هنوزهم خورشید سرخ و سوختهی کابل طلوع نکرده بود که خبر پرپرشدن روح الله را نیز در کنار همصنفانش شنیدم. تکان خوردم. زمین سوراخ نمیشد که زیرآن بروم! کوه کوه گریه شدم. دشت دشت نالیدم. آب آب خشکیدم.
وقتی ازدانشکدهی زبان وادبیات فارسی دری دانشگاه هرات فارغ شدم، کابل آمدم. کابل، برایم تازهگی داشت. فضای فکری-کاری کابل خیلی جوان مینمود. دراولین سال بیکاریام دریکی از لیسههای خصوصی درغرب کابل(دشت برچی) به نام «تمدن» مشغول کار و به اصطلاح معلم شدم. به یکبارهگی با دوونیم هزاردانش آموزآشنا شدم؛ چون دردوتایم ازصنف چهارم تا صنف دوازدهم درس می دادم.
بدون شک بهترین ثانیهها وجوانترین روزهای عمرم این زمان بود. ازاین زمان به بعد، دانش ودانایی، درکنارزیبایی، شناخت و کشف اسرارجهان، برای ما که زادمان(نسل) ستم دیدهایم به امید وآرزوتبدیل شد. گرچه مردم غریب غرب کابل هم چنان محروم ومظلوم بود/ است. هوایش پرگرد و خاک و شبهایش تاریک و بی برق بود؛ اما کابل برایم با دانش وداناییاش نمود داشت و جذاب بود.
هرصبح با شور و شوق تمام طرف مکتب میرفتم. شب بر میگشتم. شبها، برایم روز و روزها، برایم شب بود. با مهدی حیدری، سیدهادی موسوی، وروح الله قیومی در صنف نهم(ج) آشنا و معرفی شدم. درست زمانی که با پاک کردن تختهی سیاه، گرد تباشیرهمه صنف را پر مینمود.
چهارسال تمام باهم بودیم. قلم به دست گرفتیم، نوشتیم، خواندیم، گاهی هم تلخی روزگار را خندیدیم، در روز معلم، کیکها را قاش قاش کردیم، فوتبال کردیم… مهدی، نوجوان که تازه قده کشیده بود. وقتی بازشدن و جوانه زدنش بود. یادم است باری مهدی برایم گفت:
«استاد! میخواهم د ررشتهی اقتصاد درس بخوانم. بخیر! اولین انتخاب من درکانکور رشتهی اقتصاد است.»
او آرزوها، امیدها و خیالهای زیادی در ذهن داشت. وقتی ازکشته شدن مهدی این قامت رسای دانایی درکورس«کوثردانش» خبرشدم سخت متآثر و متلاشی شدم. خودم را گم کردم. توان نوشتن وخواندن ازدستم رفت. درد کمی نیست. مهدی حیف شد! به درستی قامت بلند او، همان قامت استواردانایی بود که خیلی زود پر پرشد. سیدهادی موسوی دانش آموزدیگری که همصنفی صمیمی مهدی بود. اووقتی برای تشریح درس پیش تخته، روبروی همصنفانش ایستاد می شد، با شهامت تمام درس ها را شرح می داد. هادی، می رفت آینده دشت برچی و آبرویی کابل شود که چنین شد. او دست خط زیبایی نیزداشت. زیبا میخواند و زیبا مینوشت؛ اما جلادان و خون خواران همیشه درکمین، هادی و مهدی این فرزندان دانایی را برای همیشه از ما گرفتند.
فرزند دیگری دانایی روح الله قیومی که زیبا بود. زیبا سوال میکرد و قشنگ سخن میگفت. درسهای دری، تاریخ، فرهنگ و تعلیمات را بهتر از من تشریح و تحلیل میکرد. صدایی گیرا و جذاب او هنوز در مغزم طنین انداز است. هنوزهم خورشید سرخ و سوختهی کابل طلوع نکرده بود که خبر پرپرشدن روح الله را نیز در کنار همصنفانش شنیدم. تکان خوردم. زمین سوراخ نمیشد که زیرآن بروم! کوه کوه گریه شدم. دشت دشت نالیدم. آب آب خشکیدم. چندین برابرآرزوها، امیدها وخیالهای خود را ازدست دادم. در هر صورت راه دشواری پیش روداریم باید خودرا آماده وجم-وجورکنیم.
کتابهای پاره پاره را باز کنیم . صفحه خونین دردها را با رنگ زیبای دانایی بنویسیم. اگر کشته،آواره، اسیر و فروخته شدیم؛ اما راه درستی را انتخاب نمودهایم.
پایان
نظر بدهید