گزارش: زینب وفایی
او قد بلند و چشمان خرمایی دارد؛ اما رنگ واقعی جلدش را آفتاب سوزان و سردیهای طاقتفرسای زمستان، از او گرفته است؛ همهی شبوروزش را در اتاقی مخروبه میگذراند و سهم او از اسباب آسایش، تکهچوبی است که جای بالش زیر سرش میگذارد و پارچهای نان که خانوادهاش به او میدهند تا به غذاب بودنش دوام دهد. بادام، دختر ۲۹سالهی مبتلا به بیماری عصبی که نیمی از عمرش را در قفس گذرانده، به گفتهی مادرش، نزدیک به سه سال داشته که از گهوارهاش به زمین افتاده و سرش زخم برداشته است. از آن به بعد، او دچار بیماری عصبی شده است.
صبح زود یکی از روزها، مادر بادام هنگامی که مصروف پختن نان در تنور بوده، از برادر دوزادهسالهاش، میخواهد که مواظب بادام باشد؛ اما «او گاز دخترم را به شدت تاب داده بود، وقتی گاز را رها کرد، با شدت تابخوردن به زمین افتیده بود. یک جیغ بلند زد؛ مه زود خوده پیشش رساندم، دیدم که روی زمین افتیده و چشمانش باز است؛ اما پلک نمیزد.» مادر بادام با عجله او را از زمین بلند میکند که متوجه میشود از سرش خون میآید و سپس دستپاچه، تکهای سرش را میبندد تا خونش بند بیاید. مادر بادام میگوید؛ ناداری نمیگذارد که در آن زمان بادام را برای دادن آزمایش و درمان به پزشک ببرد و به ناچار برای بهبود زخم سرش، راه درمان خانگی را انتخاب میکند. «برای تداوای زخم سر دخترم، از یک تکه و مقداری روغن استفاده کدم. فقیر بودیم، توان نداشتیم که پیش داکتر میبردمش.»
زخم سر بادام با درمان خانگی بعد از سه هفته بهبود مییابد؛ اما زخم واقعی به عصب او سرایت کرده بود و کسی از اعضای خانواده از آن خبر نداشت. بادام که دچار آسیب مغزی شده بود، از آن جا که تنها سه سال داشت، بروز نشانههای بیماری که نزد او موجود بود، از سوی خانوادهاش جدی گرفته نمیشود.
از نظر متخصصان اعصاب و روانپزشکان، اختلالهای روانی در دو تا سهسالگی جز توسط پزشک مربوطه، توسط افراد عادی قابل شناسایی نیست.
بادام گاهی به زبان کودکانه، به مادرش از درد سرش شکایت میکرد و از سویی هم، در چهگونگی ارتباطش با دیگران نیز، تغییرهای زیادی پیش آمده بود. او گاهی زنان دیگری را با مادرش اشتباه میگرفت و از هر کسی که خوشش میآمد، دوست داشت با او برود. «دخترم پس از چند هفته بعد از افتیدنش، حالت روحی و روانی خوبی نداشت. هر طرف میرفت، سر تپههای بلند، بالا میشد. قبلاً از جاهای بلند و از رفتن به سرک میترسید.»
خانوادهی بادام، تغییرهایی که در رفتار او ایجاد شده بود را جدی نگرفته و آن را رفتارهای عادی در کودکان میپنداشتند و با وجود شکایت بادام از درد سرش، او را هیچ گاه نزد پزشک نبردند.
آهسته آهسته یک سال از عمر بادام با عذاب بیماری عصبی گذشت؛ اما روزنهای برای درمانش پیدا نشد و اگر هم شد، خانوادهاش این مسئله را جدی نگرفت. او چهارساله شده بود و بیماریاش هر روز شدیدتر میشد و او را از زندگی نرمال دورتر میکرد. در این دوره، بادام به دلیل بیرونرفتن از خانه، ایجاد مزاحمتها به همسایگان و گرفتن سراغ افراد بیگانه، توسط خانوادهاش لتوکوب میشد. از چهارسالگی، زندگی بادام با بیماری عصبی، بیمهری خانواده و خشونت گره میخورد؛ در حالی که به گفتهی مادرش، بیماری او قابل درمان بود. «یک روز دَ محل ما داکتر با تیم خود از طرف یک بنیاد خیریه، برای معاینات مردم آمده بود. دخترم را نزد او بردم، وقتی معاینهاش کد، گفت اعصابش آسیب دیده؛ اما قابل درمان است. ممکن چند ماه طول بکشه که حالتش خوب شود.» پزشک پس از انجام آزمایشها، ابتدا به بادم چند نوع قرص تجویز میکند و به مادرش میگوید که او باید به گونهی دوامدار زیر درمان قرار داشته باشد. قرار بود بادام درمان شود و به زندگی نرمال برگردد؛ اما مادربزرگ او که زن کهنسالی بود، وقتی بستههای قرص را میبیند، اجازه نمیدهد که توسط آنها بادام درمان شود. او به این باور بود که ممکن این قرصها او را بکشد.
خانوادهی بادام در یکی از بخشهای نسبتاً دورافتادهی ولسوالی شولگرهی بلخ زندگی میکند که کمبود خدمات صحی و آگاهینداشتن مردم در مسائل بهداشتی، مشکلهای زیادی را به باشندگان آن به بار آورده است.
در زمان جمهوری در سطح ولسوالیهای دورافتادهی افغانستان، برنامههای آگاهیدهی در موارد مهمی از جمله «صحت» دایر میشد؛ اما از زمان بازگشت طالبان، این برنامهها متوقف شده است.
بادام از هشتسالگی توسط خانوادهاش به زنجیر بسته شده و در قفس انداخته میشود. هنوز جای زخم زنجیر در دستها و پاهای او نمایان است. به گفتهی مادرش، زنجیر میان گوشتوپوست دستها و پاهایش فرو رفته بود. دو سالی میشود که خانوادهاش او را از قفس بیرون کشیده و در یک اتاق مخروبه زندانی کرده است؛ اتاقی که وضعیت رقتبارتری از تبیله دارد و بادام ناچار است در آن شبورزوش را با همه دردها و ناخوشیهایش زندگی کند. او، زمستان سرد بیرحم ۱۴۰۱ را میان برفوباران گذراند.
بادام این روزهای گرم بلخ را بدون هیچ گونه امکان سرمایشی و رفاهی، در اتاقش به سر میبرد. او، از بس که در این سالها تنهایی کشیده، همین که صدای کسی را در حویلی میشنود، از سوراخهای دروازهی اتاقش به درون حویلی خیره میشود تا کسی بیاید و چند کلمهای با او ردوبدل کند؛ اما کسی سراغ او را نمیگیرد. پدر، مادر، برادر و دو خواهرش، او را به چشم بیگانه مینگرند و هرازگاهی او را لتوکوب میکنند. مادرش چندین بار با سنگ سرش را شکستانده است. اصلاً مهم نیست که او را با چی چیزهایی میزنند؛ مهم این است که از دوروبر خانه و از برابر چشمان اعضای خانواده دور شود. مادرش میگوید که «او کثیف است.» ماهها یا شاید سالها است که بادام حمام نرفته است؛ با این که هرازگاهی از مادرش میخواهد مقدار آب به سروصورتش بزند، اما این خواهش او همواره دست رد میخورد.
نظر بدهید