محمداسماعیل محبی نیکپی
در روزهای دشوار غربت و آوارگی، مهلت دولت پاکستان برای اخراج مهاجران افغانستانی به پایان رسید. پولیس پاکستان، به خانههای مهاجرین در اسلامآباد و راولپندی یورش بردند، آنها را مجبور به ترک این شهرها کرد. برخی در شهرهای اتک، سرگُودا و پشاور پناه بردند، اما اکثریت، بدون هیچ انتخابی، راهی کراچی شدند؛ شهری که نه پناهگاه امن است و نه هم مردم ترحم دارند.
روزی که راولپندی را به مقصد کراچی ترک کردیم، ایستگاههای قطار، شاهد صحنههای غمانگیزی بود:
۱. کودکان، با چشمان وحشتزده، به والدین خود مینگریستند.
۲. مادران، با دلهای پُراضطراب، فرزندانشان را در آغوش میفشردند.
۳. پیرمردان، آخرین نگاه حسرتآمیزشان را به شهرهای اسلامآباد و راولپندی میدوختند، گویی که میدانستند دیگر هرگز در آنجا باز نخواهند گشت.
وقتی قطار به حرکت درآمد، امیدها در غبار محو شدند و مسافران مهاجر، اسیر سفری شدند که پایانی برای غربت نداشت.
الف. هوای سنگین و خفۀ واگنها، بدنهای خسته و نیمهجان، و اشکهایی که در دلها پنهان مانده بودند، تصویری از ناامیدی و اندوه را رقم میزدند.
ب. کودکان بیمار، در آغوش مادران تبدارشان نای گریه کردن نداشتند.
ج. برخی از مهاجران حتی توان جویدن لقمه نانی را هم نداشتند و گرسنگی، بدنهایشان را تحلیل برده بود.
د. چهرهها خاکآلود، ذهنها مملو از ترس و آیندهای نامعلوم بودند.
سرگردانی در کراچی؛ شهری که بیرحمتر از مرزها بود
پس از ۳۲ ساعت سفر طاقتفرسا، مهاجران به کراچی رسیدند. نزدیک به ۱۳۰۰ خانواده، در مناطق هزارهگوته و مسافرخانههای فرسودهای مانند «نادرعلی مسافرخانه» پناه گرفتند. آنهایی که پولی نداشتند، شبها را در کنار جادهها، روی زمین داغ و زیر سقف آسمان بیرحم سپری کردند. یک مهاجر افغانستانی که برای خانوادهاش به دنبال سرپناه بود، از صاحب یکی از هتلها درخواست مهلت کرد، اما پاسخ، تنها بیرحمی مطلق بود: «من خدا، پیغمبر، امام، علی، هیچکس را نمیشناسم! فقط پول!». آن لحظه، گویی دنیا بر سر آن مرد فروریخت. مهاجران، نه از مرزها، نه از پولیس، بلکه از هموطنان خود زخم خوردند.
شبهای بیپایان گرسنگی و درد
در تاریکی شب، صدای گریۀ کودکان، در کوچههای هزارهگوته میپیچید. مادران، با چشمانی خشک و بغضی که دیگر به اشک نمیشکست، به فرزندانشان مینگریستند. مردان، در سکوت، به سرنوشت تلخ خود فکر میکردند، بدون آنکه راه فراری ببینند. یکی از مادران، در حالی که فرزندش از شدت گرسنگی به خواب رفته بود، زیر لب زمزمه کرد: «خدایا، آیا این عدالت است؟»
بیاعتنایی جهانی؛ سکوتی که زخم را عمیقتر میکند
سازمانهای جهانی که همیشه از حقوق بشر سخن میگویند، این بار چشمان خود را بستند و گوشهایشان را کر انداختند. آنها، که بارها در گزارشهایشان از «وضعیت پناهجویان» سخن رانده بودند، اکنون تنها نظارهگر ماندند. مهاجران بیسرزمین، بیپناه و فراموششده، به آسمان چشم دوختند و فریاد زدند: «خدایا، آیا صدای ما را میشنوی؟»
این روایت، تنها گوشهای از واقعیت تلخ مهاجرانی است که از ترس پولیس، خانههای خود را در اسلامآباد و راولپندی ترک کردند و در کراچی، با دنیایی از رنج و بیعدالتی روبهرو شدند.
نظر بدهید