عارف شاداب آوازخوان شناخته شدهای محلی بیشتر از ۹ ماه در زندانهای مخوف و بیدر و پیکر طالبان به سر برد. او در نهایت با پرداخت هزینهای هنگفت از اسارت این گروه آزاد شد.
شاداب برخلاف نام و شهرت هنریاش، غمگین است. با گذشت چند سال، اندوه از دست دادن دلشاد بابه، رفیق گرمابه و گلستانش هنوز بر سر او سنگینی میکند. صحبت از رنج و شکنجه زندانهای مخوف و بیدر و پیکر طالبان، توصیف صحنهای درگیری و جان دادن دلشاد، برایش آسان نیست، گلویش را بغض میگیرد.
دفتر موسیقی او که محل آمد و رفت علاقمندان هنر محلی هزارگی است، با تابلوی نقاشی از دلشاد و دمبوره تزیین شده است. شاداب گاهی به دمبورههای آویزان بر دیوار نگاه میکند و گاهی نیز به دلشاد خیره میشود. یکریز و پیدرپی حرف میزند. وقت کم است، هرلحظه ممکن است یک مشتری دمبوره از راه برسد و یا هنرجوی موسیقی رشتهای سخن را قطع کند.
شانزدهم ماه «جون» ۲۰۱۵، صبح آخرین روزهای بهار بود. دلشاد و شاداب که دیرزوش با اجرای برنامهای در کابل سپری شد، عازم زادگاه خود بودند، شب را در شهر غزنی به صبح رساندند. با راننده، چهار تن دیگر سوار بر موتر کوچک مسافرکشی دشت قرهباغ را طی کردند. چیزی مانده به منطقه هزارهنشین زردآلو، با ایست بازرسی طالبان روبرو شدند.
موتر حامل آنها که رسید، یکی از آن چهار مرد مسلح نقابپوش نزدیک آمد با دیدن مسافرین، نه چیزی پرسید و نه حرف دیگری گفت. در مخابره به زبان پشتو صدا کرد: «همینهاست». به دنبالش یک مسافر را از موتر پیاده کردند و بردند به موتر دیگر و از آن موتر یکی دیگر را آوردند کنار شاداب و همراهانش. یکی از آن مردان نقاب پوش به جای راننده نشست و حرکت کرد.
با کمی طی طریق به سمت زردآلو، مرد نقاب پوش راهش را به سمت چپ کج کرد و به سوی قریههای دیگر راند. از محلههای مسکونی که دور شدند، در گودالی آنها را پیاده کرد و جنگجویان نقاب پوش دیگر با موتورسایکل از راه رسیدند. چادری را تکه تکه کردند و دست آنها را از پشت بستند. دوباره به موتر انداختند و یک کمپل هم روی آنها کشید.
صدای گلهها، آواز چوپانها، شور و هلهله کودکان نشان میداد که جنگجویان طالبان، پنج گروگان را قریه به قریه انتقال میدهند. شاداب میگوید:«روز سختی بود. نمیفهمیدیم ما را کجا میبرند و با چه سرنوشتی روبرو میشویم.» در درهای دوباره توقف کردند. گروگانان را با دستان بسته به صف نشاندند. صحنهای کشتار!
این صحنه برای عارف آشنا بود. او در ویدیوی دیده بود که تروریستان هزارههای پاکستان را در منطقه مستونگ از مربوطات ایالت بلوچستان، همینگونه با دستان بسته به صف کردند و تیرباران کردند. گروگانها تشنه بودند، آب خواستند، نبود. از موتر هندوانهای را که راننده برای بچههایش خریده بود، آوردند. تکه تکه کردند و با دستان ناشسته به خورد گروگانها دادند. آنها را نکشتند، دوباره حرکت کردند.
نزدیک به شام به روستایی رسیدند و در حویلی که یک اتاق داشت، پیاده کردند. مسجد بود. هرچه میدیدی مردان مسلح با موهای کشال و ریشهای انبوه بود. بازجویی و تلاشی آغاز شد، تلفنها و دیگر وسایل گروگانان را جمع کردند و از هرکدام را جداگانه داخل پلاستیک میکردند و مشخصات آن را مینوشتند. نیاز به بازجویی نبود، طالبان در مورد گروگانان از جمله دلشاد و شاداب اطلاعات کامل داشتند.
دلشاد تلفنش نبود، از سوی جنگجوی طالب چند سیلی به رویش نواخته شد. آدرس داد، تلفنش را آوردند، بازش کردند و دوباره چند سیلی محکم بر روی او نواختند. در ذخیره تلفن دلشاد، تصویری از او با رمضان بشردوست نماینده پارلمان افغانستان و عکسی از خود او با اسلحه آمریکایی در دست پیدا کردند. گروگانها از جرم خود و از سرنوشت خود پرسیدند. مولوی طالبان گفت که آنها را با جنگجویان طالبان زندانی در زندان باشی حبیب قمندان پولیس محلی در جاغوری، تبادله خواهند کرد.
صبح روز دوم، زنجیر آوردند. دستان باد کردهای گروگانان را بستند و با زنجیر قفل کردند. بعد زنجیرها را به یکدیگر قفل زدند. این بار نقابهای جنگجویان را بر سر گروگانان انداختند. با همان موتر شخصی مسافرکشی حرکت کردند. معلوم نبود به کجا میروند اما تیز میراند. شاداب میگوید: «موتر که قلاچ میکرد، سر ما به سقف میخورد و دوباره به کف موتر میافتادیم.»
در جایی توقف کردند. گروگانان را از موتر پیاده کردند و کمی دورتر انتقال دادند. دلشاد به همراهانش گفت: «همینجا ما را میکشند.» دیگری گفت که نه، نمیکشند. لاستیک موتر کفیده، آن را تبدیل میکنند. دو روز گرسنگی، بدون آب و نان، با دستان بسته و بدون هیچگونه تماس با اعضای خانواده، رمقی در وجود گروگانها نگذاشته بود. دوباره راه افتادند، ساعت چند بود و به کجا رسیده بودند، مشخص نبود.
شاداب میگوید که به جایی شبیه کوتل رسیده بودند، موتر نتوانست حرکت کند. دوبار تلاش کرد و نشد. بعد گفتند که گروگانها را پیاده کنید، دستهای شان را باز کنید، کردند. حرکت کردند با یک فرد مسلح که مواظب آنان بود. در این هنگام دلشاد به شاداب گفت که دیگر حوصله ندارد، حمله میکند و دیگران باید با او همکاری کنند. چهار نفر دیگر تلاش کردند او را از تصمیمش منصرف کنند، به این امید که شاید آزاد شوند.
سرکوتل، وقتی موتر و موترسایکل سوارها رسیدند، مشاجره لفظی میان جنگجویان طالبان رخ داد و کسی آنها را دعوت به آرامش کرد. دوباره تصمیم به حرکت گرفته شد. دیگران سوار موتر شدند و دلشاد تعلل میکرد. جنگجوی طالب او را با لگد زد، به زمین افتاد. دلشاد از جایش برخواست اینبار او را زد و اسلحهاش را گرفت. عارف میگوید که دلشاد فقط تیراندازی میکرد. نمیتوانست هدف بگیرد. فقط ضربه میکرد.
جنگجوی طالب از زمین برخواست و دلشاد را بغل کرده بود. بازهم دلشاد به تیراندازی ادامه داد. همه به زمین خوابیده بودند. طالب ضربه محکمی زد و اسلحه از دست دلشاد افتاد. عارف میگوید: فضا که آرام شد، دیدیم که حشمت الله یکی از گروگانان به شدت زخمی شده است. دلشاد تسلیم شد و محکمه برگزار. سرگروه ربایندگان به دلشاد گفت که از اول حدس میزده که خطرناک است. با دیدن عکسهایش با اسلحه و رمضان بشردوست، صد در صد اطمنان پیدا کرده بود. سپس با تفنگچه مستقیم به پیشانی دلشاد شلیک کرد. او تلو تلو خوران به زمین افتاد. طالب دیگر، تا که توان داشت تیراندازی کرد و بعد فرد زخمی را هم کشت. گوشهایش را برید تا به قول خودش به شخص اصلی برساند.
زندگی دلشاد به پایان رسید. مشخص نیست که کسی پیدا شد تا او و حشمت را دفن خاک کند یا خیر. مرگ غریب یک هنرمند. هنرمندی که در زادگاهش جاغوری عزت و احترام داشت. روز به روز با نوآوریها و سنتشکنیهایش محبوبیت بیشتر کسب میکرد. شاداب میگوید:«جاغوری جایی بود که هنرمندان نامور را نگذاشتند کنسرت موسیقی برگزار کند اما دلشاد برخواست و مبارزه کرد و قریه به قریه جاغوری کنسرت داد.»
دو نفر از گروگانها در کوتل جا ماندند، یاسین و یوسف و شاداب در شوک آنچه دیده بودند، خودشان را فراموش کردند. ربایندگان طالب آنها را بردند و تا شب به یک دره دیگر رساندند. در خانهای متروکه که سنگر شورشیان نیز بود. چهرهها عوض شد، آدمها عوض شد و دیگر از ربایندگان که آنها را از قرهباغ غزنی ربوده بودند و به اینجا رسانده بودند، خبری نبود. شب با تشنگی و گرسنگی به پایان رسید. زنجیرهای گروگانان به پایهای بزرگ وسط اتاق قفل بود.
روز سوم، صدای موتورسایکلهای که میآیند و در بیرون دروازه خاموش میشوند، هشدار دیگری برای سه گروگان است. خبر میرسد که مولوی آمده تا گروگانان را ذبح کند. چه کسی میخواهد اول گردن زده شود؟ شاداب داوطلب میشود اما بجایش یک کنده زانو به پیشانیاش میخورد. دنیای تاریک، «شیعهای کافر، دیگر چالاکی نکو!». مولوی میآید، محکمهای اینجا برپاست. نه تحقیق در مورد خود گروگانها، بلکه دلشاد کی بود. شاداب بلافاصله جواب داد که او یک هنرمند قابل احترام بود. از مویش میگیرد و بر زمین میخواباند، کارد را برگلویش میگذارد:«راست بگو دلشاد کی بود. چرا تفنگ داشت؟ چرا با بشردوست نماینده پارلمان عکس داشت؟»
مولوی میرود با این وعده که هر سه نفر تا ۱۰ روز دیگر آزاد خواهند شد. آن هم در صورتی که باشی حبیب حاضر به تبادله زندانیان طالب با این سه نفر شود. اما این وعده ۱۰ روزه تا ۹ ماه و سه روز به درازا کشیده شد. تحمل شکنجه شورشیان طالب که هر از گاهی تبدیل میشدند. روسی، ازبیک، چچینی و عرب میآمدند. شکنجه میکردند و میرفتند. به چه جرمی؟ شیعه بودن، سزاوار هرنوع تحقیر و توهین، مجازات و شکنجههای روحی و روانی.
شاداب به اینجای قصهای پرغصهاش که میرسد، انگار خستگی همان روزها به جانش سرایت کرده باشد. نفسی تازه میکند، آب مینوشد، آه سردی میکشد و ادامه میدهد که دو گروگان دیگر، یکی راننده و دیگری فرد عادی بود اما گرمی و سردی روزگار دیده بودند. در سنگبریهای ایران کار کرده بودند، بارها قاچاقی مسافرت کرده بودند اما من که تا حال دست به سیاه و سفید نزده بودم و به عنوان یک هنرمند در بین مردم خود عزت و احترام داشتم، از خودم بیگانه شده بودم. ما تنها گروگان نبودیم، انگار در اردوگاه کار اجباری بودیم. برای سربازان آب میآوردیم، لباسهایشان را میشستیم، بدون کفش و کلاه میرفتیم از دشت و دره هیزم جمعآوری میکردیم.
با گذشت چندین شبانه روز بالاخره جنگجویان طالبان مستقر در آنجا مطمین شدند که گروگانان نمیتوانند فرار کنند. دست و پای آنان را باز کردند. با یک محافظ میتوانستند به چشمه بروند و آب بیاورند. اطراف خود را نگاه کنند. هرچند که هیچ چشمانداز روشنی در پیش نداشته باشند. شاداب میگوید،«وقتی مولوی بزرگ طالبان میآمد رفتار نظامیان با آنهاتغییر میکرد. وقتی مولوی منطقه را ترک میکرد، آزار و اذیت و شکنجه شروع میشد. دیگر هیچ چیزی مهم نبود، فقط شیعه گفته اذیت میکردند.»
پس از گذراندن سه ماه در درهای که به جز از جنگجویان طالب هیچ جنبندهای دیگری را نمیدیدند، طالبان دو همراه شاداب را با خودشان برد. او این بار تنها ماند. بعد از دو روز وقتی همراهان او برگشتند، گفتند که آنها را از همان مسیر برده بودند که دلشاد در آنجا کشته شد، رفته بودند تا به خانوادههای خود تماس بگیرند و پیام طالبان را برسانند:«کسی برایتان زنگ میزند، خواست او را برآورده کنید.» چه درخواستی غیر از پول میتوانست باشد؟ خانوادهها اطمنان داده بودند که همه چیز آماده است.
سرنوشت شاداب چه میشد؟ آن دو قصه کردند: مادرت به دنبالت در منطقه میگردد. خانمت در کابل است اما برادرانت همکاری نمیکنند و حاضر نیست مقدار تقاضا شده از سوی طالبان را بپردازند. شاداب ناامید شد. تصمیم به فرار گرفت و روزی تا بالای تپه رفت، هیچ آبادی به چشمش نیافتاد، هرچه بود تپه پشت تپه بود. برگشت پیش دو همراهش. دوباره از سوی جنگجویان شکنجه شد. این بار تصمیم خودکشی گرفت، موفق نشد. پیش از اینکه چاقوی آشپزی بتواند سینهای او را بشکافد، یوسف مانع شد.
طالبان با دیدن این صحنهها دوباره موقعیت آنها را تغییر دادند. نه به جای بهتر و سهولت بیشتر، بلکه به درهای بردند که تا آب آشامیدنی راهی طولانی بود. شاداب تصمیم دیگر هم گرفته بود. با مولوی طالبان حرف زد، اگر شیعه بودن مساوی با کافر بودن است، او مذهب خود را تغییر میدهد. قرآن آوردند، خواندند. طالبان با خود گفتند: اینها که بهتر از ما قرآن میخوانند، پس چطور کافرند. به هر صورت بعد از آن تطهیر شدند. در نماز جماعت شرکت کردند با رویهای اهل سنت. شاداب میگوید: «پیش از آن که ظرف میشستیم، بوتهای میآوردند و آن را دود میکردند تا به باور خودشان پاک شود.»
ماه هشتم بود، روزی رهگذری که آدم متنفذی هم بود، متوجه حضور گروگانها در این دره میشود. او تلاش میکند تا با مولوی طالبان در تماس شود. جنگجویان تماس را از طریق مخابره برقرار نمیکنند. آن مرد متنفذ آنقدر پافشاری میکند تا بالاخره تماسش با مولوی طالبان برقرار میشود. مولوی پول میخواهد. شاداب از گفتگوی آنها همینقدر متوجه میشود. اول یک میلیون دالر، در تماس بعدی به ۵۰۰هزار تخفیف میدهد. حاجی تلاش میکند، دست بردار نیست تا اینکه مولوی طالبان آخرین حد خواستهاش ۶۵هزار دالر است.
با این توافق به سه گروگان اجازه دادند تا با خانوادههای خود در تماس شوند اما برای برقراری ارتباط باید ساعتها سوار بر موتورسایکل در دشت و دره و کوه برانند. وقتی موتورسایکل پنچر شود، ساعتهای دیگر باید گروگانان آن را حمل کنند. چه سرنوشت تلخی و چه غربت بزرگی! آن هزینه از هر لحاظ گزاف بود، چه برای یک هنرمند، چه برای یاسین و یوسف اما پرداختند. بالاخره این قصه پرغصه در هشتم فبروری ۲۰۱۶ به گریههای بیامان از سرشوق تبدیل شد. گروگانان آزاد شدند. دست و پای آنها نیز سالم بود. چیزی که خانوادهها انتظارش را نداشتند، کسانی گزارش داده بودند که دستان شاداب را طالبان قطع کردهاند.
نظر بدهید