روایت چهارم
قوغ سرخ اخراجی
مدتی نمیتوانستیم به بازار برویم، آخرین حمله خونین که سر تربوز انجام داده بودیم، بر آفتاب شده بود. بازاریها ما را میشناخت و چهارچشمی مواظب فرمانده شورشی و افرادش بودند.
سالهای آخر حکومت طالبان، مکتب ما از بازار به جایی منتقل شده بود که برای ساختن مکتب در نظر گرفته شده بود، خربه. جایی رو به روی بازار، یک جلگه در میان بود. مکتب خربه با سنگ و چوب و خشت در دو طبقه ساخته شده بود. سقف طبقه اول گنبذی/گنبدی ساخته شده بود و طبقه دوم را با چوب پوشانیده بودند. هنوز در و پنجره نداشت و فقط اداره مکتب یک پنجره چوبی داشت و یک دروازه نازک شهری که با باد دهن هم باز میشد.
طالبان مصیبتهای زیادی با خود آورده بودند، از جمله قحطی و خشکسالی، آسمان و زمین نعمتش را از روی مردم گرفته بود. خرمنهای که کمتر از ۲۰ خروار نبودند، به چهار و پنج خروار تقلیل یافته بود. مردم در رنج بود. هر از گاهی سروکله یکی از ماموران طالبان در قریه پیدا میشد، ماموری استخبارات از داخل منطقه داشتند، سلاحهای مردم را از زیر تاق پنجره، از گلخن، از کوه، از زیر سنگ و هرجایی پیدا می کردند. امر به معروف کرده بودند، شاگردان مکتب لنگی ببندند. نهی از منکر، هیچ کس با موی دراز دیده نشود. سخیداد را در بازار گیر آورده و موهایش را قیچی کرده بودند، قبل از آن که ایران برود.
مردم دشمن خود را میشناخت اما کاری نمیتوانستند. خفقان حاکم بود. شفق سیاه پشی و افرادش به استخدام طالبان درآمده بودند و از هر قریه جاسوس داشتند، میآمد یکی را میبرد، زیر چوب میانداخت و دار و ندارش را نیز با خود میبردند.
اگر مردم میدیدند که موتر تویتا وارد قریه میشد، به خود میلرزیدند. زنان زیر لب زمزمه میکردند، خدایا خیر! خدایا خیر! موتر طالب که از خانه استا عبدالکریم تیر میشد، پس حتما دنبال کسی دیگری آمده بودند. ابراهیم ایثار فرزند ارشد استا عبدالکریم از مسولان حزب وحدت بود که تا حال از منطقه فرار نکرده بود، هر از گاهی شفق سیاه چاپه میزد و او را از هرجای که بود، پیدا می کرد و با خود می برد. میگفتند مخابره حزب وحدت پیش اوست. زیکو و هاوان دارد. باری یکی از بزرگترین دیپوهای حزب را از پیش ایثار برده بودند. شفق سیاه مستقیم ایثار را برده بود جایی که دیپو را قائم کرده بود، پشت تپههای سیاهبغلک. با کار جبری از چند نفر و خود ایثار دوباره زمین را کنده بودند و هرچه بود برده بودند.
باری بابه شریفی را برده بودند، نه به جرم خودش که حزبی بود و وحدتی بود. به جرم دامادش، حاجی کمالی. حاجی کمالی قمندان حزب نهضت اسلامی در مالستان بود و قبل از آمد آمد طالبان رفته بود و در عربستان به کارگری روی آورده بود. طالبان که مسلط شده بودند دو موتر اسلحه را از خانهاش برده بودند اما بازهم دوست و اقارب او را آرام نمیگذاشتند. حاجی سهرابی که قریدار بود و در تامیر رفتوآمد داشت، همحزبی حاجی کمالی نیز بود. مردان حزبی حاجی کمالی و خانوار او را جمع کرده بود که تصمیم بگیرند، چگونه از شر طالبان رهایی یابند و اگر چیزی باقی مانده را نیز تسلیم کنند. بابه شریفی را آزاد کنند.
در جلسه به جای پرسیدن از هم حزبیها و نظامیان او، سوال متوجه خانوار او بود: جواب حکومت را چه میدهید؟ بحث شده بود و بحث شده بود. دهقان که از این همه دو رنگی و نیرنگ خسته شده بود، با صراحت لهجه گفته بود: درست است ما در خون با حاجی کمالی شریکیم. او یکی از ماست اما از یاد نبریم که ما در خورد و برد حاجی کمالی شریک نبودیم. نان حاجی کمالی از شما بود، دفترش از شما بود، موترش را شما سوار میشدید، تفنگهای نو حاجی کمالی از شما بود، تا اقتدار داشت، اقتدارش هم از شما بود. حالا میفرمائید جواب حکومت را من بدهم که بیشتر از بیل و داس دهقانی چیزی در خانه ندارم؟
خانم حاجی کمالی که در جلسه بود، خطاب به مردان حاجی کمالی تشر زده بود: شب نداشتم و روز هم نمیشناختم. هر وقت از جبهه و جنگ، از دعوا و کش و بگیر برگشتید برایتان نان پختم. نان و نمک از دستم خوردهاید. هر بار یکی دو سیر آرد را برایتان میپختم. شما هرگز نپرسیدید که چه کسی هر صبح و شام برایتان نان داغ تازه از تنور کشیده سر سفره تان میفرستاد. بچه در شکم داشتم هم نگذاشتم که سفره شما خالی باشد، با نیم جان کار کردم. حالا هم عیبی ندارد، اگر جواب حکومت را داده نمیتوانید، خودم میروم. جواب اوغان و هزارهاش را میدهم و پدرم را آزاد میکنم.
در همان جلسه تصویب شده بود که حاجی سهرابی به عنوان معتمد حاجی کمالی برود کویته و از آنجا با حاجی کمالی تلفن کند. هرچه حاجی کمالی گفت همانطور شود، از زبان حاجی کمالی نوار بیاورد. همانطور شد که تصمیم گرفته بودند.
کافرکوه مدتی بود، کم نعمت شده بود. بلندیهای برفگیرش اصلا برف نداشت، بازیهای زمستانی و مخصوصا اسکی رفتن/ لخشک زدن از بغل کافرکوه تعطیل بود. به زمینهای طوغی و آرال آب نمیرسید. کشتنده کم شده بود، بسیار کم. این مصیبتهای طبیعی همان بلای سیاسی به نام طالب را آورده بود، یا طالبان با خود بحران آورده بود، قحطی و گرسنگی.
در سال آخر حکومت طالبان، خالق صنف پنجم مکتب رسیده بود، تبدیل به قوغ سرخ شده بود. گاهی در باغهای قلمزید لشکر میکشید و گاهی درختان سیب بختالی را بی بار و برگ می کرد. امتحان نصف سال که تمام شد، نمرات اعلام شد، خالق نفر سوم صنف شده بود و رتبه دارهای مکتب باید چاکلیت میبردند، شیرینی و بردند. برخلاف تصور با تمام ناهنجاریهای که خالق داشت اما با استعداد بود، نمره سوم و چهارم و ششم را بدون تلاش و کوشش خاصی به دست میآورد، اگر مثل دیگران تلاش میکرد، احتمالا نمره اول را کسی از پیش او نمیتوانست بگیرد. کوشش نمیکرد، سر به هوا بود، سرش به کارش نبود، باد در کله داشت. با نمرات متوسط راحت بود. برعکس مکتب خانگی که کتاب تبدیل میشد، شیرینی برای همه شاگردان شیخ توزیع میشد اما معلمان مکتب نکردند، آن را بردند و در اداره مکتب قفل کردند.
بعد از وقت مکتب از آب بازی در جلگه که رخصت شدند، به مکتب برگشتند خلوت بود. خالق فرماندهی را به دوش گرفت و سر پاکتهای چاکلیت شبیخون زدند؛ برعلاوه برداشتن چاکلیت کتابهای خود را هم تبدیل کردند، کتابهای جدید و رنگه گرفتند و کهنههای خود را گذاشتند. نمیدانستند نو شدن کتابها سرنخ میدهد. فردا و پس فردایش تکرار کردند اما بار سوم برای آنها دام گذاشته بودند. اداره در طبقه دوم بود، از راه پله بالا رفتند، خالق دوید و خودش را کوبید به دروازه، با دروازه یکجای داخل اداره رفت. های بگیرید، آهای بگیرید!
معلم و چبراسی مکتب آنجا منتظر ما نشسته بودند، خالق نتوانست از راه پله بدود، مستقیم به انتهای سالن دوید و از پنجره سالن خودش را پایین انداخت، پاهایش دید کرد ولی دوباره دوید، به سمت کوه. دیگران به سمت قریههای اطراف دویده بودند، فرمانده به کوه بالا شده بود. یک ریز میدوید، به نصف کوه که رسیده بود، متوجه شد که مردان خانههای نزدیک به مکتب هم از پشت او میدوند. این بار بغلومل دوید، راهش را کج کرد به سمت قلمزید. به دره شد و از آنجا به سمت کدلک به کوه بلندتر بالا شد.
در نیمههای راه نفسش سوخت، به پایین دید که فقط یک نفر از پشتش میدود. سید بوکلی بود. خالق سر سنگ نشست، با خود در این پندار که از پس یک نفر بر میآید، نزدیک که شد با سنگ میزند به سرش، با خاک میزند به چشمش ولی دستوپایش بسته بود. سید بوکلی با چند مشت و لگد او را پیش کرد به سمت مکتب. در آنجا محکمه صحرایی برپا بود. خالق تنها هوشیاری را که انجام داد، همراهانش را فاش نکرد بلکه مخالفان سیاسی داخل قریه را لیست کرد: باقر بود، حسین داد بود، محمد علی بود. نگفت که هادی و مهدی اسحق علی بود. بیخبر از این که هرکدام آنها به نوبت در جایی گیر افتاده بودند.
فردای آن روز اولیای شاگردان متخلف به مکتب خوانده شده بودند. دهقان که هیچ وقت به هیج مناسبتی به مکتب فرزندش نرفته بود، صبح در این پندار که چه کاری با او دارند، با خالق همراه شد و به مکتب رفت. در اداره مکتب جلسه کوچک و مختصر ترتیب شده بود و ما در بیرون منتظر نتیجه و عواقب آن. شاگردان را دوباره به صف کردند، نتیجه اعلام شد، وحشتناک بود. هرگز فکر نکرده بودند به اینجا بکشد: قوغ سرخ از مکتب اخراج شد. ممنوعالتعلیم شد.
نظر بدهید