آذر فولادی
برای «سیما» مهم نیست که شب توانسته بخوابد یا نه، ساعت ذهنش را روی هفت صبح تنظیم کرده تا بیدار باشد، کفش و کالای پسر نُهسالهاش را مرتب کند و بفرستد به مکتب. تنها دلخوشی او نزدیکبودن مکتب پسرش به محل زندگی آنها است. مهدی که میرود تا دوی پس از چاشت در مکتب باشد، سیما پشت چرخ خیاطی مینشیند، پیاله و چایبر را دم دستش میگذارد، کار میکند، موسیقی میشنود؛ گاهی یک «شوپ» چای مینوشد و گاهی که دلگیر است، بغضش را قورت میدهد. پای قصهی زندگی او که بنشینی، درمییابی که پشت سرحالبودن ساختگی او، یک دنیای واژگون یا تایتانیک غرقشده در مرداب جا گرفته است.
بهار ۹۱ بود؛ سیما سرخوش بود از این که مکتب را مؤفقانه به پایان رسانده و میتواند در دانشگاه درس بخواند. او، سومین فرزند یک خانوادهی متوسط هزاره بود که اگر در دانشگاه دولتی نه؛ اما میتوانست در دانشگاه خصوصی تحصیل کند، مشکل مالی نداشت و هیچ مانع دیگری نیز، سر راهش نبود؛ نه مانع فرهنگی و نه مادی؛ پدرش که آدم سرشناسی بود، از او حمایت میکرد. سیما وارد دانشگاه شد و با پوشیدن بالاپوش سفید، خودش را در قامت یک پزشک برازنده میدید؛ اما افسوس، دیری نپایید که سرخوشی او به ناامیدی بزرگ زندگیاش بدل شد.
در یکی از شبها که «لعنت از مهتاب میبارید»، سیما رفت پشت دروازهی مهمانخانه و کفشهای مهمانهای پدرش را حساب کرد. حاجی آدم مهماندار بود، سیما نیز، مسئول آشپزخانه. آمد تا غذای شب را تدارک ببیند، حاجی پدرش از دروازهی آشپزخانه گوشزد کرد که مهمان ویژه دارد و سیما، باید غذای مناسب بپزد. مهمانداری کار هر شبوروز آنها بود؛ اما کم پیش میآمد که حاجی پدرش به آشپزخانه بیاید و در نوع غذا دخالت کند. سیما منظور حاجی را نفهمید؛ اما وظیفهاش را به بهترین صورت انجام داد. قابهای برنج و قورمه پشتسرهم پر میرفت و خالی بر میگشت. مهمانها که راضی شدند و چای هم برده شد، سیما آشپزخانه را جمعوجاروب کرد. رفت به اتاق خوابش و نیمدم افتاد روی جایش.
تازه چشمانش روی هم میرفت که بخوابد، خواهر کوچک او را با لگد سر جایش نشاند و گفت که «بخیز بخیز، پدر تو را به شوهر داد.» سیما باورش نشد؛ اما قصههای خواهرش را که پشت دروازهی مهمانخانه گوش و دل به صحبتهای پدرش با مهمانها داده بود، شنید. زد به فاز گریه و بلند بلند گریست. دلگیر از زمانه، دلگیر از پدر که چرا با او مشورت نکرد و به مهمانهای ناخوانده و ناشناس لعنت فرستاد. مهمانها در حین رفتن، بلند بلند به همدیگر تبریک میگفتند. حاجی آمد تا که توان داشت برای دخترش که قرار بود پزشک باشد، توجیه بافت. هرچه از دوست جدیدش و دامادش تعریف کرد، سیما چون آنها را نمیشناخت، باور نمیکرد. این گونه که نشد، پدرش دو-سه مشتولگد هم به او بار کرد تا از تصمیمش سرپیچی نکند.
ترم اول رشتهی پزشکی هنوز به پایان نرسیده بود، جشن عروسی سیما با جوانی که نمیشناخت، برگزار شد. تنها مایهی دلگرمی سیما، توجیهاتی بود که پدرومادرش برایش بافته بودند؛ که مثلاً خوشبخت خواهد شد؛ که مثلاً داماد از خانوادهی نسبتاً متمول است و این شانس بزرگ برای سیما خواهد بود. در عوض شوهر سیما نیز، وعده داد که تا آخر زندگی، یارویاورش باشد، در تحصیل حمایتش کند و در کارهای خانه هم سهم بگیرد. بیخبر از این که همهی اداهای پولداربودن و متمولبودن تا زمانی است که به اصطلاح محلی «خر از آب نگذشته» باشد. وقتی سیما را به خانهی بختش رساندند، دیگر واقعاً قصه فرق میکرد. سیما پزشکی و پزشکبودن میخواست، تحصیل میخواست؛ اما شوهر و خانوادهاش، از او فرزند میخواستند. این گونه شد که سیما در ترم سوم دانشگاه مادر شد و برای همیشه، رؤیای پزشکشدن را از سرش بیرون کرد و انداخت روی خاکستر همه آرزوهایش.
پزشک اکنون، خودش دردمند و درمانده شده است؛ شوهرش که در داروخانهای مشغول به کار بود و نام پزشک را با خود یدک میکشید، از دانشگاه، به خاطر تنبلی اخراج شد و از کار نیز جوابش کردند. هیچ کسی در کابل پیدا نمیشد تا برای یک «ترک تحصیل کرده» کار آبرومندانه بدهد. سیما در خانوادهای که قرار بود خوشبخت شود، دچار مشکلات دیگری شد. وقتی از آن روزهایش قصه میکند، در میان گریههایش، میگوید که در خانهی پدرش، در رفاه بزرگ شده بود؛ اما در خانهی شوهر، اجازه نداشت دروازهی اتاق خوابش را قفل کند، اجازه نداشت با بستگانش به ویژه مردان صحبت کند. او، نمیتوانست هیچ یکی از بستگانش را به خانهاش دعوت کند و تازه، غمهای شوهر بیکارش را نیز بر دوش میکشید. او، میگوید: «برای مهدی، از خریطهی پلاستیکی پوشک میساختم.»
شوهر که از همه جا ناامید بود، میخواست برود اردوی ملی ثبت نام کند تا از این طریق، بتواند کار دولتی گیر بیاورد و با حقوق آن، زندگی کند؛ فقط سیما مخالف بود. سیما رفت پیش پدرش و با عذروزاری او را راضی کرد تا دامادش را برای کار به عربستان سعودی ببرد. پدر که راضی شد، شوهر سیما بعد از سرگردانیهای بسیاری در پاکستان، بالاخره به عربستان رسید و در هتل خسرانش کارگر شد، نانوا شد، حقوق و امتیازاتش بالا گرفت؛ اما توفیر چندانی به حال سیما نداشت. او هنوز مالک ۱۰ افغانی در خانهی شوهرش نبود. باری بعد از دو سال، شوهرش ۲۰ هزار افغانی برایش فرستاد؛ البته پنهان از چشم خانواده؛ اما آنها خبر شدند و خود شان را به آبوآتش میزدند. «اوه اوه، دختر فلانی پیسه جداگانه میخوایه، حساب بانکی جور میکنه، مگر ما مرده باشیم.»
سیما نتوانست دشواری زندگی با خانوادهی شوهرش را تحمل کند، بدون این که شوهر و خانوادهاش را در جریان بگذارد، مهدی کوچک را بغل کرد و رفت تا در خانهی پدرش شبوروز کند. پدر هم اعتراف کرد که کار نادرستی کرده و برای جبران این اشتباهش، سیما را تشویق میکرد تا از شوهرش جدا شود؛ اما او حالا یک مادر بود و به هزار و یک دلیل، نمیتوانست پسرش را بگذارد بیسرنوشت شود. این گونه شد که تا دستکم دو-سه سال دیگر، شوهر در عربستان مشغول بود و سیما با پسرش در خانهی پدرش زندگی کردند. شوهر از عربستان آمد، سیما هم رفت تا باهم زندگی کنند؛ اما کی میگذاشتند؟ هر روز حسابوکتاب و ماجرای ۲۰ هزار افغانی تازه میشد. شوهر سیما تاب نیاورد؛ در حالی که پس از پنج سال از سفر آمده بود، دو ماهی نگذشت که دوباره برگشت به کارش.
سیما پس از ماجراهای بسیار، خانوادهی شوهرش را قناعت داد تا جدا از آنها زندگی کند، قناعت که نه، آنها را مجبور کرد تا برایش اجازه بدهند با پسرش تنها زندگی کند؛ اما به این شرط که شوهرش، فقط برای پدرومادر و برادر و خواهر خود کار میکند؛ همین طور هم شد. سیما با خامکدوزی، خیاطی و گذاشتن «قیران روی قیران» برای خود زندگی ساخت؛ زندگیای که خیلی از همصنفیها و دوستانش حسرت آن را میخوردند؛ زندگیای کوچک و مرتب؛ اما افسوس که این هم ادامه نیافت؛ افغانستان به دست طالبان سقوط کرد، همه به فکر فرار افتادند. شوهر سیما که به دلیل جعل اسناد در عربستان سعودی اجازهی کار و اقامه نداشت، خروج نهایی گرفت و برگشت پیش زن و بچهاش. طرح نو انداخت؛ «همه چیز را میفروشیم و میرویم ایران، از آن جا برازیل و بعد امریکا، شاید هم در نهایت کانادا. بعد از ۱۰ سال، زندگی سگی تازه داشت روی خوش نشان میداد.
سیما چارهای جز قبولکردن خواست شوهرش در خود نمیدید، برای آیندهی پسرش، هر نوع خطر و تهدید را به جان میخرید تا او را در کشوری مرفه بزرگ کند. به سختی پاسپورت گرفتند، همهی داشتههای زندگی شان را فروختند. در همهمهی رفتن، شوهر به بهانهی گرفتن ویزای ایران از سفارت این کشور در کندهار، دو-سه هفته گم شد. سیما نگران شد و آن قدر زنگ زد تا شوهرش تلفن را برداشت؛ اما گفت: «کتوشلواری را که از برچی برایم خریدی، در روز دامادی خود پوشیدم. من رفتم دنبال زندگی خود، تو را هم طلاق نمیدهم. آن قدر بنشین تا مویت مثل دندانهایت سفید شود.» سیما قبل از هر چیزی دوید، به خانه تا چمدانهایش را ببیند، به اضافهی پاسپورت سیما و پسرش مهدی، طلا و جواهرات، تلفن و هر چیز باارزش دیگر را نیز با خود برده بود. از آن جا که نظام طالبان صدفیصد بر علیه زنان است، سیما نتوانست هیچ دعوای رسمی برخلاف شوهرش باز کند. پای پسرش را در میان کشید. پسرت چه؟ هیچ چه، نیاز ندارم. شوهر با زن جدید، به طرف پاکستان گریخت، سیما با پسرش رفت تا دوباره به دامن پدرومادر خودش پناه ببرد. پس از چندی او نیز، مجبور شد کشور را ترک کند و در پاکستان پشت دروازههای سازمانهای مهاجرت، به امید رسیدن به کشور سوم، شبوروز چرخ خیاطی را بچرخاند تا لقمهنانی برای خود و پسرش دستوپا کند.
نظر بدهید