قرار شد که با سه زخمی حمله بر مرکز آموزشی کاج که همه از یک خانه استند، ببینم؛ اما میگویند که حال شان خوب نیست و نمیتوانند در مورد آن روز حرف بزنند؛ حالت جسمی آنها را وخیم تعریف میکنند؛ در حالی که هنوز، در شوک پس از حادثه گیر کردهاند. با مرضیه، خانمی که به تنهایی از آنها پرستاری میکند، در کافهای در نزدیکی خانهاش قرار گذاشتم تا از حال این سه زخمی از او بپرسم. پس از چند دقیقه انتظار، زن بارداری با لبهای خشکیده به سمتم میآید و متوجه میشوم که خودش است. پس از احوالپرسی، به آرامی در سندلی روبهروییام لم میدهد. بی آن که دستش را به سمت پیالهی چای ببرد، بیدرنگ سر دردش را باز کرد؛ دردی که پس از روز رویداد کاج، دست از دامنش بر نمیدارد. در حالی که با هم حرف میزنیم، دلش برای خواهرش (شکیبا) شور میزند؛ دختری که تازه از بیمارستان بیرون آمده، اما هنوز در شوک پس از حادثه زندگی میکند.
مرضیه در حالی از سه زخمی رویداد کاج پرستاری میکند، که شوهرش در ایران به سر میبرد و به همین تازگیها مادرشوهرش نیز، برای درمان بیماریاش به خانهی او در کابل آمده است. دو زخمی که خواهرشوهر و همخانهاش استند، اکنون در شفاخانه بستری اند. او دانشجوی سال پایانی رشتهی قابلگی است؛ اما پرستاری از زخمیهای رویداد و خواهر ناخوشش، نگذاشته که در این یک هفتهی اخیر سری به دانشگاه بزند.
دختران آمادهی رفتن به آموزشگاه میشوند
صبح زود روز جمعه است و مرضیه هنوز در خواب مانده که شکیبا، حسنیه و زینب، خود شان را برای رفتن به آموزشگاه آماده کرده و مرضیه را بیدار میکنند که تا برگشتن شان از آموزشگاه، وسایل آنها (حسنیه و زینب) را جمعوجور کند؛ قرار بود پس از سپریکردن کانکور آزمایشی (ساعت ۱۰) برای اشتراک در کانکور امسال، به دایکندی بروند. مرضیه با چشمان خوابآلود، به آنها میگوید که بیخیال این کانکور آزمایشی شوند؛ چون ممکن برای رفتن به دایکندی دیر شود؛ اما آنها با اشتیاقی که برای محکزدن تواناییهای شان دارند، به آموزشگاه کاج میروند.
مرضیه تماس استاد آموزشگاه کاج را دریافت میکند
بیست دقیقهای نگذشته که مرضیه با صدای زنگ گوشیاش، دوباره از خواب میپرد. مردی از آن سوی گوشی، بیهیچ بروبیایی، از او میپرسد، که «از خانهی شما چند نفر در کورس بود؟» مرضیه از او میخواهد که خودش را معرفی کند. مرد از پشت گوشی، میگوید که استاد آموزشگاه کاج است. مرضیه در پاسخ میگوید که «سه نفر از ما در کورس است.» با شنیدن این جمله، مرد فریاد میزند: «وای خدا» و تماس قطع میشود. مرضیه که شوکه شده و نمیداند چه اتفاقی برای سه عضو خانوادهاش افتاده، همین که با عجله از اتاق بیرون میزند، زن همسایه برایش میگوید که در کورس انفجار شده. او، تا جایی که شکم بیرونآمدهاش اجازه میدهد، تند تند به سمت کورس گام بر میدارد.
طالبان میخواهند مانع ورود مرضیه به درون آموزشگاه شوند؛ اما، او با مشت، سنگ و چوب به جان آنها میافتد و سرانجام خودش را به درون کاج میرساند.
مرضیه صنف منفجرشدهی سه عزیزش را پیدا میکند
مرضیه صنف بزرگی که حالا بیشتر به کشتارگاه شبیه است را پیدا میکند؛ صنفی که انفجار در آن رخ داده و شکیبا، حسنیه و زینب نیز آنجا بوده اند. مرضیه وقتی به این جای قصه میرسد، گونههایش از اشک خیس میشود و دستهایش به لرزه میافتد؛ کمی مکث میکند و ادامه میدهد که صنف بزرگی را میبیند که دیوار و سقفش فروریخته، چوکیها شکسته، هر طرف تکههای گوشت و استخوان و مواد درسی آلودهبهخون به چشم میخورد. «وضعیت غیر قابل تصور بود، غیر قابل تصور…» چوکی به چوکی میان زخمیها و جسدها میگردد تا ردی از شکیبا، حسنیه و زینب پیدا کند. پس از چند دقیقه تلاش، ناامید میشود و با خود میگوید: «حتمن هر سه شان تکهتکه شده و نمیتوانم اونا ره پیدا کنم.» به این فکر میکند که آنها از شدت انفجار، تا جایی خرد شده اند که دیگر قابل یافتن و شناسایینیستند.
جز لنگهی کفش و مبایل، نشانی از شکیبا، حسنیه و زینب نیست
پس از جستوجوی بیشتر، لنگهی کفشی را پیدا میکند که باید مال یکی از آن سه باشد. او کفش خونآلودی را پیدا میکند که از کفشهای دیگر، بزرگتر است؛ مطمین میشود که مال یکی از آنها است؛ چون آن سهدختر همخانهاش، پاهای بزرگی دارند و کفشهای شان از اندازهی پای بیشتر زنان بزرگتر است. پس از آن، مبایل شکیبا –خواهرش- را مییابد و دوباره با ناامیدی اتاق به اتاق دنبال خواهرش، حسنیه و زینب میدود. مردمی که در محل رویداد گرد آمده اند، به او میگویند که به مسجد روبهرویی کورس برود؛ جایی که جنازههای زیادی در آن منتقل شده. جنازهها را زیرورو میکند، اما خبری از شکیبا، حسینه و زینب نیست که نیست. این گونه تصور کشتهشدن آنها در او حتمی میشود. در این هنگام، ناگهان به یاد مادرشوهر بیمارش میافتد و با عجله به سمت خانه میرود. «با خود گفتم این دفعه این را از دست ندهم و به این فکر، به سمت خانه آمدم که در راه بین خانه و کورس، بیهوش شده. جیغ میزدم که دخترها شهید شده…» در همین لحظهها، همسایهها به خانهی او آمده و به روی مادرشوهرش آب میزنند تا این که به هوش میآید و دوتایی، شروع میکنند به دویدن.
زینب؛ هماتاقی مرضیه، با سراپای پر از خون و پارچههای گوشت پیدا میشود
هر دو (مرضیه و مادرشوهرش)، دوان دوان خود را به شفاخانهی وطن میرسانند و زینب (دوست شکیبا و حسنیه) را در بدترین وضع ممکن مییابند. زینب روی بستری دراز افتاده و تنها میتواند بگوید که «مه خوب استم.» او اما نمیداند که دوستانش کجا و روی کدام بستری افتاده اند و چه اندازه زخم خورده اند. زینب، دختر ۱۹سالهای که میخواست وارد دانشگاه شود و به همین امید، آن روز قرار بود برای شرکت در کانکور به دایکندی برود.
شکیبا ورق امتحانش را در دست گرفته و جیغ میزند: «دوستایم، دوستایم…»
مرضیه پس از این که خودش را به هر سو میزند، شکیبا –خواهرش- را در یکی از اتاقهای شفاخانهی وطن، در حالی پیدا میکند که با لباس خونآلودش ایستاده، کتابها و ورق امتحان و کیف تکهپاره و پرخونش را در دست دارد و جیغ میزند: دوستایم، دوستایم…
شکیبا زخم سطحی برداشته؛ اما روانش دگرگون شده. او در همان لحظه نیز به امتحان و همصنفانش میاندیشد.
حسنیه، خواهرشوهر مرضیه از شفاخانهی دیگری پیدا میشود
در جریان تلاش مرضیه برای دلداریاز شکیبا، کاکایش تماس میگیرد و خبر یافتن حسنیه (خواهرشوهر مرضیه) را به او میدهد، که در شفاخانهی ایمرجنسی است و حالت وخیمی دارد. او از همسایهها که به کمکش آمده اند، میخواهد که مراقب شکیبا و زینب باشند و خودش، راهی شفاخانهی ایمرجنسی میشود و از این که «شکیبا و زینب لااقل زنده استند.» خوشی عجیبی زیر پوستش مور مور میکند. آن روز سرکها بسته شده بود و به سختی میشد موتری یافت. مرضیه، میگوید: «به تکسیران گفتم مره زودتر تا شفاخانه برسان. سوالهای تکسیرانه نمیتانستم جواب بتم. اصلن نمیشنیدم چه میگن، بیخی گوشهایم کر شده بود.»
وقتی مرضیه به شفاخانه میرسد اتاق به اتاق سراغ حسنیه را میگیرد. از داکتران میشنود که او اصلن خوب نیست؛ ساعت کمی از هشت گذشته بود که حسنیه را برده بودند در اتاق عملیات و اکنون که ساعت یازدهی پیشاز چاشت است، او زیر تیغ جراحی است. مرضیه باز هم نمیتواند او را ببیند. ششهای حسنیه در انفجار آسیب دیده و داکتران، میگویند که ۲۵۰۰ سیسی خون باید به او داده شود. به سمت چپ بدن حسنیه چره خورده و دستها، پاها و سمت چپ ششهایش، آسیب دیده و خونریزی میکند.
شکیبا و زینب را از شفاخانهی وطن به شفاخانهی ایمرجنسی انتقال میدهند
زمانی که مرضیه درگیر حسنیه است، داکتران در همراهی با یکی از آشنایان مرضیه، در آمبولانسی شکیبا و زینب را نیز از شفاخانهی وطن به شفاخانهی ایمرجنسی میآورند؛ چون وضع مطلوبی ندارند. مرضیه در ورودی دروازه شکیبا را در حالی میبیند، که نالهکنان میگوید: «قلبم، آخ قلبم…» پرسنل شفاخانه هردو را به داخل میبرند و سپس داکتر به مرضیه، میگوید که شکیبا آسیب جدی جسمی ندیده؛ اما در شوک به سر میبرد. مرضیه هم باید پیش او رفته و برایش امید و دلداری بدهد و سپس به خانه ببردش؛ چون ممکن است با دیدن بیشتر زخمیها، حالش بدتر نیز شود.
شکیبا، خواهر مرضیه به خانه بازمیگردد
مرضیهی هشتماهه باردار، با این که دو زخمی دیگر در شفاخانه دارد، شکیبا را به خانه میآورد. شکیبا هنوز کتاب و ورق خونین کانکور آزمایشی را در بغل دارد و نام دوستانش را فریاد میزند. گاهی میگوید: «این کتابها را آتش میزنم.» و گاهی میگوید: «دختران چند روز بعد امتحان دارند و باید شرکت کنند.» شکیبا پس از چاشت روز رویداد، با روانی زخمی به خانه برمیگردد؛ اما زینب و حسنیه، همچنان در شفاخانه بستری میمانند. این سه، دو تن دیگر از نزدیکترین دوستان شان را در حملهی تروریستی کاج از دست داده اند؛ اتفاقی نمیگذارد لحظهای آرام بگیرند. در ضمن شکیبایی که در خانه بود، نگرانی دوستانش، آرامش نمیگذارد و همهی شبهای این هفته را نتوانسته پلک روی هم بگذارد. وقتی به خواب میرود، روز رویداد در برابر چشمانش رژه میرود و از وسط خواب میپرد. نمیتواند آن چه را در روز رویداد دیده، به زبان بیاورد. روزی که مرضیه شکیبا را از شفاخانه به خانه میآورد، او در میان راه، نشانی مشخصی را دنبال میکند. وقتی در آن ایستگاه میرسند، روشن میشود که شکیبا دنبال نشانی شاخهی دیگر آموزشگاه کاج است تا بتواند شامل آن شده و دوباره به درسش ادامه دهد.
شکیبا، زینب و حسنیه؛ سه مثلث دوستی کاج با مشترکات ازهمنگسستنی
این سه زخمی رویداد مرکز آموزشی کاج، سالها کنار هم راه رفته و درس خوانده اند؛ روزها وشبهای زیادی را با هم خنده کرده اند و گریسته اند. شکیبا و حسنیه ۲۰ سال و زینب ۱۹سال دارد. حسنیه و زینب دانشآموزان صنف دوازدهم مکتب در دایکندی بودند؛ ولی شکیبا هم اگر مکتب شان توسط طالبان تعطیل نمیشد، اکنون صنف یازده میبود. آنها به سه شاخ سربلند کاج میماندند و همواره از شاگردان ممتاز بودند. هر سه عادت داشتند با هم کتاب بخوانند. پس از چاشتها به کتابخانه میرفتند و کتابهای دلخواه شان را میآوردند و با هم مطالعه میکردند. کتابهایی مانند سه دختر حوا از الیف شافاک، دختران تالی از سیامک هروی، آخرین دختر از نادیا مراد، خودت باش دختر از ریچل هالیس و شمار دیگر کتابها را با هم خواندهاند. مرضیه میگوید: «برای شکیبا یک قفسهی کوچک کتاب ساخته بودیم و او کتابهایش را آن جا جابهجا میکرد.» زینب هم در چهارمین روز زخمیشدنش به مرضیه گفته بود که باید کتاب ملت عشق از الیف شافاک را برای مطالعهاش از بازار پیدا کند.
آنها با هم تلاش میکردند که زبان انگلیسی را برای راهیابی به دانشگاههای معتبر جهانی بیاموزند؛ هرچند همواره پرداخت هزینهاش به دلیل مشکلهای مالی به تأخیر میخورد؛ اما، گهگاهی هم به دلیل نمرههای بلندی که در آزمونها دریافت میکردند، میتوانستند در فیس شان تخفیف بگیرند. لباسهای یکرنگ میخریدند و همه اشیای شخصی شان را با هم و شبیه هم میخریدند. همیشه در صنفها کنار هم مینشستند؛ ولی آن روز پشتبهپشت قرار گرفته بودند.
رویاهای این شاخههای بلند «کاج»، راهیابی در به دانشگاههای بیرونی بود؛ اما، پیش از برگزاری کانکور، دست بیمروت دشمن تبری شد بر جان آنها و اکنون در انتظار خوبشدن استند؛ خوبشدنی که با جیب خالی و روانی زخمی، به این سادگی دستیافتنی نیست؛ اما با همتی که دارند، ممکن مینماید.
یادداشت: به دلیل تهدیدهای امنیتی، نامهای شخصیتهای این روایت مستعار انتخاب شده است.
نظر بدهید