نویسنده: الهام محبوب
چشمانم را به سختی باز میکنم و خودم را در جای ناآشنایی مییابم. تمام بدنم درد میکند و دستم با بانداژ پیچیده شده است. از بوی الکل و دارو های گوناگون که در فضای اتاق پیچیده است؛ متوجه میشوم در شفاخانه هستم. به اطرافم نگاه میکنم، ناگهان با چهرهی پر از خشم شوهرم رو به رو میشوم که بالای سرم ایستاده است. چهرهی خشمگین او باعث میشود تمام اتفاقات بدی را که رخ داده بودند به یاد بیاورم و دریابم که چرا روی تخت شفاخانه ام.
شوهرم با کنایه و تهدید به من میگوید؛ باز هم تلاش کن تا از دستم خلاص شوی! اگر اینبار چنین غلطی کنی، چنان بلایی سرت بیاورم که هر لحظه آرزوی مرگ کنی.
او اتاق را ترک میکند و مرا با چشمانی اشک آلود و قلبی شکسته تنها میگذارد.
شوهر فعلیام پسر کاکای پدرم است. از وقتی که او را به یاد میآورم، مرد محترم و بسیار خوبی بود و من فکر میکردم مردی مثل او در تمام جهان وجود ندارد. در زمان نظام جمهوریت او یکی از افسران اردوی ملی بود و کارش دفاع از میهن.
اما وقتی دولت به دست طالبان سقوط کرد، او هم مانند دیگران تلاش میکرد تا از وطن فرار کند. او روزی به بهانهی خداحافظی به خانهی ما آمد.
او تمام اسناد و مدارکی که در طول سال های خدمتش به دست آورده بود را با خود داشت و میگفت: فرمانده گروه از ما خواسته است تا با اسناد و مدارک و اعضای خانوادهی خود به میدان هوایی برویم و با نشان دادن اسناد خود به نیرو های آمریکایی سوار یکی از طیاره های آمریکا شویم و جان خود و فامیل خود را نجات بدهیم.
او مِن و مِن کنان خطاب به مادرم گفت: شما میدانید که اعضای خانوادهی من همه پیر شده اند و نمیتوانند با من بیایند.
شما اجازه بدهید دختر بزرگ تان به عنوان همسر من به آمریکا بیاید وقتی آنجا رسیدیم از هم جدا میشویم. آن وقت دختر شما میتواند مستقل زندگی کند و شما را هم از افغانستان پیش خود ببرد.
به نظر میرسید، سخنانش صادقانه و از روی دلسوزی است و هیچ حیله و نیرنگی در آن وجود ندارد. هیچ یک از اعضای خانواده با پیشنهاد او موافقت نکردند؛ اما من با خود فکر میکردم که اگر یک نفر از اعضای خانواده بتواند از افغانستان برود؛ میتواند دیگران را هم نجات بدهد.
از همینرو، با پدر و مادرم وارد گفتوگو شدم. و در نهایت به سختی رضایت آنها را گرفتم اما برادرم شدیداً با دیگر اعضای خانواده مخالفت میکرد و میگفت ازدواج تو با مردی که دو برابرت سن دارد کار عاقلانه و درستی نیست. من به برادرم گفتم؛ من با او ازدواج نمیکنم فقط میخواهم با همکاری او به آمریکا بروم.
برادرم به هیچ عنوان رضایت نمیداد.
من از پدر و مادرم خواستم که رضایت برادرم را بگیرند تا من همراه پسر کاکای پدرم از افغانستان بروم.
مادر و پدرم با برادرم صحبت کردند و بالاخره رضایت او را گرفتند؛ البته با این شرط که ازدواج ما فقط مصلحتی و سوری باشد.
به همین آسانی، ما بدون کدام مراسم رسمی با حضور یک ملا در خانه و گرفتن چند عکس و ویدیو نامزد همدیگر شدیم و بعد از ختم مراسم به ظاهر سوری به طرف میدان هوایی کابل رفتیم.
مسیرهای منتهی به میدان هوایی به شدت شلوغ بودند؛ گویا تمام شهروندان کشور تلاش میکردند افغانستان را ترک کنند.
وقتی، به یکی از دروازه های میدان هوایی نزدیک شدیم صدای شلیکهای پی هم به گوش میرسید. ورود به داخل میدان کار سخت و دشواری بود. همه تلاش میکردند، داخل میدان شوند ما هم نهایت تلاش خود را به خرج دادیم تا وارد میدان شویم؛ اما موفق نشدیم.
در روز آخر خروج نیروهای آمریکایی، هم تلاش های مان هیچ شد و ناچار به خانه برگشتیم.
وقتی به خانه رسیدم، ناامیدی و استیصال سراسر بدنم را فرا گرفته و با خود فکر میکردم، اگر نتوانم به خارج از کشور بروم؛ هیچگاه به آرزوهایم دست پیدا نمیکنم.
اما شوهر مصلحتیام با خونسردی به من گفت که برایش ایمیل آمده است که کشور را ترک کند و به کشور دوم برود تا از آنجا به آمریکا منتقل شود. من و خانواده ام حرف های او را باور کردیم و حتی از او نخواستیم تا ایمیلی که برایش آمده بود را به ما نشان بدهد.
این بار شوهر مصلحتی ام ترفند جدیدی را به کار گرفت و خانواده ام را به گرفتن یک عروسی کوچک، به بهانهی بستن دهان مردم، راضی کرد.
آنان هم گول حرفهای به اصطلاح شوهرم را خوردند. عروسی برگزار شد و من به عنوان عروس به خانه شوهرم رفتم.
بعد از عروسی او مهاجرت و سوری بودن ازدواج مان را انکار کرد و به این ترتیب، ما زن و شوهر شدیم. ما در خانه پدرش زندگی میکنیم؛ او تلاش میکند ما به صورت واقعی زن و شوهر شویم و زندگی عادی داشته باشیم اما من نمیگذارم او به من دست بزند.
زندگی زن و شوهری ما به همین شکل ادامه دارد؛ من به امید پایان یافتن این وضعیت و رفتن به خارج از کشورم و او رویای یکجا شدن با من و ادامه زندگی در کشور را به سر میپروراند.
روز های اول که از او درباره ایمیل سوالی میپرسیدم میگفت که باید منتظر باشیم و من هم قبول میکردم؛ اما بعد از گذشت چند ماه، اخلاقش تغییر کرد وقتی ازو درباره رفتن مان چیزی میپرسیدم میگفت رفتنی در کار نیست و هیچ جایی بهتر از افغانستان برای زندگی کردن وجود ندارد. وقتی هم که به او اعتراض کردم و گفتم ازدواج و عروسی ما مصلحتی بود، خیلی عصبانی شد و به من بد و بیراه گفت و مرا لت و کوب کرد.
چند باری درباره رفتار های بد به اصطلاح همسرم به خانواده ام شکایت کردم و گفتم او فکر میکند من همسر رسمی او هستم و قصد دارد به من تجاوز کند. برای پدر و مادرم گفتم شما که در جریانید، عروسی ما سوری بود و هدف از آن رفتن به خارج. اما آنها گفتند؛ حالا کار از کار گذشته و همه مردم در جریان قرار گرفته اند.
بناءً تو باید او را به عنوان همسرت قبول کنی و با آبروی ما بازی نکنی، از طرفی او انتخاب خودت است و این بلا را خودت سر خود آوردی، تقدیرت همین است؛ باید پای انتخابت بسوزی و بسازی.
هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود، همه چیز برعکس تفکرات و رویا هایم رقم خورده بود. دیگر ظلم و ستم را تحمل نمیتوانستم و تصمیم گرفتم خودم را بکشم تا از همه چیز راحت شوم؛ اما خودکشی آنقدر هم که من فکر میکردم راحت نبود. بار اول دو بسته تابلِت خوردم و فقط معده درد شدم؛ اما نمردم. برای بار دوم، رگ های دستم را تا آرنج با تیغ پاره کردم و از شدت خونریزی بی هوش شدم، وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در شفاخانه دیدم. باز هم موفق نشده بودم خودم را از بین ببرم و حالا مجبورم حرف ها و شکنجه های شوهر اجباری ام را تحمل کنم.
حالا که این داستان را حکایت میکنم؛ بیشتر از سه سال است که به خاطر یک تصمیم اشتباه بین مرگ و زندگی دست و پا میزنم و احساس میکنم در برزخم.
نظر بدهید