بیوگرافی گزارشها

از کافر کوه تا دهمزنگ؛ روایت بی‌رنگ از زندگی رنگارنگ

یادداشت پنجم
ثریا
نشسته بر گریوه‌ای، سر به زیر و نشانی از تسلیم در چشم‌ها، چه بود، چه شد؟ افکار پوچ در کله‌اش جولان می‌داد. قوغ بود تبدیل به خاکستر شده بود، نشان از گستاخی گذشته نداشت، عاجز شده بود خیلی عاجز! به سرای بی‌در و پیکر می‌دید، چرا هیچ کسی از هیچ پنجره‌ای نگاه نمی‌کند؟ چرا آغی و گل‌آغی لب چاه به بهانه آب نمی‌آیند؟ سوسن و صنوبر چه شد؟ نسرین و شیرین چه، هیچ نشان از آن‌ها دیده نمی‌شد. در این اندیشه که در چشم همه خوار شده حتما، رخ از مکتب برگرفت. فوتبالش چه می‌شود، دفاع بازی می‌کرد با یک ضرب توپ را از دروازه دور می‌کرد و به دروازه حریف می‌انداخت. همه را از دست داده بود. باور نمی‌کرد.
دو نفر به او نزدیک می‌شدند، آشنا بودند. در این وهم که شاید آمده باشند او را به صنف برگردانند، باطل بود‌. آن دو که رسیدند، نگفتند برگرد، گفتند برو. اینجا هم نباش، منتظر ساعت تفریح هم نباش، دیگر کسی با تو بازی نمی‌کند، کسی با تو نمی‌خندد، مکتب که چه، در یک کیلومتری آن هم نچرخ، ما فرستاده شدیم که این پیام را برایت برسانیم. به اندازه کافی شیوا بود؟ آری آری خوب بود. از جایش بلند شد و خاک لباس‌هایش را تکاند و دوباره به آن سرای خیره شد، در و پیکر نداشت اما زمین فوتبال داشت، چاه آب داشت، نسرین و زرین داشت. دستور آخر: برو پشت‌سرت را هم نگاه نکن!
سردرد نبود، جان درد هم نبود ولی کشال راه می‌رفت. کجا رود، چه بخواند؟ پیش آخوند در مکتب خانگی، پیش شیخ رضایی می‌توانست به خواندن صرف‌‌ونحو ادامه دهد. در چند زمستان، پنج سوره خوانده بود، قرآن آموخته بود هیجایی و روانی، حاجی فصیحی گفته بود در حد تلاوت رسیده‌ای، پنج‌گنج را که چند ورق خوانده بود، گفته بود باقی را خودت بخوان، حافظ را خیلی زود خودخوان شده بود. تحسین برانگیز بود. نصاب الصبیان و صرف بهایی را پیش شیخ رضایی تلمذ کرده بود، صرف میر از زمستان قبل ناتمام مانده بود، بهتر بود صرف میر بخواند. نه نه، دوست نداشت. دوست نداشت کلمات نامربوط عربی را حفظ کند. ضربه تضربه و یضربه به هیچ دردش نمی‌خورد. زمستان قبلش پیش کاظم حسینی انگلیسی تمرین کرده بود، از خود استعداد نشان داده بود اما معلمش رفته بود.
به زمین‌تف می‌انداخت به خود لعنت می‌فرستاد، آینده دور را بی‌خیال، شب کجا شود، دهقان پوست از کله‌اش می‌کند. می‌تواند خانه خواهرش در پل پایین برود اما نمی‌شد، بالاخره کنجکاو می‌شدند بی‌دلیل کجا آمده است. می‌توانست خانه عمویش برود، فکر خوبی نبود. می‌توانست شب خانه نرود و در همان شاخ سیب بماند. اگر خواب رفت، به زمین نیافتد؟ این هم فکر درستی نبود. اندوه پارساله به یادش رسیده بود، وقتی جنازه حاجی برات قاسمی را که در سعودی عرب تصادف کرده جان باخته بود، به قریه آورده بودند، قریه در غم فرو رفته بود. همه گریه کرده بودند بر پیکر بی‌جان مسافر، خالق هم گریسته بود.
در وهم و پندار به خانه رسیده بود، برخلاف خیال‌های خام دهقان گفته بود: “ده کیر خرتو بچو، سر مردا ازی روزا میه”. به دنبالش گفته بود که از شیخ رضایی پرسیده‌ام، دو کتاب را اینجا که بخوانی، بلندخوان می‌شوی. به شیخ بودن نزدیک می‌شوی باز می‌فرستم برو در لعل‌چک در مدرسه شیخ ایوب درس بخوان، خانه خاله‌ات هم در آنجا نزدیک است. مادر علی رضا را می‌گویم که نانت را بپزد. عکس شیخ امینی مامایت را که دیده‌ای، از اینجا که رفته بود به اندازه تو بود ولی حالا نایب امام شده. تا هرجا صدای آذانش به گوش رسد، هیچ ملای حق آذان گفتن ندارد. تا هر جایی که او رسیدگی کند، هیچ ملای حق کفن و دفن میت را ندارد. همین شیخ اکبری را ببین، از همین مدرسه استاد علیزاده شروع کردند. تو هم می‌توانی یکی از این‌ها شوی. خالق به سمت کافرکوه نگاه کرد، سنگ‌ها درخشان شده بودند. مثل آینه، به نظر می‌رسید نور خورشید را بازتاب می‌دهند.
**************
کوچک بود ولی نه آنقدر خردینه که نتواند ریشه‌ای بوته از زمین بیرون کند. کوه تقسیم شده، گیرو از فلان آغیل، پی‌تاب از هم از فلانی‌ها. سهم خالق در کوتل غیغتو افتاده بود. ۱۱ سپتامبر در آن‌سوی جهان اتفاق افتاده بود، اگر نمی‌افتاد خالق سرتیتر اخبار قریه بود. به کوه زده بود، هر صبح یک خوراک چای، یک خوراک شکر، چای‌جوش سیاه، پیاله هفت‌لمبر و نان روغنی‌اش را می‌گرفت و می‌رفت درگیران زمستان بیاورد حداقل. سوخت زمستان را هر سال صاحب زمین جنگل و درخت می‌داد، فقط درگیران کار بود. می‌توانست یکی دو بار خر را ترتیب دهد. به آسمان نگاه می‌کرد، طیاره‌های بزرگ از روی سرش به شمال و جنوب می‌رفتند. اول یکی بود، بعد شش تا می‌شد و دوباره یکی می‌شدند. مادر و چوچه‌هایش.
صغرا خواهرش از جاغوری آمده بود. خالق در جاغوری یک عمه و دو خواهر داشت. دو خواهرش عروس عمه‌اش بودند. چه اتفاق نیکویی! با خواهر و یازنه‌اش راه افتاد که جاغوری برود، فقط یک خر بود که به نوبت سوار می‌شدند. از بغرا به غیغتو شدند و دره پایین رفتند. بادالوم، خاربید، سیداحمد، تنگی تکالغو هنوز سرک نداشت، یک راه باریک و پل چوبی بلند که خر از روی آن نمی‌گذشت. به سختی گذرش دادند. تنگی چون شکاف عمیق و طویل در زمین بود، یک دره‌ای مثل روده خر دراز افتاده، جدار کوه‌ها آنقدر به هم نزدیک بودند که می‌گفتند آهو از این طرف دره به آن طرف دره می‌پرد. یک رود خروشان و مست از وسط آن شتابان بود. باریکی و منطقه پای ششپر، هشدار داده بودند اگر کسی پرسید از کجایی، نگو مالستان. آغایو از مالستانی‌ها بد می‌برند. قابل درک بود، چند سال قبلش ملاهای مالستان چند دزد شش‌پر را به اعدام محکوم کرده بودند و چند دیگر را شانه دستش را بریده بودند. اتفاق کمی نبود. وارد بازار علیاتو شدند، به قریه تمقل در وسط کشت‌زار ساعت ۸ شب رسیده بودند.
در اینجا کسی با کردار او آشنا نبود. عمه‌اش به دیار باقی شتافته بود، سال‌ها پیش اما دو خواهر، زهرا و صغرا از برادر مهمانش پذیرایی می‌کردند. با عتیق‌الله خواهرزاده‌اش به فوتبال می‌رفت. گوسفندها را به چراگاه می‌برو. در جاغوری چیز‌های جدیدی آموخته بود. مردان به زنان سلام نمی‌دهند، هرچند پیچه سفید باشند. هرچند مرد کوچک باشد و زن بزرگ باشد. اصلا زنان و مردان باهم حرف نمی‌زنند مگر اعضای یک خانواده باشند. یاد گرفته بود با کسی که روبرو شود، سلام ندهد، بگوید خوش‌آمدی! چند چیز نامربوط دیگر مثل تونتی گفتن به کارد، کرک گفتن به کرد و کورکوش‌برده به تامو سرکده.
به فصل نرسید ولی یک ماه حتما شده بود، خالق در جاغوری بود. در برگشت از جاغوری تکسی سوار شد و بابتش کرایه می‌پرداخت. اولین بار بود که بابت موترسواری پول می‌پرداخت. از بازار علیاتو مسیر شارزیده را در پیش گرفتند، به بازار غجور منتهی شد. از آنجا به سنگماشه و بعد با موتر دیگر به سمت مالستان حرکت کردند. در هوتلی غذا هم خورده بود، سماوات. اولین غذای سماوات خون آدم مزه داشت. در پندک لباس‌هایش چند بسته پول داشت، قرص دهقان را از خانه عمه‌اش آورده بود، او برای همین کار به جاغوری رفته بود در واقع. وقتی به مالستان رسید، نظام تغییر کرده بود. طالبان شبانگاه فرار کرده بودند، قبل از آن شفق سیاه کشته شده بود، مالستان را چند کمیسیون مردمی اداره می‌کرد.
*************
بازار شنیه‌ده شلوغ شده بود. تلفن ستلایت آمده بود، آن هم در گردی‌بازار، محل معاملات بزرگ. سماوات‌ها، مخابرات، تانک تیل، محل آمد و رفت اوغان‌های دایه و ارزگان، تکسی‌رانان جاغوری. سخیداد که ایران رفته بود هم از همین‌جا رفته بود، در صبح‌گاهی برفی زمستان خالق او را تا اینجا، تا موتر جیف روسی نسیم رسانده بود. حالا اما از بلندگوی اعلام می‌کرد، حاجی سلیم غیغتو، رحیم بغرا، عیسی توده فردا تلفن دارند، حاضر شوند. خالق روزها می‌رفت و در دور و بر مخابرات می‌گشت و گاهی از شیشه آن به داخل می‌دید که تلفن همان شکل است که در کتاب انگلیسی دیده بود. روزها همینطور پایید اما نام دهقان را کسی نگرفت. تمام بازاری‌ها تبدیل به مخابره‌چی شده بودند، دکاندارها شب‌ها که به قریه‌های‌شان باز می‌گشتند، خبر می‌کردند که فردا فلانی‌ها حاضر شوند‌. وال‌استریت مالستان فعال شده بود.
کنفرانس بن شد، زمستان شد، کابینه و کرزی شد، تلفن ثریا از راه رسیده بود. روزی زهرا دختر آته شفق در وسط برف زمستان نفسک نفسک زده رسیده بود، شیرینی خواسته بود و خبر خوش داده بود که بیایید خداداد تلفن کرده، تلفن‌چی در خانه ماست. خالق دو پای داشت و دو پای دیگر را قرص گرفت و یکریز می‌دوید، خودش را به تلفن رساند. باید صبر می‌کرد تا آته خداداد هم می‌رسید و رسید. تلفن زنگ خورد تا نوبت به خالق رسید، داشت زهرترک می‌شد.
– هلو هلو، خالق می‌شنوی؟
– آری می‌شنوم، سلام!
– بزرگ شدی پسر، صدایت گل افتاده.
– آری آری.
– آمدم برایت زن می‌گیرم.
– نه زن نه، بایسکل می‌خواهم.
– مدرسه می‌روی؟
– عه، آری آری می‌روم.
– خوبه همه را سلام برسان.
تلفن نشد، معجزه شد. نه تنها صدا، که در چهره هم گل افتاده بود، گل لبخند و شادی. قصه آن دو پنج دقیقه برای یک ماه تمام نمی‌شد، به هرکس می‌رسید قصه می‌کرد. با تلفن صحبت کردم، تلفن ثریا. غم و غصه اخراجی بودن از یادش رفته بود، از یادها رفته بود‌. در قصه‌های قریه جای خالق را کرزی و خلیلی و کابینه و اخبار گرفته بود. خالق دوباره متولد شده بود‌.