علی ضحاک
اصلا فکر نمیکردم حکومت سقوط کند و گروه طالبان حاکم افغانستان شود. به بدتر شدن وضعیت باور داشتم؛ اما برای روزهای سخت نیز آمادگی نداشتم. اگر اندکی به سقوط جمهوریت و حاکم شدن گروه طالبان در افغانستان باور میداشتم پیش از دیگران افغانستان را ترک میکردم. من به توان مقابله ارتش در برابر طالبان باور داشتم. به فرار از کشور اصلاً فکر نمیکردم و میپنداشتم که صف جمهوریت و مردم افغانستان در برابر طالبان مستحکم و نیرومند است. به نهادهای امنیتی باور کامل داشتم و خیال میکردم که رییس جمهور و کابینه برای مهار وضعیت دست به کار خواهد شد و کشورهای خارجی برای نجات مردم از سقوط در کام تروریسم برنامهریزی خواهد کرد.
یک شب قبل از سقوط حکومت و فرار رییس جمهور با یکی از مقامهای حکومت صحبت کردم و پرسیدم که در نهایت وضعیت چگونه رقم خواهد خورد. این در حالی بود که به جز شهر کابل و چند ولایت محدود دیگر، سایر ولایات به دست گروه طالبان افتاده بود. وی گفت در نهایت با فشار جامعه جهانی و تنگ شدن حلقه محاصره کابل، رییس جمهور غنی حاضر به کنارهگیری از قدرت خواهد شد و یک حکومت مشارکتی موقت تشکیل خواهد شد. جنگ در آنصورت خاتمه مییابد. من هم با وی همفکر بودم و برداشت من نیز چنین بود که به هیچ صورت افغانستان به صورت کامل به دست گروه طالبان سقوط نخواهد کرد. با توجه به اینکه این گروه اصلاً در سطح بین المللی حمایت کننده نداشت و همه از این گروه به عنوان یک گروه تروریستی یاد میکرد. در سطح داخلی نیز جبهههای مخالف گروه طالبان زیاد بود. یک ارتش مجهز با سلاحهای سبک و سنگین نیز در برابر گروه طالبان میرزمید و هیچ باورم نمیشد روزی افغانستان به صورت کامل به دست طالبان سقوط کند.
تاریکی شب همه جا را فرا گرفت. ولایتها یکی پس از دیگری سقوط کرده بود و گفته میشد گروه طالبان به دروازههای کابل رسیده است. همه سراسیمه و حیران بودند. همسایهها کوچ کرده بود و وحشت تمام عیار در کوچه و محله حاکم بود. فکر میکردم به جز من و خانوادهام دیگر کسی در منطقه باقی نمانده است. هرلحظه خبرهای جدیدی از سقوط افغانستان به دست گروه طالبان شنیده میشد.
تا ساعت یک شب بیدار ماندم و خبرها در فضای مجازی را دنبال کردم. در نهایت خواب رفتم و با تماس تلفون یکی از دوستان از خواب بیدار شدم. هوا روشن شده بوده و فکر نمیکردم دیگر حکومتی جمهوریِ در کار نیست و قرار است تا ساعات دیگر گروه طالبان وارد شهر شود. موترم را روشن کردم به اقامت گاه یکی از مقامهای حکومتی سرزدم. در اقامتگاهش نبود و به دفتر رفته بود. من هم به دفتر کارم رفتم وقتی آنجا رسیدم همه سراسیمه بود و از سیمای مقامهای حکومتی روشن بود که همه قرار است فرار کنند. من تنها کسی بودم که با لباس رسمی آمده بودم دیگران همه لباسهای محلی پوشیده بودند.
ساعت هشت ک نیم صبح ۲۴ اسد با همسر و بچهام ازخانه بیرون شدیم. وقتی میخواستیم ساحه را ترک کنیم صدای فیرهای پراکنده به گوش میرسید. ما با عجله تمام شهر را ترک کردیم. در مسیر راه متوجه شدم که تمام مردم شهر در حال فرار است. سرک مملو از موتر بود و برای سبقت گرفتن هیچ راهی وجود نداشت. همه تلاش میکردند زودتر خودشان را به یک جای امن برسانند. من نیز مثل سایر افراد تلاش میکردم جان خانوادهام را نجات بدهم. من در میان کسانی بودم که حد اقل یک موتر داشتم تا بتوانم خود و خانوادهام را به یک جای امن منتقل کنم. تعداد زیادی از مردم موتر نداشتند و با قیمت چند برابر معمول موتر کرایه کرده بدند تا خودشان را از مرگ نجات بدهند.
در نهایت بعد از چهارساعت منزل و عبور از راهها دشوارگذر به خانه یکی از اقارب در یک ساحه امن رسیدیم. شب فرا رسید و من تا آن زمان احساس نمیکردم حکومت سقوط کرده باشد و تمام ارزشها از بین رفته باشد. وقتی به فضای مجازی سری زدم دیدم خبرها از فرار رییس جمهور و استقرار گروه طالبان در ارگ ریاست جمهوری حاکی است. در تاریکی شب و سکومت مطلق شب در روستا، به یک بارگی وجودم از احساس خالی شد و خودم را بیشتر از هرکسی دیگر تنهاتر و بیچارهتر یافتم. خودم را در یک قدمی مرگ احساس میکردم. هرلحظه فکر میکردم شاید سروکله یک طالب پیدا شود من را به رگبار ببندد.
خاطرات ۲۰ سال گذشته را مرور کردم. به آروزهای که دست نیافتنی شد اندیشیدم. مثل بودای بامیان ویران شدم و لرزه به اندامم افتاد. خودم را در میان سیاهی و سکوت مطلق یافتم غم و اندوه ویرانی و بربادی آرزوهای بلند یک نسل برشانههام سنگینی می کرد. شب اصلاً خواب نرفتم و تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم. به آینده پسرم که تازه ۲ ساله شده بود فکر کردم. قرار بود ۴ روز بعد ۲ سالگیاش را تجلیل کنیم که آن فرصت نیز از دست رفت.
از آن روز یک سال گذشت. در این مدت با وجود تلاشهای زیاد حتا نتوانستم برای خودم کار پیدا کنم. شب و روزها به سختی میگذرد. موهای سرم بیشتر از نصف سفید شده است. زندگی در میان ترس و تهدید حتا قدرت فزیکی بدنم را کاهش داده است. لاغر شدهام و به لحاظ روانی کاملاً یک انسان ویران و بدون دغدغه شدهام. ارزشهای که برای ترویج آن سالهای زیادی تللاش کردم دیگر وجود ندارد. صداهای که به آن دل خوش کرده بودم همه در گلو خفه شده است. نه صدایی است که با آن همصدا شوم و نه ارزشهای است که برای حفاظت و توسعه آن تلاش کنم.
تسلط دوباره گروه طالبان در افغانستان ارزشهای خلق شده در طول ۲۰ سال اخیر را از بین برد. صداهای امید بخش تحول و توسعه فکری و سیاسی را خاموش کرد. اکنون مردم افغانستان در میان سیاهی و سکوت مطلق درگیر پیدا کردن نان است. نانی که گاهی حتا در میان موجی از خون و خاگستر نیز دست یافتنی نیستند.
جامعه جهانی و امریکا بعد از ۲۰ سال، مردم افغانستان را تنها گذاشته است. سرنوشت مردم اسیر دست کسانی شده است که به جز قتل و کشتار و واپسگرایی، اصلاً با دنیایی مدرن و ارزشهای انسانی جهان شمول آشنا نیستند. جامعه جهانی با سکوت در برابر جنایتهای روز افزون طالبان، در واقع همگام و همکار این گروه تروریستی است. سکوت جامعه جهانی در برابر این همه قتل و کشتار در طول این یک سال در افغانستان، نشان میدهد که دفاع از ارزشهای انسانی و حقوق بشر شعار بیش نیست و مردم افغانستان اصلاً بشر نیستند تا با نقض حقوق شان مدافعان حقوق بشر دست به کار شوند. صدای خفته در گلوی مردم افغانستان را اصلاً کسی نمیشنود. اگرچه از گلوهای بریده صدای نیز بلند نمیشود. اگر از حنجره و گلوی صدایی بلند هم شود، آن گلو بریده خواهد شد. دیگر برای جامعه جهانی ارزشهای مانند حقوق بشر، حقوق شهروندی، آزادی بیان و حقوق زنان در افغانستان ارزش نیستند.
نظر بدهید