من در این نوشتار در پی آن هستم که با توجه به حساسیت و اهمیت موضوع ملیتسازی و ناسیونالیسم در افغانستان، اهمیت نقش بصیر احمد دولت آبادی را در تاریخ نگاری قومی هزارهها در رابطه با این موضوع توضیح بدهم.
زمانی که کشورها، ناسیونالیسم و ملیتسازی را به وجود آوردند، ناسیونالیسم اغلب بر پایهی هویتسازی قومی خاص شکل گرفت. قومی که حکومت را در اختیار داشت مبنای ناسیونالیسم تعریف شد، بنابراین چهره ملی و تاریخ ملی با محوریت آن قوم حاکم به رشته تحریر در آمد و فرهنگ قوم حاکم، فرهنگ ناسیونالیستی تلقی گردید. از این روی سایر اقوام و گروهها موظف بودند از فرهنگ مسلط ناسیونالیست نام گرفته تبعیت کنند. در همین حال سرکوب، یکپارچهسازی، شبیهسازی هویتها و فرهنگهای محلی و قومی در قالب شکلگیری ناسیونالیسم و هویت ملی انجام میشد. اما این روند با تغییر نگرش کشورهای غربی و از جمله آمریکا به تنوع نژادی و قومی بالاخره پایان یافت. اولین موسسهی تاریخ قومی در آمریکا در ۱۹۵۴ میلادی تاسیس گردید که در همان سال اولین شماره مجلهی تاریخ قومی نیز منتشر گردید.
در این کشورهای غربی، ناسیونالیسم و ملیتگرایی اکنون به معنای همدیگر پذیری است، به معنای پذیرش تکثر فرهنگهای قومی و احترام به حقوق اقلیتهای قومی- مذهبی است. در نتیجهی حفظ فرهنگهای مختلف و ثبت و ضبط تاریخنگاری قومی که نشان دهنده تکثر و تنوع دیدگاهها و نگرشها و روایتهای متفاوت و مختلف از گذشته جامعه انسانی است(در هر کشوری) گذشته تک روایتی بر اساس منابع رسمی و حاکم، دیگر روشی سنتی در تاریخنگاری به شمار میرود. پذیرش روایتهای متنوع و متفاوت قومی و نژادی از گذشته جایگزین روایتهای یک جانبهگرایانهی سنتی و حکومتی گردیده است.
در عرصهی عملی سیاست نیز مشاهده میشود که انحصار قدرت در دست یک قوم و یا نژاد خاص که نماد ناسیونالیسم و ملیتگرایی به شمار میرفت امروزه دیگر معنایی ندارد: کاملا هریس معاون جوبایدن، رییس جمهور منتخب ایالات متحده آمریکا نمونهی اخیر آن است: زنی با اختلاط نژادی آسیایی(هندی) و آفریقایی. اما در افغانستان حکایت ناسیونالیسم و ملیتگرایی در قالب سنتی آن باقی مانده است. تمامی مولفههای یک ناسیونالیست سنتی چنانچه اشاره شد در این کشور همچنان با قوت گذشته خود عملا اجرا میشود. به عنوان مثال تاریخنگاری قومی که بیانگر روایت اقوام، نژادها، مذاهب و ادیان مختلف از گذشته تاریخی افغانستان (اگر به رشته تحریر در آمده باشد) به معنای آنچه بر آنان گذشته است تا به حال به رسمیت شناخته نشده است.
در افغانستان تاریخ، تاریخ رسمی تک روایتی بر مبنای اعمال و خواستههای دربار و قوم حاکم است. تاریخ نگاری قومی در آن جایی ندارد و آثار مورخان قومی، مورد توجه محافل رسمی واقع نمیشوند. مخاطبان آنها خوانندگان محلی و قومی شان هستند.
موضوع ناسیونالیست در تحقیقات تاریخی قرن بیستم میلادی
در پژوهشهایی که در حوزه تاریخنگاری قرن بیست میلادی در افغانستان انجام شده است، دو مقطع زمانی با موضوع ناسیوناسیم افغانی بیشتر مورد توجه محققان واقع شده است: اولین و آخرین ربع قرن بیستم با این تفاوت که در اولین بیست و پنج سال قرن بیست، چگونگی شکلگیری ناسیونالیسم با تمامی جزئیات آن تشریح میشود. موضوع قابل توجه در این تحقیقات این است که تمامی شخصیتها و قهرمانان ملی همان کارگزاران دولتی هستند که تمامی آنها در کابل به سر میبرند. به عبارتی به نظر میرسد ناسیونالیسم پدیدهای منحصر به دربار و کارگزاران درباری میباشد، از دیگر ولایات نامی برده نمیشود.
در آخرین ربع قرن از ۱۹۷۹ به بعد، بار دیگر موضوع ناسیونالیست با محوریت چرایی شکست پروسه ملیتسازی در افغانستان مورد کنکاش و کاوشهای تاریخی قرار میگیرد ، چه شد که پروسه ملیتسازی در افغانستان نتیجه مطلوب را به دست نیاورد؟
در هر دو گروه این تحقیقات آنچه که مغفول مانده است روند گاهشماری و روش شناسی پژوهشها است. سالهای میانی این دو ربع قرن که با شکست اصلاحات امانی و روی کارآمدن نادرشاه آغاز شد از دهه ۱۹۳۰ تا کودتای خلقیها در ۱۹۷۹ که چرایی شکست ناسیونالیسم مورد توجه قرار گرفت، با یک فقدان و خلع اطلاعات و منابع تاریخی متفاوت و گوناگون روبرو هستیم. این که در این سالهای میانی، پروسهی شکلگیری ناسیونالیست چگونه گسترش یافت و چه روندی را طی کرد از نظر گاهشماری، اطلاعاتی به چشم نمیخورد. به عبارتی در این سالهای میانی مفهوم افغانستان و هویت افغانی به عنوان هویت ملی در عرصههای مختلف چون تاریخ نویسی رسمی گسترش یافت و سعی گردید تا هویت ناسیونالیسم افغانی در تمامی عرصههای سیاسی، بین المللی، فرهنگی، باستان شناسی و غیره تعمیم یابد. به عنوان مثال تاریخ نگاری رسمی بر اساس تاریخ قوم حاکم ابدالی و حاکمان خاندانی آن مورد بازنویسی قرار گرفت و به این ترتیب هویت ناسیونالیست افغانی در رویدادهای تاریخی مهم تعمیم داده شده و برجسته گردید. مهمترین مثالهای آن جنگهای اول، دوم و سوم افغان و انگلیس است. شرکت گروههای قومیتی مختلف علیه بریتانیا به اتحاد افغانها علیه تجاوز بیگانگان تعبیر شد و به این ترتیب غیرت افغانی به مثابهی یکی از عوامل مهم اتحاد ناسیونالیست افغانی در برابر بیگانگان شهرت تاریخی یافت.
از دیدگاه روش شناسی مهمترین ضعف پژوهشهای تاریخی در حوزه تاریخنگاری افغانستان قرن بیستم بویژه در سالهای میانی استناد به منابع رسمی و تاریخنگاری حکومتی است که موجب گردیده است تحقیقات در این عرصه تکرارت مکررات باشد. در تمامی این سالهای میانی از ۱۹۳۰ تا ۱۹۷۹ میان شکلگیری تا شکست پروسه ملیتسازی در افغانستان علیرغم این که گروههای اجتماعی مختلفی شکل گرفتند اما روایت و مکتوبی از آنان به چشم نمیخورد.
گروههای تاجران شهری و بین المللی، فارغ التحصیلان دانشگاهها، جامعه زنان معلم، گروههای قومی چون هزارهها، تاجیکها، ازبکها، هندوها یا اقلیتهای مذهبی چون یهودیها و یا کارگران صنعتی، همچنان در دوران جنگهای جهادی، روایتی از چگونگی رویارویی با نیروهای شوروی در داخل افغانستان به چشم نمیخورد. این که افراد جهادی مختلفی از سراسر دنیا وارد افغانستان شدند و با نیروهای شوروی وارد جنگ شدند تاثیرات آنها بر جامعهی افغانستانی چه بود؟ و یا تجربیات گروههای قومی مختلف در برخورد با این شرایط چگونه بود؟ اطلاعاتی وجود ندارد. فقدان گونه گونی روایات و دیدگاههای مختلف از دیگر اقشار و گروههای قومی در رابطه با آنچه بر آنان گذشت، باعث گردیده است که در رابطه با روند تاریخی ناسیونالیست در افغانستان، در رابطه با علل شکست ناسیونالیست این نظریهی بیشتر در میان تحقیقات دیده شود: دخالت و نفوذ شوروی سابق و بریتانیا در افغانستان و اجنتهای آنها باعث تفرقه و تضعیف ملیتسازی در طی سالهای میانی شد. به عبارتی افغانها شکست ملیتسازی در افغانستان را یک عامل درونی مرتبط به خود نمیدانند، از نظر آنها ملیتسازی در افغانستان به دلیل دخالتها و دسیسههای بیگانگان تضعیف گردید و به موفقیت نرسید.
بصیر احمد دولت آبادی؛ تاریخنگار قومی هزارهها در افغانستان
آثار بیشمار دولت آبادی(مقالات و کتابها) که حاصل تلاشهای فرهنگی او در راستای روایت جایگاه تاریخی هزارهها است، ثمرهی یک عمر تلاش بی وقفهی او در خودآگاهی رساندن به نسلهای همتبار خود است. شیوهی نگارش تاریخی دولت آبادی مبتنی بر روایتگری تحلیلی است. او راوی اخبار، وقایع و فکتهای تاریخی است. بویژه زمانی که در مورد هزارهها مینویسد به تاریخ شفاهی نزدیکتر میشود.
دولت آبادی هر آنچه را که خود تجربه کرده، دیده و یا شنیده است در رابطه با هزارهها با جزئیاتاش بیان میکند. در بسیاری از موارد از تلاش خود برای یافتن افرادی ذکر میکند که میتوانست او را در کاملتر کردن روایتاش از موضوع کمک کنند. در این راه به کرات از خردهگیری کسانی که خود را اهل فن و مطالعه میدانند، یاد میکند. آنهایی که شیوه نگارش و تالیفات او را ساده نویسی و تهی از تئوری تعبیر میکردند، دولت آبادی را آزرده خاطر میکند، اما باعث توقف او در نگارش آثارش نمیشود.
اگر چه دولت آبادی شخصا با تواضعی که دارد اشاره میکند که سواد کم او باعث شده تا ساده بنویسد و این شیوه را برای بیان حقایقی که بر هزارهها رفته است را دوست دارد. باید بگویم که دولت آبادی فراموش کرده است که مهمترین وظیفهی یک مورخ روایت گری است: روایت حقایقی که از طریق اسناد معتبر به آن دست یافته است. شیوه نگارش دولت آبادی روایتگری است. تا زمانی که روایت گذشته وجود نداشته باشد فهم و درک گذشته و تئوریهای مرتبط با آن نیز شکل نمیگیرد.
دولت آبادی متعلق به دوره و نسلی از هزارهها است که شرایط مهاجرت به خارج(از جمله ایران) این فرصت را برای آنها فراهم آورد که به چرایی وضعیت هزارهها که همواره در استبداد و سرکوب از جانب حکومتهای وقت به سر میبردند، به دنبال ریشه یابی تاریخی فهم این مساله بپردازند. دولت آبادی از مهاجرت به عنوان یک غنیمت یاد میکند. غنیمتی که به عنوان یک شهروند افغان در افغانستان برایش مهیا نبود. هم نشینی دولت آبادی با استاد(شهید) عبدالعلی مزاری از رهبران جهادی هزارهها او را با مشکلات سهیم شدن هزارهها در پروسه قدرت با سران مجاهدینی که قبلا در یک جبهه علیه نیروهای کمونیستی جنگیده بودند، بیشتر آشنا کرد. زمانی که در پیشاور، رهبران مجاهدین، شیعیان را به دو درصد یا سه درصد تقلیل دادند و حقی را برای آنها قائل نشدند، سیاست حذفی سران مجاهدین برای دولت آبادی، دوران سرکوب و سیاست حذفی عبدالرحمن را یادآوری میکرد.
چرا سیاست عبدالرحمانی سرکوب هزارهها(علیرغم ادعای شکل گیری و توسعه ناسیونالیسم افغانی) با گذر زمان اما همچنان تداوم یافته بود و این بار سران مجاهدین سیاست حذفی را تکرار کردند؟ به همین دلیل دولت آبادی با شیوه روایتگری به دنبال تشریح آلام و رنجهای قوم هزار هیی است که ارمغان پروسه شکلگیری کشور سیاسی افغانستان برای آنها قتل عام سیاسی و به بردهگی کشاندن بوده است. چرا که ابراز نارضایتی آنها از استبداد مضاعف تعبیر به شورش و شورشی خوانده شده است که میبایست سرکوب میشدند تا یک کشور مستقل و یکپارچه سیاسی شکل میگرفت و همچنین شکلگیری هویت ناسیونالیستی افغان برای هزارهها، سهمگیری برابر در امکانات دولتی و قدرت را به ارمغان نیاورد. سیاست سرکوب و در حاشیه ماندن همچنان بر آنها اعمال میشد. به عنوان مثال دولت آبادی در کتاب هزارهها از قتل عام سیاسی تا احیای هویت، اشاره میکند که دادن تذکره و شمارش نفوس هزارهها به دلیل اهمیت دادن به آنها نبود بلکه برای آن بود که میزان مالیاتهایی که به دولت باید میپرداختند را بدانند و برای سربازگیری از میان هزارهها به آن نیاز داشتند در حالی که میزان حضور هزارهها در قدرت مرکزی کاملا ناچیز بود.
بصیر احمد دولت آبادی میراث ماندگاری در حوزهی نگارش تاریخ قومی هزارهها از خود باقی گذاشت، چه برای آنهایی که دغدغهی درک شرایط تاریخی هزارهها را دارند و چه برای محققان و پژوهشگرانی که علاقمند هستند تا تاریخ افغانستان را از دیدگاه اقوام دیگری که در تاریخ رسمی از آنها ذکری نشده و یا به حاشیه رانده شدند، مطالعه و بررسی کنند.
روحش شاد!
نظر بدهید