چهار نفر بوده و به زبان فارسی حرف میزدهاند. گفته بودهاندشان که بهصف شوید، میخواهیم از شما عکس بگیریم. بهصف شده بودهاند، بیهیچ سؤالی، بیهیچ پرسشی؛ اما با تردید و شک، با نگاههای هراسان با ترسی که درون چشمانشان خزیده بوده است. نپرسیده بوده که چرا عکسمان را میگیرید. مگر عکس ما در کجا لازم است؟ مگر ما چه کردهایم که عکس ما را میگیرید؟ مگر ما… و نمیتوانستهاند هم بپرسند. خوب میدانستهاند حتماً که با کسانی که کلاشینکفی به شانه آویزان دارند و اخم در پیشانی گرهبسته، نمیشود یکی به دو کرد. نمیشود از کارشان، از کاری که میخواهند، از خواستهای که دارند، علت پرسید، دلیل و منطق خواست، که اگر دلیل و منطق سرشان میشد، چنان نمیکردند. اگر هم عکس میگرفتند، با چنین خشم و هراسی نمیگرفتند. چرا عکس ما؟ عکس ما را دیگر چه میکنند؟ آیا واقعاً عکس…؟ با چنین پرسشهایی که در کاسۀ سر تکتکشان میجوشیدهاند حتماً، بهصف شده بودهاند. به طور حتم، لرزههای پاها، دستها، آستینها و پاچههای شلوار، ریش و بروت، لرزههای دل و تنشان را پنهان میکردهاند. لابد دستی هم به سر و صورتشان برده بوده و یقههایشان را جمعوجور کرده بوده که در عکس و فیلم خوب بیفتند. در عکس بد نیفتند. در عکس آشفته، در عکس هراسان، در عکس پریشان، در عکس مأیوس، در عکس درمانده، در عکس رمیده، در عکس وامانده نیایند. لابد آمادۀ لبخند هم بودهاند؛ تلخ. تلخ مثل نیش سرخزنبور، کشنده مانند زهر مار افعی تا به محض اشارۀ دست افراد دوربینبهدست، بر لبهای خشکیدهشان، بر گونههای آفتابسوختهشان، بر لپهای گودافتاده و پوستپوستشان نقش ببندد؛ ویرانگر و بنیانکن، استخوانسوز و گزنده.
هژده نفر بودهاند که بهصف شده بودهاند؛ هفده نفر این بهصفشدگان هزاره و اهل روستاهای «قرِیودال» و «جویِ سردار» ولسوالی سنگتختوبندر ولایت دایکندی، و یک نفرشان هم ایماق و اهل روستای «زرتلَی» ولایت غور که راهی ولسوالی سنگتختوبندر بوده. هفده نفر بهصفشده و آمادۀ عکس، به پیشواز و استقبال چمن و خانمش رفته بوده، که تازه از سفر کربلا برگشته و راهی منزلشان بوده، راهی قریۀ «قرِیودال»، ولسوالی سنگتختوبندر.
دَوروبر چاشت روز ۲۲ سنبله سال روان بوده که خودشان را بر سر کوتل «خمسفید» رسانده بودهاند، مرز ولایت غور و ولایت دایکندی. چهار نفر مسلح، راهشان را گرفتهاند و متوقفشان کردهاند. بعد از اینکه آخرین نفر هم از موتر پایین شده، از آنها خواستهاند که بهصف شوند تا عکس بگیرند. تا فیلم، تا… همه در یک ردیف، بهصف شده بوده، شانهبهشانۀ هم، نه پس و نه پیش، در یک خط، خط مستقیم، با دلهایی که حتماً میخواسته از درون سینههایشان بیرون بجهند، با ترس و نگرانی و تشویشی که در نینی چشمهاشان موج میزدهاند. به صف شده بودهاند، بیگپ، بیسخن. بیاعتراض، بیداد و فریاد. دست از پا کوتاهتر، در برابرشان ایستاده بودهاند. آنگاه، دو نفر از آن چهار نفر مسلح، تفنگ به سوی ماشهها بردهاند، آرام، رضایتمند، استوار و بدون هیچ دلهره و نگرانیای، مانند جلادی که کاردش را برمیدارد و به سوی قربانی میرود. با اطمینانی که در کشتنش دارد، پا روی گردن قربانی میگذارد و با دست راستش کارد را میگیرد و با دست چپ، کلۀ حیوان را سخت بر زمین میفشار تا هنگام کشیدن کارد، تکان ندهد و خونش را به این طرف و آن طرف نپاشاند. و دو نفر دیگرشان هم انگشت به سوی دوربینهای گوشیهایشان بردهاند، حتماً با رضایت یک قهرمان، با رضایت یک فاتح. تا شاهکارشان را ضبط و ثبت کنند. تا شاهکارشان را برای فردا، برای تاریخ، برای نسلهای بعد، برای جهانیان، برای بشریت، برای… به نمایش بگذارند، به یادگار بگذارند. این شاهکار، دیدن دارد. این شاهکار، شنیدن دارد. این شاهکار…
ثانیههای دوربین که به شماره افتاده بودهاند و اولین عکسی که هفجده نفر را در قاب خود جای داده بوده، انگشتهای روی ماشهها هم جنبیده بوده حتماً. صدای کلاشینکف به کوه و کمر پیچیده و بهصف شدگان، از دو سر صف، یکییکی کم شده و بر زمین افتادهاند و خون از جای گلولهها، تیرک کشیده و روی خاک گرم کوتل «خمسفید» ریخته، پاشیده و خاک تشنۀ کوتل، خون گرم، خون سرخ، خون غلیظ را بلعیده است. پرندگان حتماً رمیدهاند و موشها و دیگر حیوانات آن حوالی به سوراخهایشان خزیدهاند حتماً، تند و تیز و هراسان. آنگاه، ثانیههای فیلم از شماره افتادهاند حتماً و عکسها، نماهای مختلفی را ثبت کردهاند، اولی کامل، هجده نفر، دومی هفده نفر ایستاده و یکی هم در حال افتادن. سومی پانزده نفر، سه نفر کم شده و فروافتاده، چهارمی دوازده نفر، پنجمی… و… کار که به پایان رسیده بوده، رضایت بر لبان همگی نقش بستهاند و بعد، تفنگداران بر موتورهایشان نشستهاند و عکاس پشت یکی و فیلمبردار پشت دیگری نشسته و کوتل را با چهارده جسد و چهار تن زخمی نالان به حال خودش رها کردهاند.
نظر بدهید