بیوگرافی

از کافر کوه تا دهمزنگ؛ روایت بی‌رنگ از زندگی رنگارنگ

روایت ششم
خوشحال رفتند، غمگین برگشتند
هوای روستا که رخ به کبودی گذاشت، سایه‌ای کافرکوه که تا دور دست‌ها پهن شد، دهقان‌ها که دست از کار کشیدند، چوپان‌ها که رمه‌های بز و گوسفند را به روستا برگرداندند، زنان پیچه سفید که پستان‌های رمه‌ها را خالی کردند، کودکان بازیگوش که با حزن و اندوه از همدیگر جدا شدند، بازاری‌ها که درآمد یک روزه را شمرده و دروازه دکان‌های‌شان را با قفل‌های سنگی بستند، قرار بود در پای کافرکوه محشر کبرا برگزار شود. چه چیزی در انتظار بود، بزرگترها، جهان دیده‌ها و زوارها تقریبا می‌دانستند با چه صحنه‌ای روبرو خواهند شد اما زنان، اما کودکان هیچ تصویری از آن نداشتند، اگر داشتند خیلی در افکار آن‌ها جا باز نکرده بود، هنوز!
همان روز چندبار بلندگوی منبر روشن شد. یک پیام را دو سه بار به تکرار می‌خواند: “توجه! توجه! توجه! از عموم اهالی پیرامون کافرکوه دعوت می‌شود تا در وقت ملاآذان به منبر تشریف فرما شوید!” مردم، چراغ‌های الکین خود را پاک کرده، پلته‌‌های آن را دیده، تیل خاک به قوطی آن انداخته، روشن نکردند، هوا هنوز روشن بود، راه افتادند.
منبر شلوغ بود، منبر گنجایش اهالی کافرکوه را نداشت‌. گردانندگان لابد پیش‌بین بودند. بیرون منبر یک محوطه کوچک بین منبر و خانه جاوید و حاجی رحیم داشت. منبر فروتر و خانه‌ها فراتر. شکل یک جمنازیوم ورزشی را به خود گرفته بود. تماشاگران متحیر! آنجا یک استیژ کار گذاشته بودند، یک چیزی شبیه بکس کوچک و چهار در چهار روی میز قرار داشت. تکه‌ای شاید پرده یکی از ارسی‌های منبر روی آن پهن شده بود. جنراتور منبر روشن شد، چراغ‌ها افروخته شد، بلند گوی آزمایش شد، یک دو، یک دو. کسی که از دیگران اندیشه‌اش فراتر بود، در مورد نمایش توضیح داد. مردم نشسته باهم پیچ‌پچه داشتند، چه باشد؟ دانایان به افراد بغل‌دستی خود در مورد آن حرف می‌زدند. داکتر مبارک‌شاه که صاحب آن صندوق اسرارآمیز بود، پرده را کنار زد، کمی به این طرف و آن طرف دست زد، تلویزیون روشن شد.
*************
مردم به یاد داشتند، اولین رادیوی که به مالستان آورده شده بود، مربوط حاجی میرزای پل‌حاجی بود. پدر انجینر ناصر، پدر بزرگ عزیز سیرت که حالا کمال کرده و دمبوره و پیانو می‌نوازد. حاجی میرزا بابت داشتن آن قوطی سخن‌ور بسیار تقدیر شده بود، مهمانی‌ها خورده بود. مردم او را با رادیوی‌اش یک‌جای مهمان می‌کردند تا ببینند آنچه را شنیده بودند. دو نفر و گاهی بیشتر باهم حرف می‌زنند بدون آن که دیده شوند. زنان از حاجی میرزا می‌پرسیدند که حاجی لالی رادیوی‌ات چه می‌خورد؟ شیربرنج، نان‌مالیده و اگر تابستان بود، می‌گفت نان‌تر ماست می‌خورد. و زنان که ساده‌اندیش بودند به راستی آنچه را که حاجی میرزا می‌گفت را باور می‌کردند، تدارک می‌دیدند. کمتر کسی از کاروکتار یک رادیو می‌دانست.
مردم تجربه‌های خود از اولین چیزهای غیرمعمول را که دیده بودند به یاد داشتند، بایسکل را چه کسی آورد، حاجی میرزا، موتورسکلیت چه باز هم می گفتند که حاجی میرزا و اما در پای کافرکوه اولین موتورسیکلت از مصباح بود. صادق مصباح که اهل بازار بود و دکانی داشت از قدیم، هر صبح و شام غرغر کنان می‌رفت و بر می‌گشت. مصباح هم شاید به اهمیت آن وسیله واقف بود و آن را تا سال‌ها بعد نگاه داشته بود. حداقل تا همان سال‌های که مدل‌های جدید از آن به ۲۰۱۰ و ۱۱ رسیده بود، ثابت بود. مردم می‌گفتند که مال اصل است و خرابی ندارد، چیزی کم از آهو ندارد و نداشت‌. یکی از آن را حیات‌الله مقدس هم داشت او نیز اهل کاروبار در بازار بود و حکیمی بود فرهیخته با هزار نوع داروی گیاهی در دکانش و آشنا با خوبی و بدی گیاهان. این یکی برای شکم دردی خوب است، شیرین بیان برای معده خوب است، زارآلاف هم برای اسهال یا چیزهای شبیه به آن بسیار در حافظه داشت‌.
روزگاری اهالی پای کافرکوه گرد آمدند تا به کمک بازو و کلنک و بیل سرک تا پای کافرکوه بکشند، به یمن ورود موتری بود که فرزندان حاجی شاه‌چمن خریده بودند. دو سه تای از آن‌ها در ممالک عرب بودند و زندگی را تغییر داده بودند و با پول کار در آشپزخانه‌های حمام گونه عربستان موتر خریده بودند و آن موتر قرار بود گره از کار مردم بگشاید و گشود. حداقل مردم سرک ساختند و تغییرات در روستای کافرکوه از همانجا کلید خورده بود‌. خالق در قلمرو خودش از شرق تا غرب کافرکوه می‌توانست موتر سوار شود بدون آن که راننده بخواهد. در پشت کاماز ساجق‌واری می‌چسپید و هر وقت خسته می‌شد، خودش را می‌انداخت به زمین، اگر موتر سرعت داشت با آن دو سه پهلو به زمین می‌خورد‌.
مردم به یاد نداشتند چه کسی تفنگ آورده بود ولی از از “شلته‌پر” و چوب‌پوش یاد می‌کردند که اولین نوع اسلحه در روستا بود. موترها، کاماز شد، جیف روسی شد، تونس و سراچه و صرف شد. در جشن عروسی سلمان محسنی خالق با افرادش در کنج بوم در پای منقال زنجیر انداختند، در دو طرف سرک به خوش‌قدمی عروس و داماد آتش افروختند، محسنی به آن‌ها از پول دوستم چند هزار داده بود. این بار همه از پشت موتر صرف حاجی محمد علی حاجی محمدحیدر لعل‌چک که گل‌پوش شده بود، می‌دویدند. شاید بتوانند گیرش بیاورند و جایی خود را آویزان کنند. راننده ناگهان ترمز گرفت، خالق نتوانست. با سرعت به پشت موتر صرف خورد، راننده خندید و ادامه داد. خالق وقتی به جشن عروسی رفته بود، پیشانی‌اش آماس کرده بود. بوقک زده بود.
**********
تلویزیون روشن شد، بزرگ نبود اما هیبتی داشت که همه در سکوت خود غرق شدند. چهره‌ای آشنا، این بار صدا هم داشت، سخنرانی می‌کرد: “ما می‌خواهیم هزاره بودن در افغانستان جرم نباشد”. صدا از بلندگو پخش می‌شد، زنان از همدیگر پرسیدند، کیست؟ کسی که صدایش از همه رساتر بود، نعره زد: مزاری است. تصویر پیرمرد محو شد اما صدایش ماند، راه حل مساله افغانستان را در همدیگرپذیری می‌دانیم. تصویر به جنگ‌ها رفت، روی دیوانگان رفت و به راستی دیوانه بودند. موها ناشسته، لباس‌ها کنده و پاره، تفنگ‌های بزرگ روی شانه، غریب حرف می‌زدند. آنجا سنگرهای شورای نظار است که با یک ضرب فتح کرده‌ایم، تفنگ‌ها را از مایویست‌ها به زور گرفته‌ایم.
افشار شد‌. زنان و مردان بر سر صورت خود می‌زدند، بدبخت شدیم، خانه ویران شدیم، آواره شدیم. کسی می‌گفت، دیدم! خودم دیدم با چشم‌های خودم دیدم که در حق زنان جوان تجاوز شد، کشته شدند و به چاه انداخته شدند. مردان خشمگین در تلویزیون ظاهر شدند، تا خون در رگ ماست، مزاری رهبر ماست‌. با تمام وجود و دار و ندار از او حمایت می‌کنیم. تصویر روی خرابه‌ها رفت، چه موسیقی غمگینی داشت، وهم‌انگیز بود. کسی از ما حرف نمی‌زد. کسی با گوش دامن آب دیدگانش را پاک می‌کرد، مردم پای کافرکوه حتا در عاشورا دسته‌جمعی گریه نکرده بودند. تصویر روی اجساد مردگان رفت و صدای پیرمرد طنین انداز بود، افشار را چه کسی فروخت، با خایین دل‌سوز نیستم، یکی از ما خیانت کرده است.
پس مزاری است. خالق شنیده بود روزی را که نوروز حاجی شاه‌چمن در مسجد پای کافرکوه آمده بود، غمگین بود. به لحاظ حزبی در جهت مخالف بود، سرباز حاجی کمالی بود اما وقتی خبر کشته شدن مزاری گفته بود، خودش بسیار گریسته بود و مردم می‌گفتند وقتی مخالفش از شهادت او چنین غمگین است، حتما کسی بوده تاثیرگذار و دوست‌دار مردم.
تصویر جمع شد و این بار در مزار بودند. سیل عظیمی از مردم نوحه می‌خواندند، سینه می‌زدند. شریفه عروس جوانی که از ترکستان به پای کافرکوه آورده شده بود، تصویرها برایش آشنا بود. به زنان روستا که در نزدیکی او نشسته بودند، توضیح میداد: مزار است، نزدیک‌های روضه است، آن مرد با ریش‌های انبوه محقق است. هزاره‌های ترکستان می‌گویند جانشین مزاری است اما خلیلی به او فرصت نداده است. تصویر به سیاهی گرایید، تمام شد. داکتر مبارک‌شاه از جایش بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد، به جمع کردن وسایل پرداخت، جنراتور خاموش شد. مردم از جای خود بلند شدند، آه بود، نفس‌های عمیق بود که گرفته می‌شد و به هوا پراکنده می‌شد، آسمان مهتابی و پرستاره بود. کسی از مخالفان گفت، دستگاه تبلیغاتی حزب وحدت است دیگر، با همین کارها به اینجا رسیده‌اند. اهالی کافرکوه پراکنده شدند، خوشحال رفته بودند و غمگین بر می‌گشتند. اولین تلویزیونی که دیده بودند، شوک‌آور بود. آته خداداد و آبه خداداد حرف نمی‌زدند، خالق کوچک با صبور جان خواهرش حرف نمی‌زد. کلبه دهقانی ساکت ساکت بود.

در مورد نویسنده

خالق ابراهیمی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید