اسلایدر سینما و موسیقی فرهنگ و هنر

سال‌های درازِ بی‌کسی، ماجرای پیرزن و دوست‌پسرش(یادداشتی بر فیلم کیک محبوب من)

مهین در فیلم کیک محبوب من

ساقیا عشرت امرور به فردا مفکن
یا ز دیوانِ قضا خطِ امانی به من آر(حافظ)

حافظ
فیلم کیک محبوب من، محصول مشترک چهار کشور ایران، فرانسه، آلمان و سوئد است. کارگردان این فیلم مریم مقدم و بهتاش صناعی‌ها است. لیلی فرهادپور و اسماعیل محرابی بازیگران نقش اول این فیلم‌‌اند.

این فیلم در تاریخ ۱۶ فبروری ۲۰۲۴ در هفتاد و چهارمین جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم برلین به نمایش درآمد. کارگردان‌های این فیلم، به دلیل ردکردن خط قرمزی که بر سینما و بازیگران در ایران حاکم است، اجازه‌ی خروج از ایران نداشتند و نتوانستند که در نمایش فیلم حضور پیدا کنند.

داستان این فیلم دغدغه‌ی جوانی در روزهای پیری‌ست. مهین، پیرزنی است که سی سال تنها زندگی کرده است. شوهر او سی سال پیش مرده و بعد از آن به قول او «دیگر فرصتش پیش نیامده که با کسی باشد».

مهین داستان زندگی‌اش را مفصل قصه نمی‌کند. مدام توضیح نمی‌دهد که چقدر تنها بوده و در آن سال‌ها بر او چه رفته است. اما از قصه‌های کوتاه او دیده می‌شود که دلش برای زندگی تنگ است. بر او روزهایی رفته که یک‌سره تنهایی و بی‌کسی کشیده است. یک‌جای می‌گوید روزهایی بوده که در انتظار این که اتفاقی بیفتد و با کسی آشنا شود و کسی بیاید کیک محبوبش را بخورد، مدام کیک آماده می‌کرده است.

در آخرین سکانس فیلم، بازهم کیک محبوب مهین ناخورده می‌ماند. دوست‌پسرش، که پیرمرد ازکارافتاده و تنها و خسته از کار بود، بی‌این که او را ببوسد، بی‌این که با او برقصد و حتا بی‌این که کیک محبوب او را بخورد، در تخت خواب مهین می‌میرد.

با مهین از این‌جا آشنا می‌شویم: یک صبح زودی او خواب است. چشم‌هایش بسته، بالشتی در وسط پایش و روی تخت خواب تنهای تنها در وسط یک اتاق تنگ و خلوت. زنگ مبایلش که او را بیدار می‌کند، کمی ناراحت است. با صدای خواب‌آلود و گرفته پاسخ می‌دهد که «ای بابا مگر نگفتم صبح‌ها به من زنگ نزن»؟

کمی بعدتر که از خواب بلند می‌شود می‌بینیم که اول صبح نیست، وسط ظهر شده اما او کس و کاری ندارد که برای او صبح‌ها زودتر بلند شود و از کسی که او را بلند می‌کند هم تشکری کند.

در کتاب‌هایی که راجع به نقد فلیم و رمان نوشته شده است، سکانس اول بسیار مهم گفته شده است. بسیاری از منتقدین در فیلم سکانس اول و در رمان شروع آن را مهم‌ترین بخش آن می‌دانند. خواننده‌های حرفوی از همان شروع تصمیم می‌گیرند که به دیدن فیلم یا خواندن رمان ادامه بدهند یا نه. در فیلم‌هایی که با صدای جنگ و مرمی و فیر شروع می‌شود، ادامه جنگ است. در فیلم اینک آخرالزمان، شروع فیلم با صدای پنکه‌ای است که برای سرباز زخم‌خورده مدام یادآور صدای جت‌های جنگی است. در ادامه هم می‌بینیم تماما با فیلمی طرفیم که جنگ است و شکستن است و رسانیدن خبر مرگ همزمان دو پسر به مادری است که هر لحظه اشتیاق زنده‌‌رسیدن پسرانش را داشت. چنان که از ابتدای فیلم با خاطرات پرخطر، با فضای خسته و غم‌انگیزی طرفیم، در ادامه هم می‌بینیم مادری که با دیدن موتر نظامی تا پشت پنجره خندیده و دویده آمد که شاید پسرانش از جنگ برگشته است، از شنیدن خبر مرگ آنان درجا کمرش شکست و به زمین افتاد.

در بسیاری از رمان‌ها هم شروع، تعیین‌کننده است. در صفحات اول دن‌کیشوت مردی معرفی می‌شود که کتاب‌های پهلوانی زیاده خوانده، دنبال اسپی می‌گردد، بر خودش و اسپش از به دل‌خواه خود خود نام می‌گذارد. از همان‌جا متوجه‌ی مرد لاغر مردنی‌ای می‌شویم که شوق پهلوانی دارد. در ادامه ماجراهای معروف دن‌کیشوت است و کارهای عجیب و غریبش.

در فیلم کیک محبوب من هم از آغاز فضای غمگین و پرازتنهایی می‌بینیم. پیرزنی می‌بینیم که دیگر دل‌بستگی‌ای به بیداری ندارد. وسط ظهر برایش صبح زود است و کسی که او را بیدار می‌کند مزاحم حساب می‌شود.

در ادامه همین حدسی که می‌زنیم تا جایی درست از آب درمی‌آید. با داستان پیرزنی مواجه می‌شویم که سی سال تمام تنهایی کشیده و از قراری که بعدها می‌بینیم، در جامعه‌ای بوده که اگر یک تار مویش معلوم می‌شده، او را بازداشت و در وحشت‌گاه‌های زندان بر او تجاوز می‌کرده‌اند.

روزی دوستان مهین خانه‌ی او جمع می‌شوند و برایش تحفه‌ی تولد می‌آورند. هرچند که تولد او نبود اما به دلیل این که هم‌دیگر را دیردیر می‌دیدند، آنان تا این که از تولد مهین نگذرد و دیر نشود، پیشاپیش تحفه‌ی تولد او را آورده بودند. تحفه‌ی تولد او هم لباس شیکی، ساعت برندی، عطر خوشبویی، کمپیوتری، مبایلی، خلاصه چیزی که به زندگی و جوانی و عشق و ارتباطات او ربطی داشته باشد نبود، دستگاه فشار خون بود که می‌توانست مجددا هر لحظه مرگ و مردن و تنهایی و پیری و بی‌کسی او را به یادش بیاورد.
در فیلم مشخص نمی‌شود که مهین چند فرزند دارد و آیا پسری هم دارد یا نه. اما یک دختر او در خارج است که گاهی به مادرش زنگ می‌زند و از بس که سرش شلوغ است احوال‌پرسی درست‌حسابی هم نمی‌کند. گاهی که مهین شوق و ذوقی می‌کند و به او زنگ می‌زند که لباس نو یا وسایل جدیدی که آماده کرده را برای دخترش نشان بدهد، دخترش مصروف مسواک‌زدن دندان‌های فرزندش است و برای دیدن دل‌خوشی‌های مادرش وقت ندارد. یک‌بار این قضیه پیش آمد، مهین پر از شوق شده بود، خنده بر لب داشت، کامره‌ی مبایل را سمت چیزی که آماده کرده بود دور داد و با خنده و خوشی می‌خواست او را نشان بدهد. دخترش رفت و لب‌خند پر از شوق مهین در لب‌هایی که از مدت‌ها قبل نخندیده بود خشک شد.

مهین پس از کمی دل‌داری و سرزنش دوستانش که تنها نباشد و منتظر نباشد و برای پیداکردن یکی خودش دست به کار شود، دل به دریا زد و از خانه بیرون شد. برای اولین‌بار در کافه‌ای رفت که آخرین‌بار سی‌سال پیش آن‌جا رفته بود. وقتی که وارد شد، دید که فقط جای کافه تغییر نکرده دیگر همه‌چیز تغییر کرده است. از آن آدم‌ها، از آن حلقه‌ی آشنا، از آن جمع و جماعت هیچ‌کسی آن‌جا دیده نمی‌شود. کافه معمولا خالی است. نوشیدنی‌ای که سفارش داد هم خیلی وقت بود که دیگر در کافه‌ها نبود. هرچند پیش‌خدمت شاید به دلیل رعایت ادبی که پیرزن احساس ازدنیابی‌خبری نکند سال‌های از مدافتادن آم نوشیدنی‌های قدیمی را مشخص نکرد، اما گفت دیگر خیلی وقت است که از این چیزها نداریم. او ناچار شد یک گیلاس چای سفارش داد.

چشم مهین مدام به روی عشق باز می‌ماند. در صف نانوایی پنهان‌پنهان طرف پیرمردی خیره شد که شاید رابطه‌ای برقرار شود. اما پیرمرد دیگر دنبال رابطه نبود. در پارک که می‌رفت خلوتِ خلوت بود. با کارمند شاروالی که روبرویش پارک را جارو می‌کشید هم‌کلام شد و در جواب سوال دخترش که زنگ زده بود گفت تنها نیست و با دوستانش در پارک آمده و دارد با آنان صحبت می‌کنند. او دوستی نداشت اما به دخترش نگفت که تنها است. در پارک به یک‌بارگی چشمش به جنجال گشتِ ارشاد افتاد. دید پولیس اخلاق دارد دختر جوانی را که کمی موهایش معلوم می‌شود به زور داخل موتر می‌برد. او پادرمیانی کرد، پولیس او را هل داد، به او هم گفت که موهایش معلوم می‌شود و باید او را هم ببرد. داخل موتر چند دختر دیگری را هم به زور بالا کرده بود اما این دختری را که تازه از پارک می‌خواست بالا کند با دخالت مهین بالا نکرد.

مهین از پارک باز هم به کافه رفت، این بار کافه خالی نبود و چند پیرمرد در کافه بودند که حرف‌های آب‌داری هم می‌زدند. همان‌جا متوجه تنهایی یکی از پیرمردانی شد که با آژانس کار می‌کرد.

مهین زمانی در کافه رسید که پیرمردان غذای‌شان را تمام کرده و داشتند می‌رفتند. همین که او متوجه‌ی تنهایی یکی از آن پیرمردان شد، تا که آنان رفتند، او هم بی‌آن‌که سفارشی بدهد از کافه بیرون شد. آدرس پیرمرد را از حساب‌دار کافه گرفت و دنبال او رفت.
در اداره‌ی آژانس که رفت، خواست که او را به خانه‌اش برساند. اما او مشخص کرد که باید فرامرز اوو را برساند. نوبت از فرامرز نبود اما به هرصورتش او مهین را طرف خانه‌اش برد.

در راه در ماشین مهین خودش را معرفی کرد. فرامرز پیرمرد هفتادساله است و از مقصود و دلِ تنگ مهین چیزی نمی‌دانست. گمان می‌کرد زن صاحب‌جاه و مکنتی است که تصادفی مسافر او شده است. اما بعد از نگاه و سوال‌های شخصی و معرفی او متوجه شد که حرف‌هایی در راه است.

با پیشنهاد مهین شب را خانه‌ی او رفت. به آژانس زنگ زد که کار عاجلی برایش پیش آمده و نمی‌تواند بیاید. اما از خلال زنگ‌هایی فرامرز دیده می‌شود که او هم هیچ کسی را نداشته و بعد از مرگ زنش سال‌ها بوده که تنها بوده است. بعدتر که در خانه‌ی مهین قصه می‌کند، یک زمانی با یک کسی آشنا شده بوده اما او هم مرد پولداری را گیر کرده، با او ازدواج کرده و استرالیا رفته است.
غم‌انگیزترین قسمت این تنهایی و سرکوب دویدن مهین در پیداکردن یک شریک زندگی نبود. هرچند که با توجه به عرف و فرهنگ جامعه‌ی ایران خلاف معمول است که زنی پیش‌دست شود و دنبال دوست بگردد اما باز هم به اندازه‌ی وضعیتی که در خانه پیش آمد غم‌انگیز نبود.

در خانه در خلال قصه‌هایی که باهم کردند، مهین به فرامرز گفت که سی سال است برای کسی لُخت نشده است. در حمامی که باهم رفتند، هردو، به دلیل این که سال‌ها برای کسی لخت نشده بودند و اصلا دیگر می‌شرمیدند، با لباس‌شان زیر شاور نشستند. فرامرز هم به مهین گفت یادش نیست که آخرین بار چه وقت رقصیده است. هردوی این‌ها از زندگی و خوشی و رقص و دوستی و با کسی‌بودن فاصله گرفته بود و زندگی به یک مشت خاطرات «آخرین‌باری که فلان کاری کرده بودند» تبدیل شده بود.

در خانه این دو باهم شراب خوردند و باهم رقصیدند. اما دست فرامرز پیش نمی‌آمد که مهین را بغل کند. در آخرین‌بار هم مهین پیش‌دستی کرد و دست او را گرفت. گویا سال‌ها کار و رانندگی و رفت‌وآمد با آژانس جور و بازوی فرامرز را آن‌قدر بسته بود که دیگر در حیات خلوت هم نمی‌توانست کسی را بغل کند.

پس از آن که مهین به فرامرز گفت سال‌هاست که برای کسی لخت نشده است، در آخرین مورد وقتی برای رقص آماده می‌شد و کیک محبوبش را می‌خواست به فرامرز می‌برد، دلش هم بود که برای او لخت می‌شد. فرامرز دست‌شویی رفته بود و او هی صدا می‌کرد که زودتر بیاید. فرامرز گم شد، دیر کرد، نیامد و او رفت سراغش. همین که چشمش افتاد که او رفته در تخت خواب او خوابیده فکر کرد که فرامرز اصرار دارد و باید برود و با او هم‌خوابی کند. از چهره و خنده‌ی پنهانی‌اش معلوم بود که به قدر سی سال تنهایی‌ای که کشیده بود اکنون خوش شده بود. عاجل خودش را عطر زد و خوش‌خوش طرف تخت خواب رفت.

در تخت خواب اول می‌خواست کمی شوخی کند اما دید که گویا فرامرز خواب رفته است. آرام کنارش خوابید اما فاصله در حدی بود که به او نچسپد. کمی خودش را به او نزدیک کرد دید که فرامرز تکانی نمی‌خورد.

چندبار با ناز و عشوه‌ای که یک زن هفتادساله می‌تواند او را صدا کرد. اما دید که او گویا عادی نیست. کم‌کم مضطرب شد، فرامرز را تکان داد، داد زد، قلبش را گوش گرفت، مچ دستش را گرفت، قلبش را تا هزاروچندبار فشار داد اما فرامرز آرام روی تخت خوابی که او منتظر هم‌خوابی بود جان داده بود. دیگر کسی نداشت، ولی نمی‌دانم که همکاران آژآنس انتظار او را می‌کشیدند یا برای آنان هم مهم نبود.

کیک محبوب مهین ناخورده ماند. کمی قبل‌تر گفته بود سال‌ها بوده است برای یک انتظار مبهمی کیکش را آماده می‌کرده اما کسی نیامده است که آن را بخورد. درست در لحظاتی که فرامرز را وسط گلیم می‌پیچید که دهنش چشم و دهنش را هم ببندد، رفت کیکش را آورد، یک تکه از آن را بُرِش کرد و در دهن فرامرز گذاشت و دهن او را بست. پیش از این اما برای جبران سال‌ها تنهایی‌اش، برای لحظه‌ای که پیش‌تر با فرامرز رقصید و او بغلش نکرد، در تخت خواب، در بغل فرامرز خوابید و جسد مرده‌ی او را بغل کرد.
در آخرین سکانس تصاویر غم‌انگیزتری می‌بینیم. جسد فرامرز داخل گلیمی که مهین با تار و سوزن درش را دوخته است در خانه مانده است و مهین با موی سفید دوباره در پارکی نشسته است که قرار نیست کسی بیاید و زندگی‌ای شروع شود.

داستان این فیلم برای کسانی که در حاکمیت‌های استبدادی زندگی می‌کند، تماما آشناست. فرهنگ و فرصت گفتن نیست، وگرنه کیک‌های بسیاری از زنان افغانستان ناخوره مانده است. از طرفی هم فرامرزهای زیادی این‌جا آن‌قدر بی‌کسی کشیده که درست مانند فرامرز این فیلم، در مجلس رقص که می‌روند فشار خاطرات آن‌قدر زیاد است که دیگر زندگی نمی‌خواهند، آرام در خلوتی می‌روند که بمیرند.

تازه با سقوط کابل و حاکمیت طالبان این موج سرکوب و تنهایی قانونی و همه‌گیر و عمومی شده است. هر روزی که می‌گذرد جوانی مردم حیف می‌شود. در پیری هم چنان که درین فیلم هم دیدیم، فرصت جبران نیست. زندگی ضمانت نمی‌شود. کسانی که امروز زندگی مردم را می‌گیرند، چه ضمانت و «خط امانی» به مردم می‌آورند؟ یاد روزهایی می‌افتیم که با موی سفید در پارک خالی‌ای بنشینیم و آخرین دوستان ما نیز مرده باشند.

موضوعات: فیلم، کیک محبوب من، تنهایی، پیری.