باید میپرسیدم که اگر در یک «پادشاه گردشی» دیگری، در یک کودتای نافرجام دیگری، در یک انقلاب شکست خوردهای دیگری و یا در یک فروپاشی فاجعهبار دیگری کابل جایی برای آدم، جایی برای زندگی شد، بر میگردد یا نه. احتمالا به روز بازگشت فکر کرده باشد اما برگهای تاریخ پنج هزار سالهای این ملک طوری ورق خورده است تا با گذشت هر روز از کابل و از همدیگر فرسنگها دور شویم و آنگونه در زندگی غرق شویم که در شنیدن بعضی پارچههای اعجازانگیز دمبوره غرق میشویم.
سرنوشت عجیبی داریم. همین دیروز گزارشی منتشر شد که حامد کرزی رییس جمهور سابق افغانستان در سفری به آلمان، به همتایان خود گفته که افغانها در جنگ جهانی دوم برای پیروزی نازیها دعا میکردند و لابد از شکست آنها متاثر و اندوهگین بودند. بلی، ما اینیم! همتای آلمانیاش پس از مکث و سکوت و خاراندن جبین گفته آلمان از آن بخشی از تاریخ خود شرمسار است. گزارش نگفته بود که حامد کرزی در آن لحظه چه حالی برداشته اما روشن است که از هیچ بخشی از تاریخ خود شرمسار نیستیم. حتی از آن بخشهای از تاریخ که در جلوی مظلوم طرف ظالم را گرفتیم، در جلوی خیر، طرف شر ایستادیم، در جلوی چشم زنان طرف مردان متعصب را و ها، در نهایت طرف طالب را، شرمسار نیستیم.
همان طالبی که با چماقی تعصب در دست همه را از کابل راند و میان ما و زندگی، ما و خاک، ما و سرزمین از هم گسیخته، فراموش شده و بیگانه فاصله انداخت که از هر سوی آن نگاه کنیم و به یاد بیاوریم چیزی جزو رنج در زمین آن کشت نشد تا حاصل آن توشهای زندگی شود. اینگونه در چهارکنج آفاق پراکنده شدیم اما به لطف پیشرفت وسایل ارتباطی هنوز دستهای ما از پشت صفحهای تلفن برای بغل کردن همدیگر دراز میشوند. این هم معجزهای کمی نیست، هنوز چیزهای وجود دارند که ما را به همدیگر پیوند میزنند. یکی از آن چیزهای با ارزش دمبوره است که ما را به گذشته، به خاطرات شیرین نیمهشبهای کابل و به همدیگر پیوند میزند. به تعبیری، ادامهای حیات انگار به تار دمبوره بند است آنگونه که گذشته، حال و آیندهای شوکت صبور با آن گره خورده است.
آته انور از تک و توک چیزهای که در پایجلگه داشت و با آنها زندگی میکرد، یکی هم رادیوی بود که شامگاهان مدت محدودی آن را روشن میکرد و اخبار کشور را میشنید. اخبار جنگ را. شوکت هم او را تنها نمیگذاشت و در شنیدن خبرها همراهی میکرد. خدا خدا میکرد که آته انور بلافاصله پس از تمام شدن خبرها، رادیو را خاموش نکند. گوشهای شوکت به آن یکی دو تا قطعه موسیقی که پس از اخبار نشر میشد عادت کرده بودند. همانقدر جدی و در سکوت گوش میکرد که آته انور اخبار را. نامهای پرهیبت را از آن یاد گرفته بود، استاد سرآهنگ، استاد زلاند، ساربان، هویدا و… از همه بیشتر شیفتهای صدای زلاند شده بود.
کمی بزرگتر که شد هوای استقلال از رادیوی آته انور به کلهاش زد و آن زمانی بود که اسباب و ابزارهای جدید راهش را تا بازارهای روستاهای دوردست باز کرده بودند. ضبط صوت جیبی به بازار آمده بود و یکی هم در بغلجیب شوکت جاخوش کرد. با یک نوار صوتی از داود سرخوش. او چنان و به تکرار به آن نوار صوتی گوش داد تا اینکه همه آهنگهای او را حفظ کرد با زیر و بم و اداهای استادانهای داود سرخوش. چه به دردش میخورد این همه یادگیری چرخش گلو و فریادهای برای سرزمین من به جزو اینکه در نوحهخوانی مراسم عزاداری عاشورا، شوکت از آن بهره بگیرد و طوری نوحه بخواند که عزاداران برای او «شاهباش» و ماشاالله تقدیم کنند. روی دیگر آن هم در ساعتهای خالی صنفهای درسی با کوبیدن به تخته میز تحریر و خواندن «جرجو» کامل میشد. تا اینجای کار چه جمعیت عزادار و گوش جان سپرده به نوحهخوانی او و چه خرمستیها در صنف درسی، تاییدی بر صدای گیرای شوکت بود و همین.
شاید همین تحسینها کار دستش داد و او را از جایش کند و بادهای دیگری در سر او وزیدن گرفت. دل و دماغش دیگر به درس نمیرفت و پایجلگه را هم جای برای ماندن نمیدید. چندباری تلاش کرد تا یکی دو هم سنوسال خود را مجاب کند تا راه ایران در پیش گیرند. مسیری که تقریبا اکثر جوانان و نوجوانان روستاها میپیمودند. باری رفیق راه پیدا نتوانست و باری هم نقشه افشا شد و آته انور نگذاشت نوجوان خوش آوازش مسافر شود. راه بدیل. چند زمستانی میشد که دانشآموزان دوره لیسه زمستانها به کابل میرفتند و برای آزمون سراسری کانکور آمادگی میگرفتند. بعضیهاشان آمادگی میگرفتند و بعضیها فقط کابل میرفتند. شوکت نیز در جمع کابلروها بود.
کابل چیزهای زیادی داشت که جوان روستایی سر به هوا را مجذوب خود کند. برای شوکت وقت گرفت تا از میان بسیار موارد وسوسه برانگیز مسیر خود را پیدا کند اما تا به این مسیر عیار شود، فصلها یکی از پی دیگری آمدند و رفتند و کانکور هم گذشت و او بینتیجه ماند. عجب شانسی! سرخوردگی که پس از آزمون کانکور نصیبش شد، تلنگری شد تا هرطور شده و به هر قیمتی باید دنبال آرزوهای خودش برود. در پلسرخ چشمش به تابلوی آموزشگاه موسیقی گرم شد. رفت و ثبت نام کرد بدون اینکه ابزار موسیقی داشته باشد. مثل کورسهای آمادگی کانکور با یک دفترچه و قلم میخواست موسیقی یاد بگیرد و تمرین کند. صفحه کلید هارمونیه را در یک صفحه رسم کرد و روی همان تمرین میکرد. مراد سرخوش استاد او و استاد در لیسه هنرهای کابل وقتی این همه اشتیاق و سماجت او را دید، تحسین کرد.
در کانکور شبانه شرکت کرد و در دانشکده جامعه شناسی دانشگاه کابل کامیاب شد اما پس از چندی ادامه نداد، چون از فضای آن دوره دانشگاه کابل خوشش نیامد. کلاس موسیقی پس از پنج یا شش ماه، تعطیل شد و سرگردانیهای شوکت داشت شروع میشد. دمبوره خرید و در آن سالها(۲۰۰۷) هیچ مرکز آموزش دمبوره در کابل نبود. کسانی هم که سودای یادگیری دمبوره را داشتند باید در به در از پشت پیشکسوتهای مثل صفدر توکلی، سید انور و علی دریاب می دویدند و هیچ خوشبختی پیدا نمیشد تا به صورت منظم و همه روزه بتواند زیرنظر یکی از آنها تمرین کند. شوکت هم تلاش کرد اما موفق نشد و نشست پیش خود تمرین کرد هرچند ناشیانه. کسی نبود برایش بگوید که دمبوره را چگونه بگیرد، با کدام ناخن ضرب بگیرد تا در وقت نواختن ناخنها آسیب نبیند و خونی از آن نریزد.
بالاخره با ناخنهای آزاردیده و گوش دادن به آهنگهای دیگرهنرمندان شوکت دمبوره آموخت. رفت در کوچه مکتب معرفت در برچی آموزشگاه موسیقی راهانداخت. «آموزشگاه موسیقی شوکت صبور». هرچند ابتدایی اما به زعم خودش اولین آموزشگاه دمبوره را در برچی راهانداخت. از این کار چندی گذشته بود که آتهانور و آبه انور، برای دیدار فرزندانش کابل آمدند. در کابل خبر شدند که شوکت درس و مشق و دانشگاه را رها کرده و حالا شده «دمبورهچی». او به یاد میآورد که یک روز تمام با پدر و مادر ساده دلش روی این موضوع بحث کردند. نه پدر و مادر شوکت صبور و نه مردم با موسیقی مخالف نبودند اما میترسیدند که او به سرنوشت «آبه میرزا» و صفدر مالستانی گرفتار نشود. تنیده در فقر و انزوا. در نهایت آته انور دل به دریا زد و تصمیم نهایی را اعلام کرد، هرکار را که دوست داری، همان را انجام بده.
او جامعه شناسی دوست داشت و در دانشگاه ابنسینا، جامعه شناسی خواند. با اولین آهنگی که به صورت غیررسمی و با تلفن ثبت شده بود، نام و شهرت نصیبش شد. آن آهنگ محلی در باره مادر بود و شاید با آن شوکت صبور دعای مادر را هم گرفت. زیاد وقت نگرفت اما در سالهای بعدش نام شوکت صبور در کنار دیگرهنرمندان محلی هزارگی گرفته میشد. اسم و رسمی برای خودش رقم زد به محافل و مجالس فرهنگی راه یافت، از شب نشینیهای برچی گرفته تا جشنوارههای منطقهای مثل جشنواره سارک که در بامیان برگزار شد. او در زمینه آموزش دمبوره کارهای دیگری نیز انجام داد. تلاش کرد تا آموزش دمبوره را نظاممند کند، هفت گام موسیقی را روی دمبوره پیاده کند و آموزش دمبوره زمانبندی شده و دارای نوت باشد.
شوکت صبور با خانوادهاش از ۷ سال گذشته به این سو در شهر بیشکک قرقیزستان زندگی میکنند. شهر جدید با پرچم جدید، زبان جدید و رییس جمهور جدید. زمان برد تا رو به راه شود. اوایل نگران بود مبادا دمبوره با او بیوفایی کند و این حجم از غربت و تنهایی را تحمل نتواند. مبادا خودش وقت پیدا نتواند تا با این رفیق همدم و دیرینهاش نشسته مجلس کند. چه میدانست که زندگی او به دو تار دمبوره گره خورده و دیگر جداشدنی نیست. از دوره قرنطینه کوید ۱۹ که صبور از کار در بیرون و بازار منع شد، تصمیم گرفت تا استودیوی کوچک خانگی خود را راهاندازی کند. این بار آموزش دمبوره را به صورت آنلاین شروع کرد که تاکنون ادامه دارد. در استودیوی کوچک خود شروع به ثبت و نشر آهنگ کرد و کانال یوتیوب راهانداخت. او تاکنون بیش از دو صد آهنگ را ثبت و نشر کرده و از این طریق چرخ زندگی سه نفرهاش را به گردش میآورد. از این مجموع آهنگهای منتشر شده در کانال یوتیوب او، تعدادی محدودی بازخوانی شده و اکثر این آهنگها را خودش ساخته است. او یک آلبوم رسمی موسیقی به نام «جنگل رسوا» را نیز در کارنامهای خود دارد.
از او نظرش را راجع به کم وکیف موسیقی محلی هزارگی میپرسم. میگوید که وجود پلتفرمهای متعدد از جمله یوتیوب و مراجع متعدد پخش و نشر، معایب و محاسن بسیار دارد. از محاسن آن که بگوییم، کسی که بخواهد آوازش به جایی برسد یا کاری بیرون دهند با هیچ نوع از مانع و سانسور و تبعیض رو به رو نیست. در ضمن استعدادهای درخشان و صداهای جوان به جمع هنرمندان پیوسته است اما کیفیت کار بسیار پایین آمده و دیگر کمتر کسی برای یادگیری موسیقی و تمرین آن زحمت میکشد و وقت میگذارد. هنرجویان پیش از یادگیری با پرداخت پول و تولید یک کلیپ به شهرت میرسند. صبور میگوید که کیفیت کار به سمت نزولی در حرکت است. از او در مورد کار خودش میپرسم. میگوید که از تنهایی رنج میبرد چونکه به هنرمندان دیگر دسترسی ندارد. دمبورهاش نیز تنهاست چونکه به نوازندگان دیگر ابزارهای موسیقی نیز دسترسی ندارد و همین باعث میشود که صبور، خود نوازندگی کند، خودش بخواند، خودش ثبت کند، خودش ادیت کند و خودش آن را نشر کند.
آخرین سوالم از او در مورد زادگاهش روستای پایجلگه یکی از روستاهای مالستان غزنی است که صبور در مورد آن آهنگ نیز خوانده است بدین مضمون: «د پایجلگه شریف است خانهای من/ نیامد نامه از جانانهای من». میپرسم: «پای جلگه شریف است یا خراب؟» از آن خندههای مواج میکند و صدایش در استودیوی کوچک و در خطوط انترنت میپیچد. میگوید که پایجلگه شریف است، طبیعت و مردم و کوه و صحرایش همه شریف اند.
نظر بدهید