غلام حیدر در دهه ششم زندگی تا که به یاد میآورد، زمینهای روستا و اطرافش هر سال یک حاصل داشتند، گندم. گرچه او بارها در تلویزیون دیده بود که مردم غیر از گندم کشت و کار گران قیمت دیگری نیز انجام میدهند. او مخصوصا دیده بود که سرزمینهای جنوب با گذشت هر سال از کشت کوکنار مست میشود، زمینهای سمت غرب کشور نابترین زعفران دنیا را در آغوش خود میپروراند اما غلام حیدر فقط آموخته بود که گندم بکارد و با این روش که اگر آفتی از راه نمیرسید، حداقل دسترخوانش پر از نان باشد.
پیرمرد تا این دم با هیچ فرصتی یار نبوده تا حرفهای دیگر بیاموزد و منبع درآمدی غیر از زمین برای خود دست و پا کند. در کار کوکنار نبود، زیرا که فن آن را بلد نبود، زور آن را نداشت و مهمتر از همه آن را حرام می دانست و غلام حیدر مال حرام نمیخورد. وقتی چهل کشور با فشار و زور نظامی نتوانستند سرزمینهای جنوب را سمزدایی کنند و از کشت کوکنار پاک کنند، راه دیگر در پیش گرفتند: کشت بدیل. زعفران بدیل کوکنار شد اما به غلام حیدر و اطرافش بازهم توجه نشد، چرا که او گندم میکاشت و هیچ خطر و ضرری نه برای جهانیان داشت و نه برای دیگر هموطنانش.
غلام حیدر در دهه ششم زندگی هنوز از دنیای اطراف خود چیزی زیادی نمیدانست؛ زیرا سرنوشت او با آبیاری و درو گندم و پرورش گاو و گوسفند گره خورده بود. کم پیش میآمد تا از روستایش بیرون برود، مگر این که کسی از بستگانش مریض شود و کلینیک روستا جوابگویش نباشد. از عمری که خورده بود، چهار دههای آن با جنگ گذشت. او از جنگ نیز چیزهای زیادی نمیدانست، نه کمونیست بود، نه مجاهد، نه طالب بود و نه از دموکراسی سر در میآورد. فقط دهقان بود و مهمترین اسلحه زندگیاش بیل برای آبیاری و داس برای درو بود.
وقتی دموکراسی با هواپیماهای غول پیکر و سربازان چهل کشور تا دندان مسلح از راه رسیده بود، زندگی غلام حیدر بازهم تغییر چندانی نکرد. او فرمانده هیچ جبهه و جنگی نبود تا اسلحهاش را تحویل دولت دهد و از این طریق امتیاز بگیرد و در خانه بنشیند. با ورود سربازان که برای مبارزه با تروریسم و کشت کوکنار آمده بودند، فقط چند قلم محدود به زندگی غلام حیدر اضافه شد. تلویزیون، شبها همه اعضای خانواده او را گرد میآورد تا چای نوشیده و باهم برنامههای هندی و ترکی ببینند. تلفن آمده بود که گاهی غلام حیدر میتوانست صدای فرزند مهاجرش را بشنود و گاهی از اقارب و دوستانش در شهرها و روستاهای دیگر خبر گیرد و مکتبی که باید نواسههایش را میفرستاد.
وقتی پس از بیست سال راههای که از روستای او به شهر منتهی میشد با گذشت هر روز ناامن میشد و در تلویزیون مدام شکستهای سنگرهای جنگ با طالبان پخش میشد، غلام حیدر بر اساس تجربیات زندگی و شنیدههایش کم کم باور میکرد که تیرگردانهای مسلح آمریکایی و چهل کشور دیگر نیز به سنگ خورده است. نهایتا در شامگاه پانزدهم آگست ۲۰۲۱ وقتی تلویزیونش را روشن کرد، خبر سقوط دولت، فرار یئیس جمهور خودخواه که با دهن کف کرده همیشه حرف زور میگفت و تسلط طالبان بر کل کشور را شنید، ناامید شد.
ناامیدی غلام حیدر نه از فرار رییس جمهور بود، نه از بستن بار و بندیل نیروهای آمریکایی و ناتو بود بلکه از تسلط طالبان بود. او هنوز دوره قبل طالبان را به یاد داشت. حکومت ظالمانه آنها را به یاد داشت. غلام حیدر کشتار هزارهها توسط طالبان در مزار و یکاولنگ را از یاد نبرده بود. او میدانست که حضور طالب در قدرت همان آفتی است که به جان کشت زارهای گندم میافتد. طالب برای جمعآوری عشر میآید، برای تعطیل کردن مکتب و تلویزیون میآید، طالب با رمههای کوچی برای پایمال کردن کشتوکار مردم میآید. او این چیزها را میدانست؛ چونکه از جرم خود آگاه بود. او دو جرم بزرگ داشت، هزاره بود و به لحاظ قومی متفاوت با طالبان و شیعه بود به لحاظ باورهای دینی متفاوت با طالبان. طالبان که این تفاوتها را بر نمیتابد.
یک خزان، یک زمستان و یک بهار از تسلط طالبان میگذشت و این از قرار تقویم فارسی، اولین سال این قرن لعنتی بود. خشک سالی، آمد آمد کوچیها و خبرهای از آغاز شدن درگیری در روستا و ولسوالی غلام حیدر، او را ناامید میکرد. ناامید از اینکه شاید در این سال نتواند بهرهای از کشت زارهای گندمش بگیرد. بالاخره همان آفتی که انتظار داشت از راه رسید: طالبان با لشکر و توپ و تانک به سمت بلخاب هجوم آورد. غلام حیدر زنان و کودکان خانواده را فرستاد به کوه تا آسیب نبینند. خود با نواسه بزرگترش نشست تا از مال و دارایی و خانهاش محافظت کند. طالبان در اولین روز ورود به بلخاب غلام حیدر و نواسهاش را در میان کشتزارهای گندم کشتند.
خانواده غلام حیدر با ۲۷هزار نفر دیگر با گذشت هفتهها هنوز در کوهها آوارهاند، نه نانی برای خوردن، نه داروی برای تداوی، نه پوشاکی برای جلوگیری از سرمای کشندهای شمال، نه راهی برای رفتن و نه جایی برای ماندن دارند. این تنها قصهای زندگی غلام حیدر و روستایش نیست بلکه قصهای «بلخاب»، بلخ و بامیان، دایکندی و غور و غزنی نیز هست. این قصهای مردمی است که طبیعت را برای کشت گندم و محصولات مانند آن مهار کرده بودند. این خلاصهای زندگی هزارههای افغانستان است.
وقتی زمین تنها منبع درآمد برای هزارههاست، در سال جاری امید بستن به زمین و حاصل گرفتن از آن تقریبا به دور از انتظار است. به دور از واقعیت نخواهد بود اگر بگوییم که این ناامیدی حاصل جنگ، خشک سالی و نهایتا بیرونداد سیاستهای قومی و مذهبی و تندروانه طالبان است که نه تنها هزارهها را از حاصلات کشاورزی محروم کرده بلکه آنها را در معرض مهاجرت گروهی، کوچ اجباری، جابجایی جمعیتی و در معرض گرسنگی قرار داده است.
نظر بدهید