اسلایدر حقوق بشر زنان

روزهایی فراتر از دشوار؛ نقاشی که تنها دست سالمش از حرکت مانده است

روی دوشک دراز افتاده و در حالی که چشمانش به گوشه‌ای از اتاق میخ‌کوب شده، به این می‌اندیشد که چه زمانی دوباره می‌تواند قلم نقاشی را دستش بگیرد و تصویری که در سر دارد را به تابلویی زیبا بدل کند. فاطمه بتول مرتضوی، از کودکی تا حالا تنها دست چپش را داشت که در کنار سر و قلبش، به او حس زنده‌بودن می‌داد؛ دستی که در تنهایی‌ دست او را گرفته و نقاش تصویرهایی شد که فاطمه دوست دارد. یک سال می‌شود که دست فاطمه هنگام برداشتن قلم می‌لرزد و وقتی می‌خواهد به کشیدن تابلویی شروع کند، به دلیل لرزه‌های زیاد دستش آن تابلو خط‌خطی می‌شود. با اندوهی که در صدایش راه می‌رود، می‌گوید: «برای خودمم واقعاً مشکل است که نقاشی را رها کنم؛ اما دیگر در توانم نیست.» فاطمه که حالا ۲۵ سال دارد، باشنده‌ی غزنی است و از ۱۰سالگی به این سو درگیر نقاشی‌کردن است. او که به دلیل فلج‌شدن بدنش در کودکی، نتوانسته به مرکزهای آموزشی برود، با دنبال‌کردن برنامه‌های آموزشی آنلاین، توانسته توانایی‌اش در کشیدن تابلو را افزایش دهد. فاطمه همین گونه، بدون هیچ آموزگاری به تنهایی خواندن‌ و نوشتن را یاد گرفته و در این مدت، به نزدیک به ۳۰ زن نیز خواندن‌ونوشتن را آموزش داده است.

فاطمه تا سه‌سالگی به گونه‌ی کامل تن‌درست بود و به گفته‌ی مادرش، از بقیه کودکان خانواده، باهوش‌تر دیده می‌شد و می‌توانست حرف بزند؛ اما در سه‌سالکی، به سرماخوردگی مبتلا می‌شود و تب شدیدی می‌گیرد. پدر فاطمه، او را نزد پزشک می‌برد و پس از آزمایش پزشک و تطبیق پیچکاری، زمانی که فاطمه را به خانه می‌آورد، از نظر اعضای خانواده او بی‌حرکت دیده می‌شود. پدرکلان فاطمه از پدرش دلیل ‌بی‌حرکتی او را می‌پرسد و‌ پدر در پاسخ می‌گوید: «فقط تزریق شده است و بعداً خوب خواهد شد.» به روایت مادر فاطمه، او پس از دقیقه‌هایی به خواب می‌رود و زمانی که بیدار می‌شود، حرف نمی‌زند و حرکتی انجام نمی‌دهد. پس از آن روز، خانواده‌اش متوجه می‌شوند که فاطمه دیگر کودک کنجکاو، باهوش و شوخ گذشته نیست. فاطمه، می‌گوید: «همه وقتی مرا می‌بینند، همان یک گپ را می‌گویند که؛ هوشیارترین و سالم‌ترین فرزند من بودم.»

فاطمه، پس از سه‌سالگی، تنها توانست آهسته حرکت کند و آرام و بریده‌بریده حرف بزند.‌ از هفت‌سالگی به یادگیری نوشتن و خواندن و از ۱۰‌سالگی به تمرین نقاشی‌ شروع کرد. او، خلوتش را با خواندن، نوشتن و نقاشی‌کردن پر می‌کرد و رؤیاهای بزرگی را در سرش پرورش می‌داد. زمانی که ۱۸ سالش می‌شود، نقاشی‌های او مورد تأیید دوستان و بستگانش قرار می‌گیرد و همه او را در نقاشی تشویق می‌کنند و دوست داشتند به او تابلو سفارش بدهند. در این سال‌ها همه عشق و سرگرمی‌ فاطمه، نقاشی بوده و شبانه‌روز کار می‌کرد تا امروزش از دیروزش بهتر شود. او، بیش از ۴۰ تابلوی نقاشی را برای دوست‌داران هنرش فروخته و بیش‌ترین سفارشش از ایران بوده است.

روی دیگر زندگی فاطمه اما، ناتوانایی‌ است که او را رنج می‌دهد. اعضای خانواده، به ویژه مادرش همه کارهای او، از پهلودادنش روی دوشک تا شستن لباس و خوراندن غذا را برای او انجام می‌دهد. اعضای خانواده‌ی فاطمه، او را از سه‌سالگی تا اکنون برای آزمایش و درمان نزد پزشکان و به شفاخانه‌های زیادی برده‌اند، تا این که چند سال پیش پزشکان به مادر فاطمه، می‌گویند که بیماری او قابل درمان نیست. فاطمه پدرش را در پنج‌سالگی از دست داده و اکنون با مادر، دو برادر و سه خواهرش زندگی می‌کند. یک برادر و خواهر فاطمه نیز نرمی استخوان دارند. مادر و خواهرانش قالین‌بافی می‌کنند و با درآمد آن، نیازهای زندگی شان را تأمین می‌کنند.

فاطمه بتول در کنار نقاشی، دوست داشت هر چه در توان دارد، در اختیار زنانی قرار بدهد که خواندن و نوشتن بلد نیستند؛ اما در بیش‌تر از یک سال گذشته، همه فعالیت‌هایش تعطیل است و با گذشت هر روز، وضع صحی‌اش نیز بدتر می‌شود.

فاطمه این روزها دلش برای کشیدن یک تابلو پر می‌زند، اما دستش او را یاری نمی‌کند و به ناچار همه‌ی روزش را به دیوار و سقف اتاق خیره می‌ماند و از چرتی به چرتی دیگر، فرو می‌رود. می‌گوید که دوست دارد مثبت فکر کند و به آینده امیدوار باشد؛ اما وقتی می‌بیند همه‌ی عمرش در بستر گذشته و قرار است بگذرد، زندگی برایش دشوارتر سخت‌تر می‌شود. این روزها،‌ فاطمه درگیر این است که اگر نتواند حرکت دستش را بازیابد، چه گونه نقاشی کند و چه گونه به دیگران خواندن و نوشتن یاد بدهد. با حسرتی که شب‌وروز از انرژی‌اش کم می‌کند، می‌گوید: «آرزو داشتم سلامتی خود را داشته باشم؛ اما به دست نیاوردم.»

از فاطمه در حالی که هنوز روی دوشک دراز افتاده و نگرانی در چشم‌هایش پیداست، جدا می‌شوم.