اسلایدر حقوق بشر زنان

دلم به حال بچه‌ها می‌سوخت؛ گفت‌وگو با فاطمه خاوری، بنیانگذار مدرسۀ «جویندگان دانش» و کارآفرین افغانستانی(پارۀ نخست)

عصمت الطاف: خانم خاوری، چنان‌که قبلاً خدمت شما عرض کرده بودم، هفته‌نامه جادۀ ابریشم، به مناسبت هشتم مارچ، روز جهانی زنان، پرونده‌ای را در باب زنان افغانستان در دست کار دارد. در این پرونده نگاه ویژه‌ای خواهیم انداخت به وضعیت زنان، به‌ویژه، در سه سال اخیر که گروه طالبان در افغانستان مسلط شده‌اند و محدودیت‌های بی‌حد و حصری را علیه زنان و دختران افغانستان اعمال کرده‌اند. خوشحالم که امروز با وجود مشغله‌ها و مصروفیت‌های فراوان، فرصت این گپ‌و‌گفت را فراهم کردید. می‌خواهم پیش از این‌که به مسایل دیگر بپردازیم، معرفی‌ای از شما داشته باشیم. اگر ممکن است، در مورد زادگاه، زادروز، تحصیلات و دستاوردها و تجربه‌های‌تان بگوئید.

فاطمه خاوری: من هم خدمت شما خوش‌آمد می‌گویم. خوشحالم که جوانان و تحصیل‌کردگان ما چنین دغدغه‌هایی دارند. من فاطمه خاوری هستم، متولد سال ۱۳۵۶ یا ۱۳۵۷خ. در منطقۀ خوات ولسوالی ناهورِ ولایت غزنی. با وجودی که متولد افغانستانم؛ اما بزرگ‌شدۀ ایرانم. به گفتۀ پدر و مادرم، هنوز نوزاد چهل روزه‌ای بوده‌ام که مرا به ایران آورده‌اند؛ یعنی خانوادۀ ما به ایران مهاجرت کرده‌اند. حدود یک‌ونیم سال در مشهد بوده‌ایم و بعد، به تهران نقل مکان کرده‌ایم. در تهران هم به همین منطقه‌ای که اکنون هستیم، شمال‌غرب تهران، منطقۀ «کَن» ساکن شده‌ایم. در اینجا بزرگ شدم. مکتب را از همان صنف اول تا آخر، در همین‌جا خواندم. با وجودی که دیپلم تجربی داشتم، در دانشگاه تا مقطع کارشناسی رشتۀ حقوق خواندم و در زندگی روزمره، به آموزش‌وپرورش بیشتر کار کردم؛ یعنی رشتۀ تحصیلی‌ام ربطی با کارم ندارد. تقریبا سی‌وسه سال است که در بخش آموزش کودکان افغانستانی بازمانده‌از‌تحصیل مشغول به کارم.

الطاف: بسیار خرسندم که در حضور کسی قرار دارم که تمام روزها و لحظه‌هایش با کودکان بازمانده‌ازتحصیل و مدیریت و برنامه‌ریزی درسی و کارهای کلاسی صرف می‌شود. نه‌تنها دغدغۀ آموزش‌وپرورش چنین کودکان را دارد که دغدغۀ نان و کار و درآمد خانواده‌های آنان را هم دارد و به سهم خود، تلاش می‌کند و لحظه‌ای از تلاش باز نمی‌ایستد، خسته نمی‌شود و با وجود محدودیت‌های بی‌حد‌وحصری که فراراه فعالیت و کارش دارد، ناامید نمی‌شود. به ما بگویید، این همه انرژی، انگیزه، دغدغه و پشت‌کار از کجا می‌آید؟

خاوری: من در دورۀ دبیرستان، آدم فعالی بودم. در تمام کارهای جمعی و گروهی‌ای که در مکتب انجام می‌شدند، مانند گروه سرود، گروه قرائت قرآن و غیره اشتراک می‌کردم. هم درسم خوب بود و هم فعالیت‌های این چنینی‌ام؛ لذا مسئولان مدرسه تشویق می‌کردند و این تشویق‌ها به من قوت قلب می‌دادند. در دورۀ دبیرستان، روزی معلم بهداشت مدرسه مرا به دفترش خواست و گفت که مرکز بهداشت به یک همکار نیاز دارد. پرسیدم، چه نوع همکاری‌ای می‌خواهند. گفت، آن‌ها می‌خواهند خدمات غربال‌گری و بهداشتی و… به جامعۀ همین منطقه (کَن) ارائه کنند. جامعۀ مهاجران هم بخشی از این هدف است. ازاین‌رو، آن‌ها ضرورت دارند که کسی از میان مهاجران همراه‌شان باشد تا بتواند ارتباط نزدیک‌تری با هم‌وطنانش برقرار کند. توانایی‌ای را که ما در تو دیده‌ایم، می‌توانی همکاری کنی. خودت هم افغانستانی هستی. با وجودی که ذهنیت خاصی از این همکاری نداشتم، قبول کردم. به مرکز بهداشت رفتم. آن‌ها گفتند، ما نیرویی به عنوان «رابط بهداشت افتخاری» می‌خواهیم؛ چون مهاجران هم بخشی از این پروسه هستند، ما نمی‌توانیم ارتباط خوبی با آن‌ها برقرار کنیم. نیاز است یک افغانستانی هم کنار ما باشد.

آن‌ها به هدف کنترل جمعیت، پایش یا نظارت انجام می‌دادند. برای هر خانواده، پروندۀ خانوار تشکیل می‌دادند و تغییرات خانواده‌های این منطقه را زیر نظر می‌گرفتند تا ببینند منطقۀ ما چه وضعیتی دارد. از همان زمان، من هم همراه دو کارمند ادارۀ بهداشت می‌رفتم. فرمه‌‌هایی داشتند و در آن سؤال‌هایی در مورد سرپرست خانواده، تعداد اعضای آن، تعداد اتاق‌ها و امکانات و داشته‌های خانه و… وجود داشت. دروازه‌ها را می‌زدند و خانم خانه یا هرکسی که بیرون می‌آمد، این سؤال‌ها را از او می‌پرسیدند و هرچه آن‌ها می‌گفتند، ثبت می‌کردند. در این مرحله، من فقط ناظر بودم. از کسی سؤالی نمی‌پرسیدم. این فرمه، در اوایل دو بار در ماه، خانه‌پری و بایگانی می‌شد و بعداً هر ماه، یک بار خانه‌پری می‌شد. در آن زمان اکثریت خانواده‌های مهاجر، پرجمعیت بودند و کارمندان مرکز بهداشت، آن‌ها را سرزنش می‌کردند که چرا این همه فرزند به دنیا آورده‌اید و می‌گفتند که چه کار کنند و چه کار نکنند. در آن زمان، شعار دولت ایران «فرزند کمتر، زندگی بهتر» بود. وقتی کارمندان مرکز بهداشت خانواده‌ها را به خاطر تعداد فرزندان‌شان سرزنش می‌کردند، خانواده‌ها در دفعه‌های بعدی، تعدادشان را کم‌کم پایین‌تر می‌آوردند تا پاسخی داده باشند که طبق خواستۀ آن‌ها باشد. از آن‌جایی که هر بار، دو کارمند ایرانی تغییر می‌کردند، آن‌ها متوجه این نکته نمی‌شدند. من چون عضو ثابت بودم، متوجه بودم چه اتفاقی می‌افتد. به خاطر همین مسئله آمارها هم دچار نوسان می‌شد. مرکز بهداشت، آمار همۀ رفت‌وآمدها، تولدها و مرگ‌ومیرها را داشت؛ اما نتیجۀ ماه‌های بعدی، چیزی نبود که باید می‌بود. آن‌ها حیران مانده بودند که این تفاوت‌ها از کجا ناشی می‌شود. هر دو ماه، جلسه‌ می‌گذاشتند و این داده‌ها تحلیل می‌کردند. در یکی از جلسه‌ها، مرا هم خواستند. در آن زمان، من دختر نوجوانی بودم و کوچک‌تر از دیگر رابطین ادارۀ بهداشت. اعتمادبه‌نفس لازم را پیدا نکرده بودم که بگویم مشکل در کجا است. اگر هم می‌گفتم، رابطین دیگر زیر سؤال می‌رفتند. آن‌ها می‌گفتند که ما در بخش مهاجران مشکل داریم، آمار بالا و پایین می‌شود. در نهایت، آن‌ها پیشنهاد کردند که تو با یکی از رابط‌های قبلی برو. مدتی، من و همان یک رابط می‌رفتیم. چون رابط باتجربه‌تر بود، از خانواده‌ها سؤال می‌کرد و هرچه آن‌ها از همان دم در می‌گفت، ثبت می‌کرد. حتا همان خانمی که من می‌دانستم چند فرزند دارد، کم می‌گفت و رابط ثبت می‌کرد.

با این کار، بازهم آمار درست نشد؛ چون خانواده‌ها هنوز حقیقت را نمی‌گفتند. در جلسۀ دیگر مرکز، من پیشنهاد کردم برای آزمایش، یکی از کوچه‌هایی را که در آن مهاجران زندگی می‌کنند، به من بسپارید و یک هم‌وطنم را کنارم بگذارید یا بگذارید تنها از خانواده‌ها بپرسم. مرکز بهداشت قبول کرد.

این بار، من و یک همکار ایرانی‌ام رفتیم؛ اما بازهم به خاطر وجود او، خانواده‌ها اعتماد نمی‌توانستند و مثل نوبت‌های پیش برخورد می‌کردند؛ اما وقتی همکار ایرانی‌ام را به کوچه‌های دیگر فرستادم، توانستم با آن‌ها ارتباط خوبی برقرار کنم. داخل خانه‌شان رفتم و همه چیزشان را از نزدیک دیدم. آن‌ها می‌گفتند که ایرانی‌ها ما را سرزنش می‌کنند، با سرزنش که نمی‌توانیم بچه‌های خود را کم کنیم. مجبوریم دفعۀ بعد، کمتر بگوییم. تو همشهری ما هستی، ما چنین مشکلاتی داریم و آن‌ها توانستند حرف دل‌شان را بگویند. ‌کم‌کم آن‌قدر اعتماد کردند که از مشکلات‌شان، چه در زمینۀ خانوادگی و چه در زمینۀ صحی، با من صحبت می‌کردند. هرچند در برگه‌ها، جایی برای ثبت این مشکلات نبود؛ اما من در قسمت توضیحات برگه، همۀ مشکلات صحی آن‌ها را یادداشت می‌کردم. پس از مدتی، مرکز بهداشت مشکلاتی را که من در بخش توضیحات ثبت کرده بودم، دسته‌بندی کرده و درصدی و تکرار آن‌ها را کشیدند. متوجه شدند که مشکلاتی مانند ناراحتی پوستی، خون‌بینی، سرفه، بیماری‌های فصلی و… چقدر زیاد است. بعد، آن‌ها برای رفع این مشکلات، تیم تداوی و تیم آموزشی، از مرکز درخواست می‌کردند و به تداوی آن‌ها می‌پرداختند.

این همکاری باعث شد که من، هم با مشکلات هم‌وطنان آشنا شوم و هم اعتماد ایجاد شود. وقتی به خانه‌های افغانستانی‌ها می‌رفتم، می‌دیدم که در خانه چند کودک است و چه امکاناتی دارند. در کنار مشکلات صحی، متوجه آموزش بچه‌های‌شان هم بودم. هر باری که می‌رفتم، بچه‌ها و دختران‌شان در خانه بودند یا هم در خیابان، دور سطل‌های آشغال و بازمانده‌های کاغذ و شیشه و.. را جدا کرده، می‌فروختند. یا در قبرستان‌ها بودند و آفتابه‌‌به‌دست، در مقابل پول ناچیزی، بر قبرها آب می‌ریختند. تعداد این بچه‌ها هم زیاد بود. این مسئله، برایم تبدیل به دغدغه شد. از خودم می‌پرسیدم که بچه‌هایی که در سن مدرسه هستند، چرا به مدرسه نمی‌روند.

بنابراین، این آگاهی از مشکلات آموزشی و بهداشتی هموطنان باعث شد که من به سمت مدرسه و آموزش بچه‌ها کشانده شوم و هرچه در آن فرورفتم، علاقه‌مندی‌ام بیشتر شد و بر عطش من افزوده شد.

الطاف: پس، مدرسۀ «جویندگان دانش» را چه زمانی و با چه شرایط و دورنمایی تأسیس کردید؟

خاوری: همان‌گونه که گفتم، همکاری افتخاری من با مرکز بهداشت، مرا با مشکلات مهاجران، به‌خصوص آموزش کودکان مهاجر آشنا کرد. دغدغه‌ای در من ایجاد شده بود که بتوانم به کودکان بازمانده‌از‌تحصیل کمک کنم. دو سال پس از شروع فعالیتم در مرکز بهداشت که کاملاً افتخاری و بدون هیچ نوع امتیاز مالی بود، این دغدغۀ خود را هم شروع کردم. در آن زمان، من عضو کمیسیون زنان حزب وحدت هم بودم و در آن‌جا نیز فعالیت‌هایی را داشتم. آقای … حمیدی کلاس‌های آموزش نویسندگی و مقاله‌نویسی برگزار می‌کرد و من که سرم به خاطر این کارها درد می‌کرد، در این کلاس‌ها اشتراک می‌کردم. در آن‌جا با خانم دردانه فضایلی و فاطمه فاطمی و بعداً با خانم مبارز که او را در قم پیدا کردیم، آشنا شدم. ما به قم رفتیم و مدرسۀ «هجرت» را در سال ۱۳۷۰خ، در «شهر قایمِ» استان قم تأسیس کردیم. در واقع، این اولین مدرسۀ خودگردانی بود که من و خانم دردانه فضایلی تأسیس کردیم. با وجودی که امکانات امروزی؛ مانند موبایل، اسنپ، آژانس و… نبودند، ما هر روز با اتوبوس که کرایۀ آن ده ریال بود، از تهران به قم می‌رفتیم و کلاس برگزار می‌کردیم و شب برمی‌گشتیم. در آنجا خانه‌ای را گرفته بودیم، حمایت‌کننده نداشتیم، دچار مشکلاتی هم بودیم. در آنجا خانم مبارز را پیدا کردیم و از طریق ایشان، خیّری به نام حاجی نیرومند را پیدا کردیم که آدم بسیار مسن و خیرخواهی بود. پیش او رفتیم، توضیح دادیم که می‌خواهیم همچنین کاری کنیم؛ اما پولی نداریم که جایی را بگیریم. مسجدها هم موافقت نمی‌کنند. او گفت، بروید جایی را بگیرید، پولش را من می‌دهم. این شد که ما خانۀ مسکونی‌‌ای را در یکی از کوچه‌های مهاجرنشین گرفتیم. خانه بسیار قدیمی بود. ما دست‌به‌کار شدیم، آن را پاک و تمیز کردیم. فرش کردیم و بچه‌ها را جمع کردیم و مدرسه را آغاز کردیم.

ازآنجایی‌که رفت‌وآمد بین قم و تهران برای من و خانم فضائلی دشوار بود، سرانجام مجبور شدیم کسی را پیدا کنیم که مسئولیت را به او بسپاریم. از میان مردمان آنجا خانم کابلی که اسم کوچکش را به خاطر ندارم، پیدا کردیم. او را به عنوان ناظم گماشتیم. به او سپردیم که از بین مردم، معلم جذب کند. ما فقط در بخش کارنامه و کتاب و سایر کارها همکاری می‌کردیم. اصل کار که همان تدریس و مدیریت بود، به دوش خانم کابلی و معلمانی ماند که جذب کرده بود.

آموزش در خانه

این مدرسه که روی غلتک افتاد، من همکاری‌ام را پایان دادم. اوایل سال دیگر تحصیلی ۱۳۷۱خ. من همین مدرسۀ «جویندگان دانش» را در خانۀ خود در همین‌جا در «کَن» تأسیس کردم. البته در اوایل بی‌نام بود. فعالیتم در مرکز بهداشت همچنان ادامه داشت. آمار بچه‌های بازمانده‌ازتحصیل مهاجران هم در دستم بود. می‌دانستم. از همان زمانی که مسئولیت پایش و غربالگری هفتصد خانوار افغانستانی را به عهده گرفتم، تعداد بچه‌های بازمانده‌ازتحصیل را هم در دفترچۀ جداگانه‌ای برای خودم یادداشت می‌کردم. آدرس خانه‌ها و شوق این بچه‌ها را هم می‌دانستم؛ چون هر وقتی‌که به خانه‌های‌شان می‌رفتم، می‌پرسیدم. با خودم گفتم، من که به تنهایی نمی‌توانم مدرسه‌ای تأسیس کنم. خودم مستأجر بودم، دو اتاق داشتم، با خودم گفتم، اگر بیست نفر را در خانۀ خود درس بدهم، بازهم کار بزرگی کرده‌ام. بنابراین، نام حدود بیست کودک را که خانه‌شان نزدیک خانۀ ما بود، نوشتم و به خانواده‌های‌شان اطلاع دادم که سر از شنبه، بچه یا دخترشان را به خانۀ ما بیاورند. برای این‌که بچه‌ها بدون کتاب نباشند، از مدرسه‌ای که خودم در آنجا درس خوانده بودم، درخواست کتاب کردم. معلمان و ادارۀ مکتب چون مرا می‌شناختند، نهایت همکاری را می‌کردند.

این بیست نفر بسیار اشتیاق داشتند. این‌ها همسایه‌ها و نزدیکان‌شان را هم خبر دادند که چنین مدرسه‌ای شروع شده است. ازاین‌رو، می‌دیدم که هر روز، به تعداد این‌ها اضافه می‌شود. دیدم در توان من نیست که به همۀ این‌ها درس بگویم. به آن‌ها می‌گفتم که من یک نفر، آن هم در خانه‌ام، در توانم نیست درس بدهم؛ اما آن‌ها که علاقه‌مند بودند، گریه و التماس می‌کردند که ما را بگذارید درس بخوانیم. من هم نتوانستم این گریه‌ها و التماس‌ها را رد کنم. لذا، سراغ همکلاسی‌های دورۀ مکتبم رفتم و از آن‌ها کمک خواستم. یک ایرانی (خانم کَنی) و دو افغانستانی (خانم براتی و خانم عرب‌شاهی) با من همکاری کردند.

دانش‌آموزان در ظرف دو هفته بالای ۱۰۰ نفر شدند و در ماه بعدی، به ۱۶۰ نفر رسیدند. این‌ها را در دو اتاق دوازده‌متری‌مان درس می‌دادیم. ما در اوایل ازدواج هم بودیم. چیز خاصی هم نداشتیم. کف پست و بلند خانه‌مان موکت فرش بود که دیر نشستن و ایستادن، آزرده می‌کرد. همسرم سر کار می‌رفت و ما شش صبح بچه‌ها را جمع می‌کردیم. در اوایل چهار ساعت درس می‌دادیم. بعداً وقتی تعدادشان زیاد شد و کلاس هم کم بود، چهار شیفت کردم. دودو ساعت درس می‌دادیم و رخصت می‌کردیم. در این زمان، تا صنف پنجم دانش‌آموز داشتیم.

دو سال و خرده‌ای، به همین شکل بچه‌ها را در خانۀ خودم درس دادم. طی این مدت، دغدغۀ این را داشتم که خوب، حالا این‌ها که درس می‌خوانند، کارنامه هم کار دارند. این بخش را چه کار کنم؟ مثل کارنامۀ خودم روی کاغذ چیزی را خط‌کشی می‌کردم و کارنامه‌های‌شان را دستی، آماده کرده می‌دادم؛ اما می‌دانستم که این‌ها در هیچ‌جا به درد نمی‌خورد؛ چون هیچ جا ثبت نمی‌شود. گفتم جایی باید ثبت شوند. پس از تقریباً سه سال، روزی به سفارت رفتم و در مورد مدرسه صحبت کردم و از آن‌ها تقاضای راهنمایی کردم. در آن زمان، آن‌ها فقط این مکتب را ثبت کردند. آن وقت هنوز مکتب نامی نداشت.

چیزی شبیه الهام

نام این مکتب هم داستان جالبی دارد. در همان سالی که به سفارت رفتم، بچه‌ام به دنیا آمد. در بیمارستان بودم که نام فعلی مکتب، شبیه الهام یا شبیه این‌که کسی گفته باشد، به ذهنم آمد. چون دغدغۀ آن در ذهنم بود، این نام به ذهنم رسید. دوباره که به سفارت رفتم، گفتم مدرسه‌ را به نام «جویندگان دانش» ثبت کنید. آن‌ها می‌گفتند ما هر سال نمی‌توانیم کارنامه بدهیم. شما صنف نه را که تمام کردید، کارنامه (اطلاع‌نامه) می‌دهیم. تنها برای همین کار، دانش‌آموزان را ثبت می‌کردند و در برابرش ماهانه، مبلغی از ما می‌گرفتند. دیگر هیچ کاری نمی‌کردند. این حق‌الشمولی که می‌گرفتند، برای من یک فشار شده بود. با خودم می‌گفتم سفارت کمک نمی‌کند که هیچ، تازه پولی هم می‌خواهد. بدین‌سان، مکتب «جویندگان دانش» متولد شد؛ آن هم نه در یک جای معیاری، که البته هنوز هم ساختمان معیاری نداریم، بلکه در خانۀ دو اتاقه‌ای قدیمی ما.

الطاف: چند سال «جویندگان دانش» را در خانه‌تان بر سر پا نگه داشتید و چه زمانی صاحب ساختمان مستقل، تحت نام مدرسه شد؟

خاوری: بعد از دوونیم سال، صاحب‌خانۀ ما، خانه‌اش را فروخت. خانه از دوست دورۀ راهنمایی‌ام بود. او به من گفت که اگر تو می‌خری، تو بخر، اگر نه، به کسی دیگر می‌فروشیم. به تو حتا قسطی هم می‌دهیم. ماهانه مقداری پول بده که قسط تمام شود. در آن زمان، قیمت این خانه دو میلیون و هشت‌صد هزار تومان بود. ما جرئت نتوانستیم که خانه را بگیریم. به دوستم گفتم که ما خانه را تخلیه می‌کنیم. دوستم چون وضعیت ما را می‌دانست، پول پیش خانه را زودتر از موعد به من داد و گفت که هر زمانی که خانه پیدا کردی، دستت خالی نباشد.

در آن زمان، من در کنار کار آموزش، خیاطی هم می‌کردم؛ چون درآمد همسرم به قدری نبود که چرخۀ زندگی ما به خوبی بچرخد. مجبور بودم خیاطی هم کنم. خیاطی و آرایشگری را هم بلد بودم. وقتی بچه‌ها تعطیل می‌شدند، به اتاقکی که در طبقۀ بالا داشتیم، می‌رفتم همیشه خیاطی می‌کردم. تقریباً شانزده سال خیاطی کردم. در خیاطی هم مانند کار آموزش، شناخته‌شده بودم. آن روزها که باید خانه را تخلیه می‌کردیم، آن‌قدر مشتری و سفارش داشتم که برای شش ماه کار گرفته بودم و دیگر کار پذیرفته نمی‌توانستم. در واقع، این کار برایم درآمد داشت. حتا از پولی که از راه خیاطی درمی‌آوردم، برای آموزش کودکان هم مصرف می‌کردم؛ چون پول را خودم به دست می‌آوردم، به راحتی هم می‌توانستم برای کودکان مصرف کنم.

روزهای دشوار

روزی هنگام خیاطی، زیپ یا کلیفتی برای یکی از لباس‌ها لازم شد. در حالی‌که هیچ وقت دروازه‌های خانه‌مان را به خاطر رفت‌وآمد بچه‌ها قفل نمی‌زدم، آن روز همۀ دروازه‌ها را قفل کرده بیرون رفتم. بعد از نیم ساعت برگشتم. می‌خواستم دروازه را باز کنم، کلید داخل قفل بود که خانم همسایۀ دیواربه‌دیوار ما پرسید: شما بیرون بودید فاطمه خانم؟ شاید شوهرتان آمده که شیشۀ شما شکست. حتماً کلید نداشته. گفتم که شوهر من شب می‌آید، این وقت روز نمی‌آید. او گفت، به نظرم صدای مرد شنیدیم و بعد صدای شکستن شیشه. بالاخره، وامی در دلم حس کردم و او و دخترش را همراه خود به خانه بردم. دیدیم که جای کفش مردانه‌ای روی موکت مانده است. اول فکر کردم چیزی نیست که ببرد. بعداً یادم آمد که پول پیش خانه و طلاهای مادرم در خیاط‌خانه است. بالا رفتم، دیدم شیشۀ دروازه را شکسته، با همان کفش پرخاک، روی پارچه‌های مردم که به کف اتاق هموار بود، راه رفته، کپسول گاز و غذایی که روی آن بود، به زمین افتاده. پول‌ها و طلاها را از قفسۀ کتاب برداشته و برده است.

خلاصه، روزگار تلخی و سختی به من روی آورد. وضعیت روحی من به هم ریخت. از یک‌سو، وقت امتحان بچه‌ها بود و از سوی دیگر، باید خانه را خالی می‌کردم. به معنای واقعی کلمه، با بحران مواجه شدم. بااین‌حال، بچه‌ها را نمی‌توانستم رها کنم. امتحان‌ آن‌ها را گرفتیم. با پول اندکی که از مادرم قرض گرفتم، یک زیرزمینی‌ نه‌متری‌ را‌ اجاره کردیم و اثاث‌کشی کردیم.

با شرایط جدید، نتوانستم بچه‌ها را دیگر به خانه‌ام بیاورم و آموزش بدهم؛ چون جایی نداشتم. تصمیم گرفتم با آموزش خداحافظی کنم. چند هفته‌ای گذشت. طی این مدت، بچه‌ها و خانواده‌ها آدرس خانۀ ما را پیدا کردند و هر روز، می‌آمدند و التماس و گریه و زاری می‌کردند که درس را دوباره شروع کنید. به آن‌ها توضیح می‌دادم که من شرایطش را ندارم. جایم بسیار کوچک است. حتا می‌بردم نشان‌شان می‌دادم؛ اما آن‌ها راضی نمی‌شدند. این خانواده‌ها و دانش‌آموزان از بس پشت دروازۀ ما آمدند و آن‌قدر اشتباهی زنگ صاحب‌خانه را زدند، که سرانجام صاحب‌خانه ناراحت شد و روزی خواستم و گفت که خانم خاوری، اینجا کمیتۀ امداد است چه است که این‌ همه آدم با موهای ژولیده و لباس‌های کهنه می‌آیند. این‌ها گدا هستند که می‌آیند پشت دروازه صف می‌کشند؟ من می‌ترسم، پس‌فردا چیزی از خانۀ ما گم می‌شود. تقصیر شما است.

نوت: نسخه‌ی پی‌دی‌اف شماره ۲۰۲۵ جاده‌ی ابریشم را از اینجا دانلود کنید.