زهرا ، دانشآموز صنف دوازههم
این مهم نیست که آسمان چه اندازه بزرگ است؛ اما مهم است که تو در آن، چه اندازه پرواز میکنی. داستان از دوازده سال پیش شروع شد؛ اولین روزی که در مکانی کاملاً تازه و ناآشنایی به نام مکتب، پا گذاشتم؛ مکانی که در باورهای دختری هفتساله که تازه نام آن را میشنید، چیزی مانند یک رؤیا بود؛ مکانی که صدها دختری مانند خودم، در آن، امیدی برای زندگی گذاشته بودند. برای من دورهی مکتب، یکی از بهترین و باارزشترین برههای از عمرم بود. در آن مکان مقدس، اولین الفبای زندگی برای آیندهی روشن را روی تختهی سیاه، ترسیم کردم؛ ولی اصل ماجرا از صنف هفتم به بعد شروع شد؛ زمانی که به عنوان دانشآموز ممتاز صنف شناخته شدم و در وجودم آرزوی جدیدی جوانه زد؛ آرزوی داکترشدن برای درمان دردی از همنوعانم. با این حال، ریشهی اصلی این انگیزه را تشویقهای خانوادهام به خصوص پدرومادرم در من ایجاد کردند؛ قهرمانهایی که برای ساختن زندگی بهتر برای فرزندان شان، هیچ گاه از تلاشکردن و زحمتکشیدن خسته نشدند. زمانی که این دو قهرمان زندگیام را میدیدم، انگیزهی درسخواندن و تلاشکردنم، چند برابر میشد.
همیشه آرزویم این بود که داکتر شوم؛ شفاخانه و زمینهی درمان رایگان را برای هموطنانم ایجاد کنم، تا بخاطر کمبود داکتر، دوا و به خاطر ناداری، امید زندگیکردن در آنها از بین نرود.
تا صنف نهم، همه چیز برایم عادی بود، فرق نمیکرد که وضعیت اقتصادی خوبی نداشتیم؛ فرقی نمیکرد در سختترین شرایط در مکتب درس میخواندم؛ سردی مثالزدنی لعلوسرجنگل، فرقی نمیکرد؛ چون هدفهایم مشخص بود و ارادهام برای رسیدن به آن، استوار. تازه صنف دهم را آغاز کرده بودم که همه چیز تغییر کرد؛ جهان در شوک عظیمی فرو رفت؛ زمانی که بیماری کوید-۱۹ جهان را تکان داد و اندوختههای بشر را زیر پرسش قرار داد. در زمان کمی، مکاتب، فرودگاهها، خیابانها، پارکها و همه مکانهای عمومی به نحوی، به روی مردم بسته شد. قرنتین، دلیلی شد که برای نخستین بار تجربهی دوری از مکتب و خانهنشینشدن را احساس کنم؛ ولی باز هم، از درسهایم فاصله نگرفتم؛ چون قرار بود با بازشدن مکتب، امتحان عبوری صنف دهم را بگذرانم. با این که به کمترین منابع دسترسی داشتم، با همه وجود تلاش کردم و درسهایم را با خودم خواندم و در اخیر، نتیجهی خوبی گرفتم و صنف دهم را سپری کردم. در صنف یازدهم، کاملاً مسیر زندگیام تغییر کرد؛ طوری که در آزمون چهارنیمماه، به دلیل سقوط جمهوری و افتادن دولت به دست طالب، مکتب به روی مان بسته شد و از درسها فاصله گرفتم. هر روز منتظر بازشدن درهای مکتب و نگران آیندهی تاریک و مبهم خود بودم. در میانهی این بیسرنوشتی، امیدم را از دست ندادم و با وجود دشواریهایی که با آن روبهرو بودم، در تکاپوی یافتن روزنهی امیدی، بازهم ادامه دادم؛ اما چیزی که همه مسیر زندگیام را تیره و تار کرد، بستهشدن درهای مکاتب برای مدت نامعلومی به روی دختران بود. در ۱۴۰۱ هرچند درهای مکاتب بسته بود؛ ولی بازهم امیدوار بودم که از صنف دوازدهم فارغ شوم و بتوانم در کانکور شرکت کنم. به همین منظور، خواستم که برای درسخواندن و گرفتن نتیجهی بهتر در کانکور، به کابل سفر کنم. تقریباً یک سال برای آمدن به کابل و درسخواندن در مرکز آموزشی که همیشه یکی از رؤیاهایم بود، برنامه میریختم. در خانه دعوای آمدن به کابل را راه انداختم. با وجود شرایط سخت، وضعیت بد اقتصادی و روشننبودن وضعیت سیاسی کشور، به کابل آمدم و به صنف آمادگی کانکور نامنویسی کردم. در این مسیر، مشکلات زیادی سر راهم سبز میشد؛ اولین سرگردانی پیداکردن اتاق و سرپناه بود؛ چون صاحبخانهها، برای دختران بدون محرم، خانه به کرایه نمیدادند. سرانجام من و پنج نفر از دوستانم با پرداخت پنج هزار افغانی به طور ضمانت و پرداخت ماهانهی پنج هزار افغانی به صورت پیشپرداخت، توانستیم یک خانه را اجاره کنیم. پس از ماجراهای پیداکردن خانه، در یکی از کورسهای کابل، نامنویسی کردم و با هیجان زیاد آمادگی کانکور را شروع کردم. هنوز یک هفته از درسهایم نگذشته بود که طالبان دروازههای دانشگاه، مکتب و مراکز آموزشی را به روی دختران بستند. روز بعد وقتی به کورس رفتیم، نگهبانان کورس مانع ورود دختران شدند و گفتند که آموزش دختران، تا امر ثانی توقف داده شده است. نمیدانم با چه حالی به اتاق برگشتیم؛ دنیا برایم شبیه قیامت شد و تصور کردم که همه آرزوهایم بر باد رفت. روزهای بعدی را نیز، تا دروازهی کورس میرفتیم؛ اما نگهبانان، همچنان مانع ورود دختران میشدند. بعد از چند روز تلاش بینتیجه، در نهایت ناامید شدیم و از کورس تقاضای پسدادن فیس را کردیم؛ اما از طرف کورس برای ما گفتند که فیس مان پس داده نمیشود؛ زیرا توقف درس، کار کورس نبوده و این تصمیم حکومت است. در میانهی این ناامیدیها، گاهی زمزمههایی مبنی بر شروع درسها به شکل آنلاین بود؛ اما این روش با این که هزینههای بیشتری از جمله مصرف انترنت را برای ما تحمیل میکرد، کیفیت آموزش را نیز پایین میآورد. یک هفته را به همین صورت در شرایط نامعلوم به سر بردیم که مشکل جدیدی پیش آمد. خبرهایی دستبهدست میشد که طالبان دخترانی که بدون محرم شرعی در اتاقها یا خانهها زندگی میکنند را نیز، مجازات میکنند. به همین دلیل، ناچار شدم که پس از سرگردانیهای فراوان، راه خانه را در پیش بگیرم. با فکرکردن به مشکلات و هزینههای بینتیجهای که به خانوادهی فقیرم تحمیل کردم، گاهی درگیر عذاب وجدان میشوم.
شاید بتوانم با همهی این شرایط سخت بسازم؛ اما فکر ترک تحصیل و یا دورشدن از درس، چیزی است که نه دوست دارم و نه برای من و افراد مانند من، قابل تحمل است. گناه ما چیست؟ ما که تنها آرزوی درسخواندن و آبادی کشور مان را در سر داریم؛ مگر این گناه است؟ چرا ما باید از کوچکترین حق انسانی خود که حق تحصیل است، محروم شویم. آیا جامعهای که نیم نفوس آن حق تحصیل و کار ندارد، میتواند پیشرفت کند؟
اینها پرسشهایی استند که اکنون برایش جوابی ندارم؛ اما تصور ادامهی این شرایط، من و افراد مانند مرا به وحشت میاندازد. هنوز نمیدانم که تا چه زمانی، پرندههایی پر از امید و آرزوی پرواز را در قفسی از محدودیت و سرکوب، نگه میدارند!؟
نظر بدهید