اسلایدر سینما و موسیقی فرهنگ و هنر

لبخندی که دیگر نیست

مهدی رسولی، دمبوره‌نواز و آوازخوانی محلی، درگذشت

هر باری که باهم صحبت می‌کردیم، باروحیه می‌یافتمش. حتا من از او روحیه می‌گرفتم و به بهبودی و سلامتی‌اش امیدوارتر می‌شدم. دقیقاً یادم نیست که چه وقت بود؛ اما یادم است، اولین باری که تماس گرفتمش، آن‌قدر باروحیه صحبت کرد و آن‌قدر امیدوار گپ زد که با خودم ‌اندیشیدم، محال است مهدی رسولی با این روحیه، به سرطان تن بدهد. با خودم می‌اندیشیدم، کسی که در برابر سرطان زانو نزد، روحیه‌اش را حفظ کرد و به زندگی امیدوار بود، او سرطان را شکست می‌دهد؛ لذا مهدی هم می‌تواند شکستش بدهد. آن روز، هرچند من هم امیدوارانه صحبت کردم؛ اما او به مراتب باروحیه‌تر از من بود. تنها چیزی که مرا امیدوار می‌کرد، همین روحیۀ قوی او بود. همین انگیزۀ قوی او برای زیستن. روزی هم که در بیمارستان به دیدارش رفتم، لاغر شده بود. تقریباً هیچ گوشتی به بدنش نمانده بود. از دیدنش بدنم لرزید و ترسی زیر پستم خزید؛ ترس از دست دادنش، ترس خاموش شدن لبخندش، ترسی نداشتن این آدم باروحیه، این آدم باغیرت، این آدم… ترسی از این‌، که مبادا دیگر دست به دمبوره برده نتواند، ترسی از این‌، که مبادا دیگر آواز خوانده نتواند. بالشت بلندی گذاشته بود و پاهایش دراز بود. خودش را تکان داد که را راست شود؛ اما من نگذاشتمش. دستش را گرفتم و کنارش نشستم. خوش‌وبیش کردیم. از حال و احوالش پرسیدم و از برخورد داکتران و نرس‌ها و…

گویی نمک بر زخمش پاشیده باشم. تا بگویی شکایت کرد. تا بگویی نالید. نالید که دریغ از یک برخورد انسانی؛ دریغ از یک صحبت انسان‌گونه؛ دریغ از یک پاسخ درست و مسئولانه؛ دریغ از یک بار مسئولیت‌پذیری؛ دریغ از… سرم را آرام‌آرام تکان می‌دادم و نگاهش می‌کردم. می‌دانستم چه می‌گوید، می‌دانستم چه کشیده است و چه می‌کشد و حتا می‌دانستم قرار است چه بکشد و کشید هم. تا همین ام‌صبح کشید. تا وقتی که حسرت دیدن لبخندش را در دل ما گذاشت، تا زمانی که استخوان‌هایش را به خاک هدیه کرد و تا زمانی که…

آن روز، در بیمارستان که دیدمش، تقریباً یک ماه بود که معده و روده‌هایش کار نمی‌کردند و چیزی هم نخورده بود. پس از یک ماه رفت‌وآمد، تازه بستری شده بود. تنش استخوان خالص شده و کومه‌هایش تقریباً سوراخ شده بودند. این مرا ترساند. مرا وحشت‌زده کرد، مرا ناامید کرد؛ اما خودش هنوز امید داشت، هنوز ارادۀ شکست دادن سرطان را داشت. خودش اما هنوز غیرتش را از دست نداده بود. هنوز هم ایمانش را برای بهبودی از دست نداده بود. می‌گفت آقای الطاف: «مرگ حق است و سراغ همه می‌آید. آدم تا وقتی که زنده است، باغیرت زنده باشد.» نگران پدرش بود که به خاطر او ریش کاملاً سفید شده بود. نگران فامیل و دوستانش بود که به خاطر او رنج می‌کشیدند؛ اما از رنج خودش اصلاً عین خیالش هم نبود. من از شنیدن این حرف‌هایش احساس قدرت می‌کردم. ترس را در وجودم سرکوب می‌کردم. هی در ذهنم تکرار می‌کردم که تو اشتباه می‌کنی. ببین، چقدر روحیۀ قوی‌ای دارد، ببین چقدر…

آری، مهدی تا آخرین لحظه‌، با غیرت با سرطان مبارزه می‌کرد و روحیۀ قوی‌ای داشت. او می‌توانست این مریضی ویرانگر را شکست بدهد؛ اگر داکتران دلسوز بودند؛ اگر در قبال پولی که می‌گرفتند، وظیفۀ انسانی و جدانی و اخلاقی‌شان را ادا می‌کردند. اگر سر فرصت، بسترش می‌کردند. اگر یک ماه پشت در بیمارستان نگهش نمی‌داشتند، در حالی‌که معده‌اش کار نمی‌کرد. خورد و خوراک نداشت و نه دفع هم نداشت. تنها چیزی که به او می‌رسید، سِرُم بود؛ اما در همین حالش هم او را یک ماه پس زدند تا این‌که ضعف و ناتوانی، از بین بردش. در بخش اورژانس یا بخش عاجل، ضعف کرد و از آن‌جا او را به بخش بستر انتقال دادند. پس از یک ماه انسداد معده و روده و دفع مواد اضافی بدن، این کارشان، نوش داروی بعد مرگ سهراب بود که نمی‌توانست سهراب را زنده کند و به رستمش برگرداند.
بنابراین، آن‌چه مهدی رسولی را از بین برد، غفلت و سهل‌انگاری بود؛ سهل‌انگاری مسئولان بیمارستان، سهل‌انگاری حتا داکتر معالجش، سهل‌انگاری جامعه و فرهنگیان ما. همان زمان‌ها بود که من به تمام فرهنگیانی که حس می‌کردم شاید بتوانند کاری کنند، تماس گرفتم. قضیه را مطرح کردم. تقاضای کمک کردم. تقاضای همکاری کردم. گفتم که بیمارستان‌های دیگر، نمی‌گیرندش؛ چون در بیمارستان امام خمینی عمل شده است. به بیمارستان امام خمینی که می‌رود، بدون هیچ دلیلی ردش می‌کنند و از جذب و معاینه‌اش شانه خالی می‌کنند. اگر هم می‌گیرند، توجهی به او نمی‌کند. او نیاز به توجه ویژه دارد؛ اما تقریباً پاسخی نگرفتم؛ چون شاید برای هیچ کسی، جان یک دمبوره‌نواز محلی، مهم نبود. برای هیچ‌کسی نجات جان یک هنرمند محلی، ارزشی نداشت. بنابراین، مهدی رسولی، با غفلت و بی‌توجهی همۀ ما از دست رفت.

سرانجام، مهدی رسولی، دمبوره‌نواز و آوازخوان محلی، پس از دو سال مبارزه با بیماری سرطان، در ورامین تهران درگذشت و حسرت دمبوره به دست گرفتن و خواندنش را به دل خانواده و دوستانش گذاشت.