حافظ
در بارهی آینده کتابهای زیادی نوشته شده است. بحثهای زیادی وجود دارد. نگرانیهای زیادی وجود دارد. با تمام فراوانی بحث و منابع اما، همهی این بحثها قدری هم پیچیده است. شاید برای یک خوانندهی معمولی چیز روشن و به یادماندنیای نداشته باشد.
البته بحث از آینده همیشه پیچیدگیهایی دارد. بخشی از این پیچیدگی به خودِ آینده برمیگردد. آینده به خودی خود کمی پیچیدهتر از چیزهایی است که تا کنون تجربه کردهایم. غافلگیرکننده، تا حد زیادی غیر قابل پیشبینی و قابل دستکاری است. بخشی هم به فهم و درک و تجربهی زیستهی ما از گذشته برمیگردد. بسیاری از ما راجع به گذشته، راجع به تاریخ سیاسیمان، راجع به نقش و کارکرد مسایل دینی و فرهنگی و جریانهای متفاوت، نظرها و برداشتهای متفاوت داریم که به خودی خود روی آینده و راه و مسیری که انتخاب میکنیم نقش دارد. بخشی هم به شرایط علمی و تکنالوژیکی و اوضاع جوی و شرایط سیاسی جهان فعلی بستگی دارد. هوش مصنوعی، جنگ اکراین، رییسجمهورشدن ترامپ و تنش ایران و اسراییل همه در پیچیدگی آینده نقش دارد.
از این میان اما برای فهم آینده یکی از چیزهایی که شاید بیش از هر چیز دیگر برای عوام پیچیده باشد نبودن یک تصور مشخص و نداشتن منابع بصری است. مردم چیزی که ببیند را خوبتر و آسانتر و راحتتر تصور میکنند و شاید هم خودشان را در آن بتوانند پیدا کنند.
برای این که تصور کنیم در آینده کجا خواهیم بود، به یکی از فیلمهای محمد رسولاف، کارگردان پرماجرای ایرانی برمیگردیم.
تا اکنون آخرین فیلم از رسولاف، فیلم «دانهی انجیر معابد» است که مستندگونهای در مورد جنبش «زن، زندگی، آزادی» است. اما اینجا از آخرین فیلم او صحبتی نمیکنیم، میرویم به اولین فیلم او، «گاگامون»، که نیز مستندی است از زندانیهای مناطق زاغهنشین سالهای فقر و بیکاری.
وضعیت امروز افغانستان مرا به یاد آخرین صحنههای فیلم گاگامون میاندازد. افغانستان تحت کنترول طالبان به یک زندان تمامعیار بدل شده است. هر یکی از ما به قدر تاب و تلاشی که برای رهایی میکنیم، زندانیایم. دست تکان بدهیم به جایی بند میشود. بخواهیم کار کنیم کار نیست. بخواهیم درس بخوانیم پول نیست. بخواهیم درس بخوانیم اجازه نیست. بخواهیم سفر برویم حق تنهارفتن نداریم. بخواهیم سروصدا کنیم گناه حساب میشود. بخواهیم نقد و انتقاد کنیم کشته میشویم. بخواهیم روشنگری کنیم بندی میشویم. دورادور ما را طالب و تفنگ و تحجر و قتل و کشتار و زندان و شکنجه گرفته است.
اما به سالها بعد که فکر میکنم، به سالهایی که اگر قرار باشد این ملک دوباره عادی شود، دوباره به کار و زندگی و حق انتخاب و حق درس و حق کار و حق سفر برگردیم، دوباره دورادور را زندان و مجبوریت و آسیبپذیری میبینم.
برای ما زاغهنشینها که به مرگ گرفته شدهایم تا به درد راضی شویم، باز هم مجبوریتهای دستوپاگیری ساختهاند که در آزادی نیز زندانیِ نداری و بیچارگی خویش بمانیم. به یاد پایان فیلم گاگامون میافتم. شالیکاران و فاطمهخانم در زندان ازدواج کردند و آزاد شدند. آنان بچهای به دنیا آوردند اما نان نداشتند. شالیکاران که زمانی سرکش و بسیار پرماجرا بود اکنون برای یک لقمهنان جلو قصابی زانو میزند تا به او کاری بدهد.
در آخرین سکانس فیلم فاطمهخانم در بس کهنهای نشسته از خانه دور و دورتر میشود. میرود تا شاید کاری یپدا کند. شالیکاران در قصابی مدام جارو به دست میدود که او را از کار جواب نکند. مادر پیر شالیکاران، در خانهی کهنه و بسیار محقرش اشک در چشمانش پسربچهای را لالایی میکند که از گرسنگی هردو ناخنش را به دهان گرفته و گریهاش بند نمیآید. معلوم نیست پدر و مادر این پسربچهی گرسته کی برمیگردد، و آیا اگر برگردد نانی دارد یا نه.
وعده و وعید طالبان هرچه هم باشد، سرنوشت زاغهنشینها چنین است. هم اکنون اگر مکتب دختران را باز کنند، اگر به آزادی و کار و زندگی زنان کاری هم نداشته باشند، اگر رسانهها را آزاد هم بگذارند، اگر بگذارند هر کس هر چیزی که دلش شد بپوشد، باز هم طالبان بسیار چیزها را از ما گرفتهاند. وقتی که میلیونها گرسنه داریم، اگر زمانی وضعیت عادی هم شود، از هر گوشه و کنار به خانهای هم که جمع شویم، باز هم خانواده نمیشویم. هرکس برای لقمهنانی فرزندش را فراموش میکند، یا برای نانِ فرزندش خانوادهاش را فراموش میکند، با دست و پای لرزان، با رنگ و رخ زرد، درست مانند شالیکارانِ فیلم گاگامون، جلو صاحبکارها مدام میلرزد. بچههامان از گرسنگی دستهاشان را به دهان میاندازند و مادرانشان پابهپای گریهی فرزندانشان گریه میکنند. با تمام پیچیدگیهایی که در شناخت آینده وجود دارد، صاف و ساده بگوییم هیچ دستی از غیب نمیآید و هیچ معجزهای رخ نمیدهد. آیندهای مردمی که مدام وعده و وعید میخورند و چیزی برای زندگی ندارند همین خواهد بود.
موضوعات: فقر، مجبوریت، گرسنگی.
نظر بدهید