به مناسبت شکست مقاومت ارزگان و جایگاه تاریخی هزارهها
«صدایی در تاریکی حرف میزند؛ صدایی بدون معنا، بدون مقصد.»
سامویل بکت
پیکر نخست: آشفتگی روایت
اگر چه رویارویی با تاریخ، در ذات خود بسیار دشوار است؛ اما آشفتگی روایت که بیشتر برخاسته از تاریخنگاریهای رسمی بوده و سیاست خاصی را دنبال میکند، دشواری آن را بیشتر میکند؛ البته، رویدادهای تاریخی در حوزهی تمدن پارسی-بلخی در مقیاس وسیعتری نسبت به جاهای دیگر، تحریف شده و آشفتگی در روایت امور تاریخی، در حد ویرانی و وارونگی کامل، گسترش یافته است.
ریشههای تاریخی انتقال، تحریف، مصادره، تصرف و تاراج در حوزهی تمدن پارسی بسیار تروماتیک و وحشتناک است؛ دست کم از مغان ساسانی کُرد-لُر تبار آغاز میشود و با ابن مقفع خوزستانی ادامه مییابد؛ سپس به انجمن ایران جوان و انجمن آثار ملی و تاریخنگاران یهودی میرسد و سرانجام با میانجیگری چند فاشیست و ایدیولوگ مجهولالهویت، برحال و استوار میماند. آوردن چند نمونه، شاید بتواند این ادعا را مدلل کند -که مفصلش را در مقالههای سهگانهی عقل، شهر و فرهنگ آورده ام-.
۱– در نسک هفتم دینکرد دانشنامهی آیین مغان، تصریح شده که اوستایی که در دست مغان ساسانی ساکن در غرب کویر لوت است، تحریفشدهی اوستای مقدس بلخی است.
۲– مسعودی در مروجالذهب و معادنالجوهر، از شرایط امتناع فهم اوستای بلخی و موانع فراگیری زبان و ادبیات آن از سوی مغان غربی-عراقی خبر داده است.
۳– ابن ندیم در الفهرست پارسی دری را زبان اهل بلخ و مشرق میخواند.
۴– ایرانیان کنونی تا دورهی سلجوقیان ترک (ترکمن؟) در سرزمین جبال/ایران کنونی، فارسیدری/فارسی کنونی نمیدانسته اند و نخستین متنی که به پارسی امروزی در غرب کویر لوت، ایران کنونی، نوشته شده، فارسنامهی ابن بلخی است. جالب است که ابن بلخی در مقدمهی فارسنامه، گفته است که «بلخینژاد» است و خود را به لحاظ نژادی، از باشندگان فارس/جبال متمایز کرده است.
۵-ابن مقفع، آن مغزادهی خرابات، به اقتفای مغان ساسانی تاریخ ملوکالفُرس را نگاشت که در آن جغرافیای اصلی اوستا و شاهنامه از بلخ و بامیان به اسطخر و دنباوند جابهجا شده بود و متأسفانه همان کتاب، منبع بسیاری از تاریخنگاران دورهی اسلامی قرار گرفت.
۶٫ در دورهی پهلوی، انجمن ایران جوان و آثار ملی با کمک و مشورت تاریخنگاران بیشتر یهودی، نام پرشیا/عراق عجم را ایران گذاشتند، قبر فردوسی را جعل و مشخص کردند، منابع اصلی را تحریف و غلط ترجمه کردند و همه مفاخر و میراثهای ایران باستان را به ماد و توران غربی منتقل کردند. اینها، نشانههای اندک از تحریفی بسیار ویرانگر است، که فهم و خوانش تاریخ این حوزه را مشکل میکند.
پیکر دوم: گسست دال از مدلول
برخورد خاستگاهگرایانه آن هم با رویکرد مردمشناسی نژادی و جمجمهخوانی در برابر زیستشناسی تاریخی و ژنتیک تکاملی، عاقلانه و منطقی نیست و پیونددادن قوم خاصی از قومهای کنونی با مردمی که از قدیم در جغرافیای بلخ و مرو، کابل و زابل، بامیان و سمنگان و کل حوزهای که پارس خوانده میشده است، میزیستند بر اساس یک اینهمانیت صُلب و خشن، عزیمتی خطرناک است، به ویژه با توجه به هجوم چندبارهی مهاجمان توران، یونان، اعراب، منگولیا، ماوراءالنهر و کوه سلیمان و مهاجرتهای گستردهای که انجام شده است.
منطق و خرد تاریخنگاری واقعبینانه –به قول ابن خلدون ناقدانه-، مجال تفسیر اینهمانساز را خاک میکند؛ اما چیزی که شاید بتواند، تا حدی در فهم نزدیک به واقعیت رویدادهای تاریخی، در این آشفتگی بیش از اندازهی روایتها، کمک کند، اهتمام به نشانهها و منابع بصری است. چینیها به چهرهاش، یونانیها و رومیها به چهرهاش، مصریها به چهرهاش و یهودیها به چهرهاش، پیکر تراشیده و نقاشی کرده اند. مجسمهها و نقاشیهای دیواری و مینیاتوری –حتا پیشامغولی– ایرانیان باستان، چرا با چهرهی شرقی و چشم بادامی است؟ آن دماغبلندها، چرا خود را پهندماغ و ریزچشم تراشیده و نقاشی میکردند؟ بافت و ترکیببندی جملهها و واژههای بهکاررفته در آثار پارسی ابوریحان بیرونی، به ویژه التفهیم لأوائل صناعت التنجیم، به لهجهی کدام مردم نزدیک است؟ چرا داستان خنگبد و سرخبد/حدیث صنمی البامیان که ابوریحان آن را به عربی ترجمه کرده بود و عنصری به نظم کشید، نامش داستان زندگی ساکمونی بودا نبوده است؟ چرا ابوالحسن عامری در عراق -اعم از عراق عجم و عرب- آرزو کرده بود که کاش «مادهی خراسانی» و «صورت عراقی» میداشت؟ اگر ریختِ قیافهی خراسانی و عراقی یکی بود، این آرزوی بیهوده چه معنا داشت که فیلسوفی در حدواندازهی عامری حسرت عدم تحقق آن را بر جگر نهد که نمیگذاشت او، با بینی پهن و چشم تنگش، کمتر از سوی عراقیان عراقین توهین شود؟ شیعیان قدرتمند خراسان و غور و زابل و سیستان کجا شدند؟ اگر قتل عام و محو شدند، کجاست سندش؟ اگر کوج دستهجمعی کردند، باید نشان داده شود و اگر همگی تغییر مذهب دادند، باید رد پایی از آن باقی مانده باشد.
با توجه به شواهد موجود و مذکور، کوشش دست نامرئی عصبیت و ناسیونالیسم برای تراش چهرهی نشانهها به میانجی تحریف و مصادره، چیزی جز استخدام و فرمایشیکردن دلالت، بر بنیاد سیاست زبان سلطه نیست؛ یعنی از موضع فلسفیتر، با توجه به نشانههایی که منابع کتبی و بصری مخابره میکنند، روایتهای ایدیولوژیک و هژمونیک، در صدد فروپاشی سامانهی دلالت و گسست دال از مدلول است: چشم بادامی، مجسمهها و نقاشیهای بهجامانده، تصریحات منابع نوشتاری و دیگر دالها، از مسیر دلالت بر احتمالیترین مدلولش، منحرف میشوند –که در توضیح خطهای ناخوانای نقاشیهای خادم، فروپاشی دلالت را بیشتر توضیح داده ام.
میانپیکر: تذکر
پیکر نخست و دوم فروپاشی برای زمینهسازی توضیح پنج پیکر بعدی مطرح شد. با توجه به این گفتهها، میشود گفت که منابع و مستندهای تاریخی، مانند نشانه، بیدرنگ حضور پررنگ مردمی که امروز هزاره خوانده میشوند را، ارسال میکند. هر نشانهای، نیاز به تفسیر و رمزگشایی دارد و مجال رمزگشایی چشم بادامی و چهرهی شرقی در میراث بصری حوزهی تمدنی پارس، در مردم هزاره بیشتر از دیگران، دیده میشود؛ همین گونه ویژگیهای توپولوژیک جغرافیای ایران اوستا و شاهنامه، زابل و سیستان، غرجستان و غور و خراسان و هزارستان؛ همین طور قدامت لهجه و رد پای آن در متون کهن؛ همین طور اخلاقیات، رسمورواجها و مناسبات اجتماعی-سیاسی.
پیکر سوم: سرزمین غصبشده
آن گونه که شواهد تاریخی نشان میدهد، سرزمین مردم هزاره، از واخان تا کرمان و از ملتان تا گرگان بوده و به نامهای آریانا، ایرانویجه، ایران، سیستان، زابلستان، غرجستان، غور، خراسان و باختر یاد میشده است.
گسترش حملههای مهاجمان شمال و جنوب و نیز، مادان و ساسانها و پارتها و عربهای غرب، با تحولهایی که در فرازوفرود تاریخ پیش آمد، اندک اندک از وسعت سرزمین هزارهها (تو بخوان کابلی، زابلی، بلخی، سیستانی، غرجی، کیانی، بامیانی، سمنگانی، هروی، هیرمندی، مروی، غوری) کاسته شد. با هر شکست سیاسی بومیان، موجی از ترکها و تازیکها (اعراب و ترکان پارسیگو) به سرزمین هزارشهر زرین مهاجرت کردند. جنگ و جدالها با دشمنان بدوی، هزارهها را از جلگه و مرغزار و زمینهای زرخیز به کوهها رانده و منزوی کرد.
پس از فروپاشی کامل حکومت غوریان، هزارهها به لحاظ سیاسی منزوی شدند. در دورهی تیموریان، انزوای سیاسی آنها، به اوج خود رسید -ر.ک به جلد چهارم حبیبالسیر و تاریخ سند- و هیچ خط مشخصی نبود که مناسبات سیاسی ملوکالطوایف هزاره را، از ساختار محلیعبور داده و به آنها مجال عزیمت به سوی ایجاد سامانی سیاسی یگانه و متمرکز را بدهد. این وضعیت تا دورهی عبدالرحمان دوام یافت.
در دورهی عبدالرحمان نیز، مناسبات محلی جزیرههای کوچک قدرت، نتوانست به مثابهی خواستی سیاسی واحد در قالب مقاومت ارزگان، عینیبودن و عاملبودن سیاسی برای بقای بدن و حفظ سرزمین، شهر و فرهنگ را پیدا کند. شکست قیام ارزگان، که ۱۲۹ سال پیش از امروز، رخ داد، دو عامل بنیادین داشت؛ پیچدگی درونی در یک سوی آن قرار داشت و دشمن خونریز با حامیان خطرناک غربی-یهودیاش در سوی دیگر.
هزارهها با ازدستدادن بخش عمدهای از سرزمین خویش، در کنار این که به لحاظ اقتصادی خسارت دیدند، به لحاظ سیاسی نیز در جغرافیای سکوت تبعید شدند؛ دچار فقدان هویت و عاملیت، این دو شاخصهی بنیادین سوژه شدند.
پیکر چهارم: غارت بدن
اگر بدن، میانجی حضور آدمی در تاریخ یا امکان درج آدمی در متن جهان باشد، این میانجی و امکان، با سرکوب عبدالرحمان ویران و از مردم هزاره، سلب شد. عبدالرحمان را باید به فیگور امروزین شر ترجمه کرد تا بدن انسان هزاره، بومیباشد که فیگور بر روی خون و استخوان آن نقش میبندد؛ رد پای تکوین خشونت تمامعیار و نسلکشی فجیع و مسکوت. کشتار و کوج اجباری ۸۰-۶۲درصد گروه مردمی/نزدیک به سه میلیون انسان، در مقیاس جهانیاش کمنظیر است؛ هولناکتر از هلوکاست؛ یا هلوکاست مدام، که بیش از صد سال دوام یافته است و تا همین اکنون، همین ساعت و همین لحظه، قربانی میگیرد.
غارت سراجالتواریخ بدن و زباننیافتن و مسکوتماندنش، حتا اگر از یک عدسیهی محدب و وارونه نگاه شود، باز هم به هیئت فروپاشی سوژه و محوشدن آن در بافت مالیکولی زبان سلطه و تمامیتخواهی افسارگسیخته نمایان میشود. با اسارت بدن در زبان سلطه بود، که «کفر» تبدیل به جنسالاجناس، امر ژنریک، شد و حتا از خلع بدن کودک یکماهه هم پروا نکرد؛ اکنون هم نمیکند.
پیکر پنجم: مصادره و تحریف میراث/فرهنگ
پس از غصب سرزمین و تاراج بدن مردم هزاره، نوبت به مصادره، تحریف و تاراج فرهنگ آنها رسید. مواریث و مفاخر هزاره و تاریخ شان، از سوی ناسیونالیزم بیجاساز و باستانگرای پهلوی-یهودی و ناسیونالیزم قومی اوغانی-پشتونی، تحریف، مصادره، تخریب و نابود شد.
گسست هزارهها از جهان و مناسبات جهانی -به دلیل محاصرهی جغرافیایی، ازدستدادن منابع نوشتهشدهی تاریخی، عالمان و نویسندگان، برش مطلق از گذشته و بهجانآزمودن تجربهی سرکوبی که همه ابعاد زندگی آنها را تحت تأثیر قرار داد- به تاریخنگاران یهودی و عوامل پهلوی آنها و وانگهی به همآهنگی و ارتباط تنگاتنگ تاریخنگاران و عوامل یهودی با مورخین رسمی و درباری اوغان، مجال داد، تا همهی داشتههای تاریخی-تمدنی مردم هزاره را سلب کنند و آنها را، به دلیل شباهت چهره، بازماندهی مغول بخوانند. چشم کور ملاعمر ایدیولوژی در همین جا دیده میشود؛ شباهت هزارهها با مغولها را میبیند، شباهت آنها را اما با مجسمههای چندینهزارسالهی بلخ و ایرانویج نمیبیند. آریاییبودن بیجاساز و دروغینی که از یهودیها سرچشمه میگرفت و افغانبودن و مسلمانبودن سراجالاخباری اوغانی که نیز به نوبهی خود از سوی دستان نامرئی هوشیار بادارها مدیریت میشد، موفق به سلب و انکار هویت تاریخی-تمدنی هزارهها، برای مدتی شدند.
پیکر ششم: زوال شهر و عقل
شهریت عقل، پروژهی فلسفی ابوزید بلخی بود. فارابی آن را تا ملکوت عقل فعال، بسط داد و فلسفهی شهرش را بر آن بنیاد گذاشت. شهر، نقطهی اضطرابِ فارابی بود. شهر و عقل، در هم تنیده اند و تنها در مقام تحلیل عقلانی، قابل تفکیک اند؛ مانند وجود و ماهیت.
عقل در شهر تأسیس میشود و شهر، بر اساس کیفیتهایی که از سوی تاریخ بر آن عارض میشود، عقلی را در خود میپروراند. با تسلط نیرویی دشت، عقل و شهر، همزمان فروپاشید. به این دلیل که متافیزیک دشت را دگردیسی صورت منطقی حقیقت، به صورت قومی آن بر میسازد؛ دشت، حقیقت را صورت قومی میدهد و قوهی ناطقه را در خدمت خون استخدام میکند. از این رو، شهر را نیز، تجلیگاه ارادهی قومی، قومی خاص میداند و تکثر آن را به صمصام و تانک و راکت میبندد.
با تسلط نیروی دشت، پس از سرکوب و کشتار مردم هزاره، نه بلخ شهر ماند، نه کابل و غزنی؛ همه یا بیابان یا در بهترین حالت، بیابان شهرنما شدند، که با تحریف شهر، به هیئت شهر در آمدند و سرشت ضدشهریخواهش را حفظ کردند. «این نکات، در مقالههای سهگانهی عقل و شهر، بیشتر و در مقالهی فروپاشی شهر و فرهنگ، کمتر بسط یافته اند.»
پیکر هفتم: اکنون بیگذشته و آینده
هزارهها در وضعیت انحطاط و فروپاشی زندگی میکنند. اندیشیدن به انحطاط، نمیتواند سیاق اپیک و شیوهی راپسودی داشته باشد؛ بلنیازمند فهم منطقی اکنون با ارجاع به گذشته و آینده است؛ فعالیت هوشیار سوژه.
امیدوارم به اکنون بریده از خاستگاه و بیآیندهی هزاره، بیشتر و جدیتر اندیشیده شود.
نظر بدهید