سمیرا سادات
تاریخ در خیابان(سال دوم، شماره۵۳، سرطان ۱۳۹۶، اولین سالیاد قربانیان جنبش روشنایی)
۲ اسد ۱۳۹۵(دهمزنگ-کابل)
حوالی ساعت ۸ از خواب بیدار شدم. نمی دانم چرا، اما این بار بدون این که مرا کسی بگوید، لباسهایم را پوشیدم و بیآن که خواهرم را بیدار کنم خود را به جمع مظاهره کنندگان رساندم. نمیدانم چرا قبلاً به جنبش روشنایی بی تفاوت بودم، اما این بار که به بامیان رفتم و وقتی دیدم جوانان در خیابان نزدیک به میدان هوایی بامیان زیرِ نور چراغهای خیابان درس می خواندند دلم گرفت. دیدم که ولایتم با وجود عظمت و بزرگی اش واقعاً محروم مانده بود، و این وظیفه ی من بود که امروز در بین مظاهره کنندگان باشم. جمعیت را بیشتر دانشجویان و جوانان تشکیل داده بودند و این موج خروشان از «چوک مزاری» به سمت «ارگ» در حرکت شد. اما جمعیت در دهمزنگ به دلیل مسدود بودنِ راه متوقف شد و بزرگان این حرکت مدنی(جنبش روشنایی) به ایراد سخنرانیهای خود پرداختند. آقای بهزاد طی تماس تلفنی ای که با آخرین یادگار مزاری (زینب مزاری) برقرار ساخته بود، توانست جمعیت پر از شور را منقلب کند، و همه با شنیدن صدای زینب مزاری به حال خودشان و نبود مردی بزرگی چون مزاری زار زار گریه کردند.
صدای دختر مزاری با شکوه و با غرور بود و مطمیناً هیچ کسی نمی توانست در آن لحظه، اشکهایش را کنترل کند؛ مرد و زن همه گریه می کردند. به راستی دختر مزاری است؛ مثل پدرش قوی، محکم و آرام صحبت می کرد، طوری که سیلی از مردم سکوت کرده بودند و به آوای ملکوتی دُخت مزاری گوش می دادند. هوا گرم و جمعیت زیاد بود؛ من و دوستانم ناگزیر شدیم کنار مجسمه ی «کتاب قانون اساسی» بنشینیم و نشسته سخنان سخنرانان را بشنویم. قرار بود مظاهره همچنان ادامه داشته باشد. جمعیت همه گوش به حرفهای سخنرانان داده بودند و گروه گروه در گوشه ای نشسته بودند.
دوستم ایلار را که کنار خیابان ایستاده بود صدا کردم و او از حلقه ی دوستانش جدا شد و به من و مینا پیوست. کنار مردی چتر به دست نشستیم تا آفتاب کمتری به ما بتابد. حوالی ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود و تصمیم گرفتیم برویم و غذایی بخوریم و باز برگردیم و شب را با جنبشیان سپری کنیم. خانه بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد و دوستی سراسیمه پرسید:«انفجار شده آیا شما خوبید؟» دیگر صدایی نمیشنیدم. سراسیمه لباسهای مان را پوشیدیم و با دوستانم راهی دهمزنگ شدیم. از دور جمعیت بود و ما به غبار نزدیک تر می شدیم. هرچه پیش می رفتیم پاهایم بی حرکت تر می شد. همه جا بوی خون می دادند. زمین خونی بود. هوا خونی بود. آسمان خونی بود. مردم خونی بودند؛ صداها، گریه ها. کسی با خون خود روی زمین نوشته بود:«نابرابری، بی عدالتی». قلبم درد گرفته بود. کنار دیوار نشستم. به کفشهای بدون صاحب، به دستمال های گردنی غرق در خون نگاه کردم و فقط نگاه کردم. همین یک ساعت پیش این جا پُر بود از جمعیت جوان و پُر از انرژی؛ کسانی که هر کدام شان برای آینده ی خود پلانهای بزرگی داشتند و قرار بود هر کدام رهبری باشد انقلابی و مردمی. اما نامردان نامردانه همه چیز را از آن ها گرفتند. مردم عصبانی بودند. کسی نمی گذاشت پولیس دخالت کند و تکّه های بدن شهدا و محل حادثه را که غرق خون بود، دست بزنند. این جا محشر بود و ما مردههای متحرکی بودیم که فقط میتوانستیم ببینم و آرام گریه کنیم؛ برای خودمان، مردم مان و کشورمان. راه ها توسط جوانان هزاره بسته شده بودند و ما در بین جمعیت نشسته بودیم. کسی می گفت سه انتحاری بود و کسی می گفت چهار انتحاری. به جایی که پیش تر تا ساعت ۱۲:۳۰ آن جا نشسته بودیم، نگاه کردم. درست در پنج قدمی محل انتحار قرار داشت. اگر ما نمی رفتیم، بدون شک عزیزان ما تکّه های گوشتِ مان را باید از روی سرک جمع می کردند، اما ما لایق این طور شهیدشدن نبوده ایم. آنان رفتند سربلند و صبور و جان شان را برای مردم شان قربانی کردند تا عدالت برقرار شود؛ تا ما، ما باشیم. به راستی ما هم مردهایم، اما با این تفاوت که نفس می کشیم. عقلم هنوز کار نمی کند و من فقط نگاه می کردم به کسانی که شهید شدند، به خانوادههای شان، به قلب هایی که دیگر نمیتپند، به چشمهایی که دیگر باز نمی شوند، به لبخندهایی که بر صورتها خشک شدند. همه و همه مرا ویران کردند، ویران تر از دهمزنگ و ویران تر از هر ویرانی. حالا پاسی از شب است و هیچ کس دقیق نمی داند که چه کسی شهید شده است. از استاتوسهای دوستانم میترسم. از این که مبادا نام دوستی را که دیگر نیست، بنویسند. در این میان کسی عکس دوستی را که شهید شده و آرام روی تخت شفاخانه خوابیده است، می گذارد. به او فکر می کنم، به خوبی اش، به مرد بودنش، به لبخندی که ماندگار شد و به «دولت شاهی» که دخترش را در راه آرمانهای «جنبش روشنایی» تنها ماند.
نظر بدهید