اسلایدر بیوگرافی گزارشها

روایتی از سقوط بلخ

 

ناظر میرزایی

چند روز قبل، شار رفتم، چِک‌پاینت‌ها شدیدتر شده بود. راننده تاکسی گفت:«امروز قرار است اشرف غنی به بلخ بیاید». به دوستان خبرنگارم تماس گرفتم، موضوع را تایید کرد. گفت با عطا محمد نور و مارشال دوستم، روی مقاومت و چگونگی طرح و عملی‌سازی آن جلسه دارد. نظر به شواهد و قراین مقاومت محور اصلی بحث است. کسی نمی‌دانست سرانجام این جلسات و مقاومت چه می‌شود. پس از آن اعلامیه‌ای مشترک از سوی عطا محمد نور، مارشال دوستم و فرمانده قول اردوی ۲۰۹ شاهین، نشر گردید. سراسر حرف از مقاومت و ایستاده‌گی علیه طالبان زده شده بود. می‌گفت که به هیچ ‌صورت اجازه ورود طالبان به شهر مزارشریف داده نمی‌شود.

در اطراف و اکناف شهر، شدیداً جنگ جریان داشت. کارشناسان نظامی تحلیل می‌کرد که از دو موضع یا از دروازه امکان دارد طالبان داخل شهرِ مزار گردد و این دو موضع باید با تمام قوا محافظت شود. یکی از طرف «ایبک» مرکز ولایت سمنگان، که چند روز قبل سمنگان به دست طالبان افتاده بود و دیگری، از طرف غرب منتهی می‌شد به ولسوالی «چمتال» و «شولگره» بلخ.
نیروهای دوستم که از جوزجان به طرف مزار می‌آمد در مسیر راه، در منطقه‌ای چمتال گیرمانده بود. خبرهای بد هرثانیه و لحظه به لحظه، مخابره می‌شد. می‌گفت بچه‌ها به شُمول قُمندان علی سرور(یکی از قُمندان‌های هزاره‌‌تبار که در تحت امر مارشال دوستم علیه طالبان می‌جنگید) کشته شده است. در شهرکِ که ما زندگی می‌کردیم، انگار، مردم با علی سرور، یک‌جای کشته شده بود. می‌گفت قاسم پهلوان، نیز کشته شده است. ترس و نگرانی، از چهره‌ای شهر و مردم شهر، کاملاً پیدا بود. انگار یک زانو برف بی‌کسی با رفتنِ علی سرور، قاسم پهلوان و دیگر بچه‌ها باریده بود. پدر رفیقم نیز با آن‌ها یک‌جای بود. به رفیقم تماس گرفتم، گفت؛ نمبراش خاموش است. تلفن را قطع کردم، برای رفیقم نیز گریستم. انگار خبرهای بدتر از این هم در راه بود. که همان شد، تا چند روز بعد جنازه‌اش را به قبرستانی شهرک دفن کردیم و گریه بی‌امانِ دخترش شکریه را نیز شنیدم. آن روز به تمام آروز کردم که کاش نمی‌بودم تا این صحنه را نمی‌دیدم.

در بعد از ظهر روز چهادهم اگست، عکس دو نفر از طالبان، از کمر بندی مزار، نشر شد. دوستانم در نزدیکی کمربند بود، تماس گرفتم این مساله را تائید کرد. با این وجود نیروهای امنیتی زود به منطقه رفتند. ما که به نظر خود داشتیم جنگِ سرد را مدیریت می‌کردیم، این مسأله را در رسانه‌های اجتماعی تکذیب کردیم. حتا رسانه‌های تصویری و صوتی گزارش خواستند، گزارش را نیز وارونه به خورد آن‌ها دادیم که انگار هیچ آبِ از آب، در شهر مزارشریف تکان نخورده است. به هرصورت تا شام آن روز، باورمان نمی‌شد که بلخ نیز سقوط کند. از یک نظر روی مارشال دوستم، با در نظرداشت از سابقه‌‌ای که در دشت لیلی در رویارویی با طالبان در دوره‌ای اول اشغال این‌گروه، از خود به‌جا گذاشته بود، می‌شد حساب باز کرد. مقاومتِ شمال، مخصوصاً بلخ نهایتاً سرنوشت‌ساز و حیاتی بود. سرنوشت جنگ در شمال با حفظ شهر مزار به صورت حتم رقم می‌خورد. حداقل دریچه‌ای مذاکره را می‌شد با مقاومت از بلخ گشود. طالبان نیز، تا بلخ را سقوط نمی‌داد، مطمناً به کابل هیچ‌گونه برنامه‌ای نداشت. بعدها دیدیم که خودشان نیز در رسانه‌ها اعتراف کردند که سقوط کابل برای آن‌ها نیز غافل‌گیرکننده بوده. در هرصورت، شام آن روز صدایی شلیک اسلحه از گوشه و کنار شهر، بیش‌تر به گوش می‌رسید.

شام‌گاه چهاردهم اگست، همین‌که روشنایی خورشید از آسمان شهر جمع شد و به جایش تاریکی بساط‌اش را پهن می‌کرد، آرامشِ کم‌تر معمول نیز جایش را به صدایی اسلحه‌های سبک و سنگین داده بود. دیری نگذشت که از شهر مخابره شد، «مزار نیز سقوط کرد.» به کمربندی شهر، طرف غرب تماس گرفتم، گفت؛ طالبان وارد شهر شده‌اند. می‌گفت قُمندان قول‌اردو خیانت کرده است. خط دفاعی شکسته شده. نیروهای مارشال دوستم و عطا محمد نور نیز به طرف حیرتان عقب‌نشینی کرده بود. پرچمِ سفید طالبان، در چوکِ کنار روضه سخی در مرکزِ شهر، به اهتزاز درآمد. سرانجام به دنبال سی و یک ولایت، ولایت بلخ نیز به اصطلاحِ که امرالله‌خان صالح در سقوط ولسوالی‌ها از آن یاد می‌کرد، به «خط باریک» وصل شد. آخرین میخ بر تابوتِ جمهوریت آن شب در بلخ به تمام معنا تا بیخ کوبیده شد.

تمام شب نخوابیده بودم. انگار، دنیا همه در سیاه‌چاله‌یی داغ سقوط کرده باشد. فکر می‌کردم بسویی تکینه‌گی پیش می‌رویم. فکر می‌کردم همه چیز تمام شد. مثل آدمِ در حال احتضار، خاطرات تمام دوره‌ای جمهوریت را یکی یکی را در ذهن مرور می‌کردم. صبح‌زود، صدای آذان از مساجد بلند شد. هنوز هم پلک روی پلک خم نمی‌شد. سیاهی شب، خیمه‌اش را از روی شهر جمع می‌کرد. خورشید دوباره به شهری خالی از مردم، این‌بار به‌جایی تابیدن روی پرچم سه رنگ، اولین اشعه‌هایش را به روی پرچم سفید، تابانده بود. به جاده رفتم، تمام دکان‌ها بسته بود و کسبه‌کاران به سوراخ‌های سمبه‌های که از نظر پنهان باشد، گم شده بود. گمان می‌رفت طوفان و سرمایی شدیدی آمده و مردم شهر به دورون خانه‌ها خزیده است. شهر تصویری از یک شهرِ پس از آفت را به خود گرفته بود.

به موتر سوار شدم. رفتم به مرکز شهر. روز قبل(چهارده‌هم اگست) نیروهای امنیتی موترهای مسافرین را بررسی می‌کرد. اما امروز آدم‌های متفاوت، با موهای ژولیده و چرکین، لباس‌های مندرس و کهنه که پاهای شان نیمه برهنه و شلوارهای‌شان تا زانو، موترها را امر توقف و حرکت می‌داد. ما را به‌شدیدترین شکل ممکن وارسی کرد. هرطرف می‌رفتیم، از ما تحقیق می‌شد که کجا بخیر! وضعیت شهر، اسفناک بود. بلخ، برای من تنها «بلخ» نبود بلکه برای من بیش‌تر از این‌ها قداست داشت. مولانا در این خاک زیسته بود. خاکی که خسروها، زردُشت‌ها، رابعه‌ها و یماها در دامنش متولد شده بود. منطقه‌ای که اولین تمدن شهری در آن‌جا بنانهاده شد. بلخ را ما بنام «ام‌البلاد» یعنی مادرشهرها، در کتاب‌های تاریخی‌مان خوانده بودیم. جایی‌که بارها به میله‌ای ‌گل‌سرخ‌اش کف‌زده و خندیده بودیم و لاله‌های سرخ‌اش را در دشت‌ها و دامنه‌های کوه مارمول به تماشا نشسته بودیم.  آن روز استخوانم لرزید. از بلخ می‌ترسیدم. به اندازه‌ای قتل عامِ سال ۱۳۷۷ خورشیدی که از سوی همین گروه پرچم سفید، به وقوع پیوست. در آن زمان نیز همین مولوی عبدالمنان نیازی، همین مولوی فاضل که معاون وزارت دفاع فعلی است، همین نورالله نوری سرپرست وزارت سرحدات و قبایل فعلی، همین متقی وزیر خارجه و ده‌هاتن دیگر، در آن قتل عام وحشتناک دستِ مستقیم داشت. به دستور این‌ها هزاران هزاره به گلوله بسته شده بود. انتظارِ هر موردی در پانزده‌هم اگست ۲۰۲۱ میلادی و پس از آن نیز می‌رفت.

دیگر تمایل به شنیدن اخبار را نداشتم. این‌که برسر کابل چه‌چیزی آمدنی بود کاملاً می‌شد اوضاع را پیش‌بینی کرد. مثل روز همه‌چیز روشن بود. کابل، با جمعیت شش میلیونی منطقه‌ای برای مقاومت نبود. کابل دیگر سقوط کرده بود. همه چیز تمام شده بود. فکر می‌کردم ما را به ماشین‌زمان سوار کرد. ماشین‌زمانِ که لاستیک‌اش عقب‌گرد داشت و دوباره به سال ۱۹۹۶ میلادی ما را برگرداند. دیگر ما آدم‌های ۲۰۲۱ نبودیم. ما بودیم و آدم‌های تا دندان مسلح که شلاق‌ها و چماق‌هایش بیش‌تر از هرزمانی طویل‌تر و قدرت‌مند‌تر که فکر می‌کردند فقط آن‌هاست که از طرف خداوند هدایت شده‌اند و دیگران گمراه مطلق که مطابق به شریعت سلیقوی آن‌ها با همان شلاق‌ها و چماق‌ها هدایت گردند.

سرانجام در رسانه‌ها مضحک‌ترین طنز تاریخ را نیز از آن‌ها شنیدیم. آمدند و گفتند: «ما امریکا را شکست دادیم.»