روایت دوم
خداداد و آته خداداد
سال و ماهش به یادم نیست، کمی به یاد میآورم که روزهای آخر خزان بود، جمعی از مردان قریه تصمیم گرفته بودند که دسته جمعی به ایران بروند. خداداد دو پای را در یک موزه کرده بود که حتما با آنها ایران میرود. آته خداداد کوشش میکرد با نقل از تجربیات تلخ خودش از مسافرت و کار در ایران او را منصرف کند اما نمیشد. آته خداداد استدلال میکرد که کار روی زمین حاجی برای ما کافی است، خورد و خوراک از زمین میآید، گاو و گوسفند هم داریم، شیر و ماست هم پیدا میشود، تو هم که کار میکنی اما این حرفها برای جوانی که باد در کله داشت، زیاد تاثیر نداشت.
خداداد قبل از آن یک سال چوپانی کرده بود اما همان یک سال به اندازه یک عمرش اذیت شده بود. هنوز از آن یاد میکند. مردم با چوپانها مهربان نبودند، بدترین نان را برای چوپان میدادند، بدترین جای خواب شبانه برای چوپان بود، کرایه چوپان که از خرمن گندم پرداخت میشد، پس مانده خرمن بود. خداداد که بعد از سه فرزند دختر به دنیا آمده بود، نازدانه نیز بود. او چوپانی را رها کرده بود، تابستانها با پدرش روی مزرعه کار میکرد، زمستانها سوداگر دورهگرد بود. یک قفس پر از سرمه و شانه و گو
شواره و آینه داشت، زمستانها یک هفته گم میشد و نصف مالستان را دور زده بر میگشت. همیشه یک توله/نای وطنی با خود داشت، هر جایی خسته میشد سرسنگی مینشست و مینواخت. حالا در عربستان هم یک توله با خود دارد وقتی به بچههایش تماس میگیرد برای آنها یک کنسرت پرشور آنلاین برگزار میکند.
بالاخره خداداد زور شد و با مردان روستا به رهبری حیدرعلی رهسپار ایران شدند. حیدرعلی در جمع مردان مسافر از همه با تجربه و سنو سال بیشتر داشت. مرد نیک و خیرخواه بود. چندین بار به ایران سفر کرده بود، به همین دلیل آته خداداد با اعتماد به حیدر علی اجازه داد خداداد با آنها برود و رفت.
بعد از خداداد نوبت فرماندهی به سخیداد رسید. برخلاف خداداد که آرام و خونسرد بود، سخیداد مشهور به “یاره سر” یا زخم سر بود. شوخ و شرور بود و به قول مردم محل که همه از کنار او با صلوات تیر میشدند. هر روز کسی یا کسانی پیدا میشد که از او پیش پدرش شکایت کند. با دختر فلانی میخندد، یک بوتل سرمه را رایگان داده است. شبانه در پشت بام فلانی سنگ میانداخته، فردایش وقتی از او پرسیدهاند که کی بود و چه بود سنگ میانداخت، گفته بود سه چهار تا دختر مجرد در خانه دارید، از آسمان سر خانه تان سنگ میبارد. زیاد طول نکشید که قفسه دوره گردی اش خالی شده بود.
آته خداداد در جلوی چشم شکایت کنندهها از تنبیه و زندان سخیداد حرف میزد اما با خود او یک کلمه هم نمیگفت. او را دوست داشت و شاید جوانیهای خودش را در او میدید. هر از گاهی میگفت، پشت پدرش رفته، پیچه سیاهش را کسی ندارد، پشت پاهایش را دیدهاید، آماسیده دقیقا شبیه پاهای من است. غیرت او را کسی ندارد. سخیداد به جنگهای گروهی بچه جوان های دو روستا شرکت میکرد، کمتر لت میخورد و بیشتر لت میکرد. او هم یک سالی چوپانی کرده بود، به جای که مردم او را اذیت کنند او مردم را اذیت کرده بود. دست بزن داشت. او هم نای می نواخت اما برای خودش نه، اگر میدید دختری او را می بیند، شروع می کرد به نواختن و چه تولهای مینواخت. بیده جمع کردن که میرفتیم، وقتی خسته میشد سر سنگ مینشست و مینواخت. خزندههای کوه را از غارهایش بیرون میکرد بعد شروع می کرد به کشتن و دواندن. باری، ماری را گرفت دور سرش چرخاند و چرخاند، زد در بغل سنگ مار بیهوش شد.
در روزهای زمستانی روستا در میدان بازی زدن و کندن داشتیم، بچهها خبر آوردند که حیدرعلی از ایران برگشته است. دو سه سالی میشد که رفته بودند. من بازی را رها کردم از سر کاریز تا نیزار که خانه حیدرعلی بود یکریز و پی در پی دویدم. از روی برف لخشیدم، زمین خوردم و دوباره راه افتادم و دویدم. وقتی آنجا رسیدم تقریبا نیمه جان شده بودم، کوچک بودم. در دهلیز خانه حیدرعلی زیپ موزه ام باز نمیشد. بچههایش به کمکم آمدند و به هزار سختی موزه را از پایم در آوردند. وارد مهمانخانه حیدرعلی که شدم پر بود از مردان که همیشه از آنها فرار میکردم. دست مسافر تازه از سفر برگشته را بوسیدم و یک کمر نشستم.
حیدر علی که متوجه موزه ام شده بود، گفت نگران نباش، از پوشیدن موزه بیغم میشوی. خداداد یک جوره کرمیچ برایت فرستاده و شروع کرد به قصه کردن از خداداد. گفت برای خودش جوان رعنای شده است، استا کار هم شده و با حقجو کار میکند. ماشاالله قد و قوارهاش هم شبیه به ایرانیهاست و از خوبیهای عالم همه را دارد. موسی قاسمی از بزرگان روستا هم آنجا بود، او گفت که خواهرزاده هاشم است. پا جای پای هاشم گذاشته است. از گلراستی است. حیدرعلی که هاشم را زیاد نمیشناخت، گفت پشت پدرش رفته، به اندازه ده مرد کار میکند. حیدر علی از جایش برخاست و رفت به اتاق دیگر، زود برگشت. یک پلاستیک بسته بندی شده دستم داد و از داخل پلاستیک سیاه پر از نامه، یک نامه را به من داد. گفت یک کار دیگر هست و با پدرت میگویم.
دوباره تا خانه دویدم، مادرم اول نامه را گرفت، دو سه بار آن را به چشمانش مالید و بوسید. آن را باز کرد و از گوش نامه تکهای را برید و به یخنش انداخت. خداداد در آن نامه گفته بود که سخیداد را ایران بفرستید.
سالهای طالبانی بود، به یاد میآورم روزی را که موتر جیف بر تپهای مشرف بر قریه ایستاد و نامهای مردان جنگی قریه را با بلندگوی فراخواند. موتر مربوط قرارگاه حزب وحدت در مالستان بود. در همان روزها استاد باقر اکبری فرزند ارشد صاحب ملک و جایدادی که ما روی آن کار میکردیم، از بامیان برگشته بود. او عضو کمیته فرهنگی حزب وحدت در بامیان بود و بسیار با سختی خودش را از معرکه بیرون کشیده بود. طالبان مسلط شد. آته خداداد عکسهای مزاری را از دیوار خانه جمع کرد، داخل پلاستیک پیچید و آن را برد دورتر از خانه دفن خاک کرد. پریشان و مغموم بود، انگار خود مزاری را دفن خاک کرده باشد.
سالهای قحطی و تحریم بود. سخیداد هم رفته بود. من و خواهرم با آته خداداد و آبه خداداد مانده بودیم. علیرحم سهرابی از ایران آمد، او حوالهدار بود، بهار میرفت و خزان با مال و اموال بر میگشت. سهرابی که از ایران بر میگشت قریه دوباره جان میگرفت، رزق و روزی با او میآمد. پول زوارها را میآورد، آرد و روغن و برنج و چای دکانش پر بود. از همان پولهای دوستمی، خداداد پنج صد لگ فرستاده بود. زیاد بود و ما نیازمندیهای خود را هنوز از زمین پیدا میکردیم. آته خداداد پول را آورده و در صندوق چوبی جابجا کرده بود و روی آن یک بکس بزرگتر گذاشته بود.
آرد خرید آورده بودیم با آرد گندم که از زمین میگرفتیم یکجای میکردیم، فقط قواره نان دلپذیر میشد. مزهاش نه. آته خداداد میگفت این که نان نیست شبیه اسفنج است. برند پسندی من از همان دوران آغاز شد، کفش و کلاهم از ایران میآمد، در روزهای مالستان اگر ضبط صوت جیبی میآمد، اول من میخریدم. اگر رادیو میآمد، باز هم در صف اول بودم. بعد از سخیداد گروههای مخالف او همه از من تقاص میگرفتند، مجبور شدم خودم نیز دست به ایجاد گروه بزنم و هر روز گسترش مییافت. میدان فوتبال که من در آن نبودم، کسی بازی نمیتوانست. خداداد برایم بکس مکتب فرستاده بود، در پشت آن عکس تیم ملی ایران بود، زواری نامهای آنان را برایم یاد داد. خداداد عزیزی، علی دایی، کریم باقری و و و. دقیقا همان نامها را روی تیم فوتبال خود گذاشتیم، چه بازی میکردیم. کستهای بندری تهاجم فرهنگی جدید بود که قاچاقی دست به دست میشد، آن را میشنیدم. یک کست از سیدانور گیر آوردم، خوشم نمیآمد، به سختی تشخیص میدادم چه میخواند.
خبرها از ایران همیشه خوب بود. خداداد تهران را ترک بود و در شیراز پیمانکاری را شروع کرده بود، مسجد جامع نیریز را کار میکرد، نام و شهرت محلی به هم زده بود. آته خداداد کم کم از زندگی نفس تازه میکرد. خوشش میآمد وقتی خداداد و سخیداد او را سربلند نگاه میداشتند. آبه خداداد بخشندهتر میشد، دختران قریه را زیر چشم میگرفت، کم کم دلش میخواست که به گرفتن عروس فکر کند.
نظر بدهید