نویسنده: نجیبالله وفایی
هر بار که از درسهای بیروح دانشگاه و فضای کاملاً مردانهی آن خسته میشوم، بیدرنگ به زادگاهم در لعلوسرجنگل غور میروم؛ جایی که با کودکان روستای آن مکتب رفتهام و آرزوهایم در من شکل گرفته است. از بخت بد من و همروستاییهایم، زندگی در این جا نیز، دیگر آرامش و لذت سابقش را ندارد. در همین نزدیکیها، طالبان شبهنگام در یکی از روستاهای سرجنگل حمله کرده و پدری را با دخترانش سلاخی کردند.
در کنار ستم طالبان بر همروستاییهایم مانند دیگر بخشهای هزارهجات، دیدن خواهرم که به دلیل دختربودن نمیتواند به مکتب برود، رنج دیگری است که در سینهام سنگینی میکند. صالحه خواهر کوچکم، دوست داشت مانند سیما سمر، فعال حقوق بشر شود؛ اما حق رفتن به مکتب را ندارد. با حال ناخوش و صدایی که اندوه در آن راه میرود، پرسید که پس از صنف ششم چه کار کند. از شرم سکوت کردم و تنها توانستم در گوشهای دور از چشم دیگران، اشک بریزم.
از رنج نبود آرامش در روستا و در خانواده نمیتوانی بیرون شوی که رنج کشاورزان زحمتکش، روی آن تلنبار میشود. هزارهجات طبیعت خشک و خشن دارد. باشندگان آن از دل سنگ و کوه نان در میآورند؛ اما بخشی از درآمد حاصل از این مشقتها، سهم گروه حاکم میشود. وقتی طالبان یکدهم، محصول کشاورزان را زیر نام عشر میگیرند، چشم آدمی با دیدن این صحنه نم میزند؛ زیرا این کشاورزان با دشواری جانکاه و به معنای واقعی کلمه با آبلههای دست شان، از زمین کمحاصل، چیزی برداشت میکنند که حتا برای خود شان کافی نیست.
کشاورزان در روستاهای هزارهجات در کنار، پرداخت عشر به طالبان، ناچارند حضور کوچیهای مسلح با رمههای شان را نیز روی کشتزارهای شان بپذیرند؛ پذیرایی از روی جبر. کوچیهای مسلح که حمایت همهجانبهی طالبان را با خود دارند با رمههای شان ملخوار به هزارهجات هجوم آوردهاند. آنها بیشتر داشتههای زمین روستاهای دورافتادهی هزارهجات را برمیدارند، زمینها را غصب و باشندگان آن را به کوچیدن وادارا میکنند.
پس از چند روز ماندن در زادگاهم، از مسیر بامیان راهی کابل شدم؛ اما خواستم مدتی در شهر شهمامه و صلصال بمانم؛ شهری که این روزها، از من شکستهتر و خاموشتر است. حالا نه صدای صفدر در بامیان شنیده میشود و نهی دمبوره سرخوش.
در این شهر، حاکمان روزگار، گاهی برای ویرانکردن شکوه تاریخی آن، آیین ویرانی ساخته و گاهی برای طمع اقتصادی و خشم سیاسی، پیکر آن را به حراج گذاشتهاند. ظهور طالبان نیز، فصل دیگری از تاختوتاز بر هویت این شهر تاریخی و میراث کهن را نشان میدهد. به هر صورت، نوع برخورد با این میراث بزرگ، ملغمهی بزرگی از خشم، کین، حماقت و خیانت را آشکار میکند. در این مدت، باشندگان بامیان نیز مدام در معرض قتل عام، تبعیض و کوچ اجباری بودهاند. ترس از خشونت طالبان تا جایی در مردم ریشه دوانده، که پس از خروج نیروهای امنیتی و مقامهای حکومت جمهوری در ۲۴ اسد ۱۴۰۰ از ادارههای دولتی و پیش از ورود نیروهای طالبان به بامیان، بیشتر شهروندان هزارهتبار این شهر از ترس قتل عام، خانهها و همه دارایی شان را رها کرده و به کوهها، روستاهای دوردست و شهرهای دیگر فرار کرده بودند.
با این که رسانههای وابسته به طالبان، اعلام کرده بودند که نیروهای این گروه به غیرنظامیان آسیبی نخواهد زد و جان و مال آنها در امان است؛ اما خاطرهی تلخ و دردناک باشندگان بامیان از قتل عام یکاولنگ در ۱۳۷۹ که در آن طالبان بیش از ۶۰۰ را کشتند و همین طور کشتار مداوم مردم و مسافران هزارهتبار در درهی جلریز و درهی غوربند پروان توسط نیروهای طالبان، باعث شده بود که آنها به وعدههای رهبران طالبان اعتماد نکنند.
رفتار نیروهای طالبان بعد از تصرف بامیان، نشان داد که رفتار ملیشههای آنها پیروِ گفتار رهبران این گروه که از رسانهها نشر میشود، نیست. آنها پس از جابهجایی در ادارههای دولتی، به بازرسی خانههای شهروندان هزارهتبار آغاز کرده و به بهانههای مختلف، داراییهای مردم را غصب کردند، از جمله انتقال موترهای شخصی آنها به ولایتهای محل سکونت شان.
نظر بدهید