غفار متین
اکثر ولایتها به دست گروه طالبان افتاده بود. با این وجود هرگز تصور سقوط دایکندی را نمیکردم. کابل که هرگز. در فکرم نمیگنجید که روزی جمهوریت تبدیل به امارت شود.
بعد از ظهر ناوقت از خوشک طرف نیلی حرکت کردم. وقتی در شهرک رسیدم؛ کوه چوگانی خورشید را پنهان کرده بود اما هوا روشن بود. سربازان با رینجرها و هامویهای مانور میدادند. مجهز و آمادهای دفاع. نور کم رنگ امید را بر دلم زنده میکرد. لحظهای دور شهرک و چوک گلبادام چرخیدم. هوا کم کم تاریک میشد. گویا چوگانی خورشید را در بطن خود فرو میبرد. همان لحظه یکی از دوستانم که خبر داشت من نیلی آمدم برایم زنگ زد که باید نیلی را ترک کنم. منم به سرعت رفتم پیش او.
بعد از چند دقیقهی دوباره به شهرک برگشتم و اما این بار، خورشید در غروب کامل رفته بود. چوگانی در میان تاریکی گم شده بود. آرایش نظامی نیم ساعت قبل وجود نداشت. رینجرها و تانگها دیگر در شهرک دیده نمیشد. در گوشهی ایستاد شدم چشمانم به سربازی افتاد که لباس نظامیاش را بوسید و در یک بلندی گذاشت. هوا گرم بود اما من یخ زده بودم، بدنم میلرزید. به خود میگفتم حتمن کابوس میبینم. دکانداری که داشت دکانش را میبست گفت:«تو چی گم کدی؟»
فقط طرفش نگاه کردم و چیزی به ذهنم نرسید که بگویم. وقتی از پهلویم میگذشت باز هم گفت:«برو، اگر میترسی بیا خانه ما بوری وضعیت خراب است».
گفتم تشکر! خانهام نزدیک است تا یک ساعتونیم الی دو ساعت میرسم. هنوز حرفهایم تمام نشده بود اما او رفت. باز به اطراف خود نگاه کردم فقط انگشت شمار آدمهایی را دیدم که خیلی نگران و مضطرب به نظر میآمدند.
امیدم از همه چیز قطع شد. با یک نگاهی غمگینانه به شهرک و کوه چوگانی، به راه افتادم. همهچیز و همهکس و حتا سرک، آن شب دیگرگون و ناراحت به نظر میرسید. نارسیده به کوتل سیاه بادام، یک پیر مرد را دیدم. اگر بگویم ۸۰ سال داشت، گمانم درست است. او گویا قصد فرار داشت. گفت: میرود تا از طالبان مصوون باشد.
هردوی ما تا شاهینیکان رفیق شدیم. وقتی پشت موتورسایکل سوار شد، بدنش چنان میلرزید که به سختی میشد فرمان موتورسایکل را کنترول کرد. خیلی آهسته به کوتلِ سنگ زینل رسیدیم. پیر مرد گفت:«چشمانت میبیند، ببین نیلی چی خبر است؟».
اما از آن جا نمیشد نیلی را دید و از طرفی هوا بسیار تاریک بود. خورشید آنسوی زمین رفته بود، کاش تنها میرفت همه چیز را با خود برده بود. امید، زندگی، آزادی، امنیت و اصلن آنچه که برای یک انسان میزیبد را نگذاشته بود.
گفتم: فعلن همهچیز خوب است اما او گفت نه! گرچه چشمانم نمیبیند اما دلم گواهی بد میدهد.
این سخن او دستهای مرا نیز شُل کرد و روحِ سرگردانم را دچار افسردگی.
پسر و خانوادهاش در شاهی نیکان بود. وقتی خداحافظی گفت: زودتر برو. هیچ چیز سرِجایش نیست. وضعیت آشفتهی آینده برای هیچکس معلوم نیست.
نظر بدهید