اسلایدر

زهرا برای پزشک‌شدن، ‌روزانه سه ساعت در راه «کاج» پیاده می‌گشت

 

گلوله به چشم راستش برخورد کرده و بخشی از سرش -بالاتر از پیشانی- که خوشه‌ای از موهای سفید‌را در خود داشت، برداشته شده بود؛ خوشه‌‌ای که زهرا آن را به سمت چپ سرش حالت می‌داد و پدرش، همواره با شوخی برایش می‌گفت که در اثر زحمت‌های زیاد آن را سفید کرده است. چهار انگشت دست راستش که عاشق کتاب، کتابچه و قلم بود، سیاه شده بود؛ بازوهایش، زخم‌های بزرگی داشت و دامن سیاه درازش که نماد تیره‌روزی مشترک او و هم‌نسلانش بود، نیمه‌سوخته شده بود.

«مبایل نمی‌برم مادرجان! تشویش نکو، تا ساعت یازده خانه میایم.»
این آخرین جمله‌‌ای بود که زهرا به مادرش گفته بود. مادرش تأکید داشت که زهرا مبایلش را با خود به آموزش‌گاه ببرد. آن روز، زهرا تنها ۵۰ افغانی داشت که شب از پدرش برای خرید کارت اشتراک در کانکور آزمایشی گرفته بود. او، صبح زود به آموزش‌گاه رفته بود؛ در حالی که به حل‌کردن پرسش‌های آزمون آغاز کرده بود، مهاجمان با تیراندازی و منفجرکردن شان، پیش از پایان آزمون، زندگی را برای زهرا و شماری دیگر به پایان رساندند.

روشن نیست چه کسی، زهرا را با سر نیمه، بدن تکه‌پاره‌و بی‌جان، به شفاخانه رسانده بود. دهشت‌افگنان، او، نزدیک‌ترین دوستش -نجیبه صفری- و دیگر دوستانش را هم‌زمان وحشیانه کشتند. اگر زهرای ۲۱‌ساله مجال می‌یافت که ادامه بدهد، بدون شک در واپسین آزمون آزمایشی که تنها یازده روز تا کانکور باقی مانده بود، به گونه‌ی معمول بیش‌تر از ۳۰۰ امتیاز را دریافت می‌کرد. او، هدف حضور در ده بهترین کانکور را داشت؛ هدفی که با نخوابیدن و تقلای بسیار، امکان داشت به حقیقت بپیوندند.

خانه‌ی زهرا از مرکز آموزشی کاج، یک ساعت‌ونیم فاصله دارد و او، هر روز ناچار بود این فاصله را پیاه برود و بیاید. کم‌پیش می‌آمد که او با موتر رفت‌وآمد کند.

 

زهرا آرزوی شیرین پوشیدن چپن سفید پزشکی را داشت. دوست داشت، بیماران را درمان کند، دوست داشت درآمد مناسبی داشته و کمک‌دست مادروپدرش باشد. زهرا می‌خواست بیش‌تر با زنان بیمار، هم‌کاری کند. یک‌ونیم سال پیش با تخفیف ویژه، در دانش‌گاه خصوصی‌ای شامل درس شده بود. در سال دوم تحصیل در رشته‌ی قابلگی، میزان فیس را بلند برده بودند؛ اما زهرا که دیگر قادر نبود این مقدار فیس را بپردازد، با دریافت نمره‌های بلند در آزمون‌های پایانی سمسترها، باز هم با تخفیف به درسش ادامه داد. این اطلاعات را پدرش -محمدرضا احمدی- به دست ما می‌دهد؛ پدری که برای تأمین نیازهای فرزندانش گاهی گل‌کاری و گاهی کراچی‌رانی می‌کند؛ مردی که هفت روز هفته را کار می‌کند.

محمد رضا روز رویداد دهشت‌افگنانه‌ی کاج نیز، مصروف گل‌کاری بود. دقیقه‌هایی از هشت صبح گذشته بود که در حال آماده‌کردن گل‌برای ساختن یک خانه بود که برادر نجیبه –یکی از دوستان زهرا- با او تماس می‌گیرد. برادر نجیبه با پرسیدن این که از زهرا خبری هست یا نه، تماس را قطع می‌کند. پدر زهرا، سراسیمه دوباره به او تماس گرفت و از برادر نجیبه شنید که در آموزش‌گاه انتحاری شده و خواهرش –نجیبه- دیگر زنده نیست.

محمد رضا، همه شفاخانه‌هایی را که احتمال داشت، جسد زهرا در آن باشد را می‌گردد و سرانجام به طب عدلی می‌رود؛ اما طالبان اجازه‌ی ورود را برایش نمی‌دهند. او در تصویری از قربانیان رویداد، زهرا را شناخت و بعداً با تقلای فراوان به درون رسید و دخترش را دید که کنار هم‌سالانش با سراپای خون‌آلود و تن بی‌جان دراز کشیده بود.

زهرا احمدی، آن روز -جمعه، ۸ میزان-در سالن طب عدلی کنار دیگر هم‌صنفانش آرام گرفته بود.

خواهرش کبرا از تصمیم‌های عملی‌نشده‌ی زهرا می‌گوید. زهرا آن روز صبح گفته بود که پس از چاشت جمعه، خانه‌ی عمه‌ی پدرش می‌رود و شنبه نیز، به کتاب‌خانه می‌رود، تا کتاب‌هایی را که نیاز داشت، بگیرد. قرار بود پس از یک‌ونیم هفته، در آزمون سراسری ورود به دانش‌گاه (کانکور) شرکت کند تا شاید به آرزویی که داشت برسد؛ اما، زندگی این امان را به او نداد و با بیش از پنجاه هم‌صنفی‌‌هدف‌مندش، دست شان از آرزوی شان کوتاه شد.

زهرا در کنار آموزش، دست‌دوزی نیز می‌کرد که البته بیش‌تر درآمدش از این راه را برای تهیه‌ی مواد درسی‌اش هزینه می‌کرد. به گفته‌ی خواهرش، خیاطی بلد بود و در آشپزی مهارت خاصی داشت‌. او خوش‌برخورد، آرام و بانزاکت بود. دو سال زندگی‌اش را در دایکندی –زادگاهش- سپری کرد و در کودکی‌اش، شوخ بود. زهرا در درس‌هایش در مکتب موفق بود و همواره درجه‌های عالی را از آن خود می‌کرد.

اکنون با گذشت بیش از چهل روز از پرپرشدن زهرا، مادر میان‌سالش هنوز به باور نبودنش، نرسیده است. مادرش، او را ساعت یازده‌ی‌روز جمعه -۸ میزان-، درست ساعتی که وعده داده بود، دید؛ اما با چشم‌های فروبسته، میان تابوت که حتا خوشه‌ی سفیدشده‌ی سرش خودنمایی نمی‌کرد و چهره‌ی خندانش، عبوس و آرام بود. اکنون، مادرش برای این که نتوانسته او را از یاد ببرد، کنار تصویر و کتاب‌هایش می‌نشیند. زهرا این‌گونه جای خالی‌اش را برای مادر، پدر، سه برادر و سه خواهرش گذاشته است. خانه‌ی زهرا هنوز با اعلامیه‌ی شهادتش مزین است و کتاب‌ها و دیگر یادگاری‌هایش در جای پیشینش استند و مایه‌ی درد و زجر بازماندگانش.