان و بیان حقایق، شجاعتِ تأمل و بازنگری را عیناً از آن سلب کرده، و بیش از پیش، آن را در آغوش خشم رانده است. اما اگر توان هسته‌ای- بالفرض که به آن دست یابد- پاسخ ایران به همه‌ی مناسبات‌اش در تمامیِ ابعاد آن باشد، از حیث انسانی، فرهنگی و تاریخی به‌غایت هولناک خواهد بود.

در بعد دیگر، رادیکال‌ترین شعار سیاست خارجیِ ایران طی تقریباً حالا نیم‌قرن اخیر، نابودی اسرائیل و حمایت از فلسطین بود. این شعار به‌خودی خود در یک نیمه‌اش از حیث روان‌شناختی، توضیح می‌داد که ایران دست‌کم در پاره‌ای از سیاست خارجی‌اش کاملاً عصبانی است و این ممکن است آن را در مقاطع تاریخی نامتعادل و از عقلانیّت دور سازد. این خوره اکنون بزرگ شده است. اما در نیمه‌ی دیگرش، تُهی از آب درآمد: از قضا، در برابر حملات ۷ اُکتبر، و حملات خونبار دولت اسرائیل، کشتار بیش از ۴۵ هزار کودک و زن و مرد، ویرانیِ کامل نوار غزه، دیدیم ایران فقط مدایحِ ایدئولوژیکی و ژست‌های تُهی‌اش را در داخل تکرار نمود و مطلقاً منفعلانه، ویرانیِ نوار غزّه را به نظاره نشست. در این بحبوحه، اداها و عادات سیاسیِ مردم ایران بسیار کمیک و قبیح‌تر از آن بود که بتواند شأن اخلاقی یا سیاسیِ لازم را کسب نماید؛ یعنی تنها لبّیک به تأدیبِ خویشتن بود. به‌هرروی، ایران در طول عمر ۴۵ساله‌اش دچار تهافت‌های فراوانی بوده است. تحریک و حمایت حزب‌الله لبنان برای جنگ با اسرائیل نیز، نه دوراندیشانه، که یک ماجراجویی کوته‌بینانه و خطای فاحش سیاسی از آب درآمد. نهایتاً، حزب‌الله در کمتر از یک‌ماه، تمام رهبران‌اش را از دست داد و سرانجام حنظلت تلخ آتش‌بس را سرکشید. اکنون با سقوط سوریه و انسداد ارتباط ایران و حزب‌الله، ندای اضمحلال بیشتر در گوش حزب‌الله طنین افکنده است.

در پایانْ یک پرسش: جبرانِ شکستِ اُبژکتیو با یک خطابه‌ی سوبژکتیو، تا کجا امکان و معنای تاریخی-سیاسی می‌تواند داشته باشد؟ به سخن دیگر، آیا منطقِ شکستِ اُبژکتیو، پیشاپیش در فقرِ منطقِ سوبژکتیو، آغاز شده است؟

دژِّ خون‌خوارِ سرمایه‌داری

نسبتی که به مرحله‌ی کنونی میان اسرائیل و فلسطین رسیده، سرنوشتِ محتومِ خطی است که با تأسیس دولت اسرائیل مقدّر شد. اسرائیل، این خط را با اشغال سرزمینی، شهرک‌سازی و کشتار فلسطنیان، به‌مثابه‌ی منزل‌گاه‌های اساسیِ تأسیس‌اش پیش برد و اقامت‌گاه پایانیِ آن، چیزی نیست جز ممتنع‌ساختن یک دولت فلسطینی، یا تبدیل‌کردن فلسطینان به یک اقلّیت ضعیف درون یک دولت یهودی. ضربات مُهلک اسرائیل بر حزب‌الله لبنان و سقوط سوریه، بزرگ‌ترین موفقیتِ تاریخیِ این رژیم از آغاز تأسیس، و درعین‌حال، پرتاب‌شدن آن به سمت آینده‌ی بس مخاطره‌آلود است. می‌توان بیش از پانصد حمله بر پایگاه‌های نظامی سوریه و تسریع شهرک‌سازی در بلندی‌های جولان پس از سقوط رژیم سوریه را به‌واقع، ژوئیسانسِ سیاسیِ این رژیم در آغاز قرن بیست‌ویکم نام داد؛ اما آیا این کیفِ ظفرمندی‌های تسلیحاتی و موفقیت‌های خونین اسرائیل به سمت عاقبتِ آرام و نیکی می‌تازد؟ نباید فراموش کرد مخاطرات آینده‌ی این تازیانه‌ی یهودی، که در اصل بر شأنِ تاریخیِ عَرَب می‌خورد (البته از منظر تقابلِ هویت یهود و عَرَب در تاریخ معاصر در یک بعُد ماجرا)، می‌تواند بسیار هولناک باشد. اسرائیل محصول خوب می‌دِرَوَد، اما بذر بد می‌کارد. هرچند ائتلاف‌ها و توافقات سیاسیِ کنونیِ جمهورِ اعراب با اسرائیل، به‌صورت مقطعی می‌تواند حس‌های امنیتی و اقتصادی این کشورها را رام کند و بر تضادهای خفته سرپوش نهد، لیکن تعیین و تعیّن آینده لزوماً و تماماً با آن‌ها رقم نخواهد خورد. اما از جانبی، معلوم هم نیست که تا چه حد منافع اقتصادی این قطب‌ها، می‌تواند آن‌ها را درون منطق سرمایه‌داری ذوب نماید و لذا بر نبردها و تصفیه‌حساب‌های آتی آن، پیشاپیش خط بطلان کشد.

به‌هرروی، وضعِ کنونیِ اعراب- تماشای یک عدّه و ساطورشدن یک عده‌ی دیگر- بر خاطره‌ی سیاسی عَرب بسیار سنگین ثبت خواهد شد و مسئولیت اکنون و آینده‌ی آن‌ها را با پرسش‌های فراوانی رودررو خواهد کرد. زیرا- بگذارید این‌طور بگویم- توسعه‌ی سرزمینی و تفوّق نظامی اسرائیل، شاید هنوز هم ناخودآگاهِ سیاسی این دولت یهودی را برای مسلمانان عَرَب، گویی متمایز نشان نداده است؛ یعنی شاید این وسوسه‌ی پارانویک اندکی درست باشد که اسرائیل، همان‌طور که صبحانه‌ی گوشت‌خونین‌اش را در غزّه، نهار سنگین‌اش را در بیروت و شام مفصّل‌اش را در شام بلعید، چه‌بسا فردا و پس‌فردا در نیل و فرات صیّادی کند؟ افزون براین، مگر در یک چنین تصوّر بعیدی، دژّ خون‌خوار غربْ نیرومندتر از قبل به ایفای مسئولیت تاریخی‌اش نزدیک نمی‌شود؟ پس آیا صدر و ذیل تقدیرِ تاکنونیِ فلسطین، کم‌وبیش صدر و ذیل تقدیرِ سیاسیِ آینده‌ی اعراب خواهد بود؟ باری، همه‌ی گزاره‌های فوق مشروط به پاسخ بدین پرسش است که منطقِ پیش‌تازی‌های اسرائیل اصالتاً از کجا می‌آید، از دینی به نام سرمایه‌داری، از اردوگاه لیبرال‌سرمایه‌داریِ معطوف به نفی کمونیسم (تقابل شرق و غرب)، از نژادباوری مفرط یا تفوّق تکنوژیِ تسلیحاتی، یا از ترکیبِ همه‌ی این‌ها؟ در این صورت، آن‌چه کانون هسته‌ایِ این ترکیب‌ها را تشکیل می‌دهد، چیست؟ لذا، وجه مجهول ماجرا بیشتر از وجه معلوم آن است؛ زیرا ماجرای خاورمیانه تازه آغاز شده است.

 سوریه؛ نمایشگر بازیِ فراتر از قباحت

پس از ضربات مُهلِک بر پیکر حزب‌الله، سوریه یک‌شبه سقوط کرد. نتیجه‌ی نخست این سقوط، ردمرزشدن ایران از سوریه و عقب‌کشیدن همتایش (روسیه) از طرطوس و لاذقیه بود. ترکیه در این حیث‌وبیص به ایران خندید و به آن توصیه کرد از وقایع درس بگیرد؛ و خود در خط مقدّم منازعات سوریه ایستاد. فعلاً و در ظاهر، پایان یک دیکتاتوری خانوادگی، آغاز یک رژیم اسلام‌گرا و سلفی در سوریه را رقم زده است. اما هنوز معلوم نیست این رژیم، چگونه می‌تواند از دل یک تکثّر فرقه‌ای و قومی، و در نبرد با دخالت‌های کُشنده‌ی خارجی، دولت ملّی شکل دهد. این امر بستگی به  جدال حقیقیِ نیروها در داخل سوریه، و منافع نیروهای خارجی دارد. هردو، چالش‌های بزرگ فراروی سوریه خواهند بود. منتها در این سطح از وقایع، آن‌چه اتفاق افتاد، پاره‌شدن حلقات مقاومت (به زبان ایران)، شکست حلقه‌ی آتش (به زبان اسرائیل) است. پیروزیِ یک ایدئولوژی، بر یک ایدئولوژیِ دیگر. این اتفاق تا آن‌جا که به سوریه مربوط می‌شود، ورای صُور محلّی، فرقه‌ای و قومی، از حیث صورت جهانی‌اش، صورتِ واضحی نیست؛ به‌واقع یک دوگانه‌ی متضاد است، کسب صورتِ بنیادگراییِ مذهبی در ظاهر، اما از حیث تاریخی، زوال همه‌ی صورت‌ها و قرارگرفتن یک کشور در نقطه‌ی صفر تجوهُرهای جدید. با هژمونیِ مذهبی-نژادیِ که در افغانستان شکل گرفت و سایر خیزش‌های بنیادگرایانه، نشان می‌دهد که ربع نخست قرن بیست‌ویکم در خاورمیانه، از یک‌سو، مزیّن به ظهور بنیادگرایی مذهبی می‌شود؛ اما در بُعد اساسی‌تر، معطوف به زوال صورت‌ها و تجدید و تجدّد در آن‌ها (خاورمیانه‌ی جدید) می‌گردد- و بدون شکّ، تلاقی و هم‌آغوشی این ایدئولوژی دینی-مذهبی با ایدئولوژی‌های نژادی وحشت‌ناک خواهد بود. از منظر الهیات سیاسیِ اشمیتی (سیاست به‌منزله‌ی تمایز دوست و دشمن)، توزیعِ این صورت‌های جدید، شاید به شکل شکل‌گیری دشمنی‌ها و دوستی‌های جدید باشد. نشانه‌های این توزیع نیز بسیار به چشم می‌خورد. اما آیا این صورت‌ها را یک بنیادگرایی حمل می‌کند؟ چامسکی معتقد است فشار غربی، اشتداد ظهور نیروهای جهادی را دنبال داشت: «هدف جنگ بوش، القاعده بود. ضربات پی‌درپی پتک- افغانستان، عراق، لیبی، و غیره- موفق شد تروریسم جهادی را عملاً از یک منطقه‌ی قبیله‌ای کوچک در افغانستان، به تمام دنیا سرایت دهد. از غرب آفریقا، تا شام و تا جنوب‌شرقی آسیا. یکی از بزرگ‌ترین پیروزی‌های سیاسی در تاریخ (وحشتی ورای توصیف‌؛ آخرین مرحله‌ی جنگ با تروریسم. تروث‌اَوت، ۵ نوامبر ۲۰۱۵). بااین‌حال، یقیناً معلوم نیست که آیا رُشد بنیادگرایی مذهبی در آستانه‌ی تحوّلات آتیِ منطقه، از آن‌ها طعمه می‌سازد و این کشورها را بیشتر در معرض حملات خارجیِ به نام جنگ با تروریسم قرار می‌دهد، یا واقعاً بنیادگرایی تقدیرِ آتیِ منطقه است، یا به‌طور کلّی، ما شاهد تجدّد در صُور تاریخی هستیم، به هر نحوی که تکوین یابد. به‌هر ترتیب، با آن‌چه در افغانستان و سوریه رخ داد، می‌توان درک کرد که فعلاً در گیرودار سقوط و صعود، نیروهای بنیادگرا هم‌آغوش گردیده‌اند و به قدرت رسیده‌اند. اما وجوه نامرئیِ خلع و لبس سیاسی در سوریه، به‌غایت سزاوار پرسش‌اند.

بگذارید این‌گونه بپرسیم آیا مردم سوریه، آن‌چنان که شعار می‌دهند، آزاد شدند؟ از چه چیزی؟ از یک رژیم خاندانی، یا از نوع یک رژیم؟ چرا حصول این نوع آزادی، یا تغییر نظام سیاسی در سوریه، با قباحتِ غارت و تجاوز، مزیّن شد؟ چیزی که در افغانستان نیز اتفاق افتاد؟ ادارات دولتی در شباروز سقوط، در هردو کشور، از سوی مردم غارت شدند. اینک، نوعِ این انسانی که از یک‌سو ندای آزادی سر می‌دهد، از جانب دیگر، تشنه‌ی غارت خویشتن است، از چه چیزی می‌تواند آزاد باشد؟ این انسان سوریه‌ای یا افغانی یا…- که در مناسبات تاریخی، اجتماعی و سیاسی‌اش چنین ادب شده، و چه در قدرت باشد یا بیرون از آن، غارت می‌کند، و وقتی می‌رود و می‌آید، نیز با غارت می‌رود و می‌آید- چه درکی از آزادی ممکن است داشته باشد؟ سمبلیسم مشدّد این وضعیت، حیثیتی فراتر از ارتکاب یک قباحت را نشان می‌دهد. هرچند مایه‌ی فلاکت و نکبت بر چهره‌ی وضعیت سوریه‌- و افغانستانِ- پس از سقوط، بیشتر از همه خودنمایی می‌کند؛ اما در بطن این رخدادها، در حقیقت، این انسان است که به چنین برخوردی با خویشتن هبوط می‌کند و در یک لحظه‌ای در وضع طبیعی و بدوی محض می‌نشیند. شاید این منطقِ گسست‌های رادیکال باشد که همیشه بلافاصله یک وضع طبیعی را مرتکب می‌شود و لحظه‌ای به سمت حیوانیت خم می‌شود. از قضا، کشتارها، غارت‌گری‌ها، اعدام‌ها، ترورها و بی‌‌عدالتی‌ها، همه و همه، به شکل رادیکال در یک چنین وضع طبیعی رخ می‌دهند؛ جز این‌که در مورد سوریه، این ارتکابِ طبیعی و بدوی سیزده‌سال طول کشیده است. در سال ۲۰۱۸ دیدبان حقوق بشر تخمین زد که از ۲۰۱۱ به بعد، پانصدهزار نفر در سوریه کشته شده و ۸۵% این کشتار توسط رژیم اسد رقم خورده است (تروث‌اَوت، ۱۱ دسامبر، ۲۰۲۴). کشف گور دسته‌جمعیِ بیش از صدهزارجسد در حومه‌ی دمشق، در همین شب‌وروز، نیز اثبات همین حقیقت است. لیکن ماهیت همه‌ی این حوادث ارتکابْ به ارتکاب است، بی‌آن‌که از خود ارتکاب پرسیده شود. این مرا به یاد این سخن مارکس می‌اندازد که می‌گوید: نمی‌دانند چیست؛ اما انجامش می‌دهند. همین گزاره‌ی کوتاه، سرشت حقیقی‌تر از وقایع خاورمیانه به دست می‌دهد.

باری، همه‌ی این نمایش‌ها، نشان می‌دهند که آن‌چه فراتر از یک قباحت رقم خورده است، ابتلای پیشینیِ انسان به چیزی است که این فلاکت و نکبت، فقط محصول آن به شمار می‌آید. این ابتلای ماتقدم نشان می‌دهد امر هولناکی که رخ می‌دهد، تنها متعلق به یک منطقه‌ی خاص نیست، محمولی است که بشر موضوع آن خواهد بود. اما هرگز لوگوسی شکل نخواهد گرفت.

در مورد نویسنده

مدیر وبسایت

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید