اسلایدر حقوق بشر زنان

اگست سیاه؛ مادر وطن را از دست دادیم

 

سحر نبی زاده

در میان موجی از ترس و اضطراب گم شده بودم. نمی‌دانستم چه اتفاقی رخ می‌دهد. از تمام ولایات خبرهای بد شنیده می‌شد. روزی‌که هرات سقوط کرد، به دوستان نزدیکم تماس گرفتم تا از وضعیت بیشتر آگاه شوم. همه به این باور بودند که کابل سقوط نمی‌کند. حتا اگر شهر‌های بزرگی مانند مزار، هرات و کندهار به طالبان واگذار شود.

گوش دادن به خبرها به نگرانی‌هایم می‌افزود. کوشش می‌کردیم تمام فامیل یکجا باشیم. هیچ کسی نمی‌دانست که امروز چه فاجعه‌ای خلق خواهد ‌شد. خواهر کوچکم که داکتر است، شب در شفاخانه خدمتی بود. همه نگرانش بودیم. به خواهرم که معلم است گفتم چند روز باید خانه باشد، شرایط خوب نیست. رفتن به ورزش و بیرون را ترک کردم. نان و چای اصلا یادم نبود، حتا اگر چند بار صدا هم می‌زدند، برای خوردن نان نمی‌رفتم. احساس عجیبی بود. این یک واقعیت انکار ناپذیر است که در وطن ما قبل از فرهنگ رسانه، رسانه آمد و قبل از فرهنگ صفحات اجتماعی، این شبکه‌ها وارد کشور شد. خبرهای دروغ و شایعات در فضای مجازی بیشتر ما را نگران می‌کرد.

هر لحظه می‌رفتم بالکن، شهر خالی بود. شنیدن خبر سقوط کابل، تمام دنیا را در برابرم تاریک و تار کرد. اشکم بدون اختیار جاری شد، آرزوهایم شکست، امیدم بهم ریخت و فردای تیره‌‌ای را در برابر چشمانم می‌دیدم. چه لحظات دشوار و کمر شکنی. مادرم با دیدن وضعیت من، برای تسلی خاطرم تلاش می‌کرد و هی تلاش‌های ممتد، اما نتیجه‌ای نداشت، زیرا می‌دانستم که مادر وطن را از دست دادیم. خاک را فروختند، نظام را تسلیم دادند و صلابت یک ملت و غرور یک سرزمین را زیر چکمه‌ای طالبان انداختند. چه جفا و خطای بزرگی! چه خیانت دردناکی که هنوز در یک‌سالگی آن احساس درد بر من مستولی است.

مادرم با وجودی که خودش آرامش نداشت، مرا آرام می‌کرد. با عجله به برادرم تماس گرفت و برایش گفت که عاجل خانه بیاید اوضاع خوب نیست. خواهرم که در شفاخانه بود خودش تماس گرفت و ترس در صدایش هویدا بود. فقط می‌گفت:«چادری ندارم چی کار کنم طالبان آمده؟!».

چند لحظه نگذشته بود، خواهر دیگرم که معلم بود از مکتب آمد و گفت که طالبان کابل را گرفته است. تماس خواهرم از شفاخانه قطع نشده بود که برادرم تماس گرفت. گفت که من باید شفاخانه بروم تا خواهرم را بیاورم. وضعیت شهر خوب نیست است. مردم می‌گویند که دکان‌ها چور شده است.

آرام نشده بودیم که خواهر بزرگم تماس گرفت، گفت که طالبان در شهر آمده است. او نام شوهرش را گرفت و اظهار نگرانی کرد که در شهر است. مبادا دست طالبان قرار گیرد. مردم از شهر در حال فراربودند. شهر شلوغ و پر از جمعیت شده بود. تمام راه‌ها بند. از پشت گوشی صدای دختر سه ساله‌ی خواهرم شنیده می‌شد که می‌گفت طالبان آمده و ما را می‌کشد. صدایی که هرگز یادم نمی‌رود:«طالبان آمده و ما را می‌کشد».

چی روزهای دشواری بود؛ اما گذشت و می‌گذرد. در اگست سیاه همه چیز را از ما گرفتند. خانه، خانواده، دوست، رفیق و سرزمین را. اما امیدم را برای آن خاک پاک از دست نداده‌ام. روزی برخواهیم گشت و دوباره درفش آزادی و آبادی را در تپه‌ها و قله‌های بلندش بلند خواهیم کرد. سرود آزادی خواهیم خواند. شرمنده‌‌ام که در کنار دختران مبارز کابل، هرات و…نیستم، اما آن‌ها تاریخ مبارزات زنان افغانستان را جهانی کرد. دختران قهرمان میهنم به طالبان فهماندند که زنان این کشور شکست‌ناپذیر است تا رسیدن به آزادی مبارزه می‌کنند.