بر اساس دیدگاه کسانی همچون میشل فوکو، رد پای سلطه را صرفا نبایستی در تضادها و منازعات آشکار جستوجو کرد. به عبارت دیگر، سلطه را در صورت کبود شدهی یک زن و یا جسم مچاله شدهی او در حال سنگسار شدن و یا قامت و چهرهی محبوس او در زیر برقع نباید خلاصه کرد. سلطه میتواند اشکال پنهانتر و عمیقتری نیز داشته باشد. حتی با چنین نگاهی، یعنی با همان نگاه که فقط مظاهر و جلوههای سطحی سلطه را دنبال میکند، تاریخ مملو است از نمادهای سلطهی مردانه که زنان را در کنج مطبخ و یا بستری که در تملک یک مرد است، محصور و محبوس کرده است. زندگی و مرگ زن، کار و اعتبار زن و در یک کلام تمام هستی او در سایهی مرد و همچون پرتوی کم نور و بیرمق از هویت مردانه، تعبیر و تفسیر میشود. فقدان استقلال اقتصادی در عین بهرهکشی و استثماری که از زن صورت میگیرد، سرکوب هویت اجتماعی در کنار محو ارادهی سیاسی زنان، اعمال خشونتهای آشکار و بی بازخواست بر علیه زنان، جملگی از مظاهر زشت و کریه این سلطهی مردانهای است که در سایهی سنتو در غیبت و ضعف قانون، سیمای تاریخ مردانهی این دیار را در طول قرون برساخته است. بر اساس گرایشهای رفتارگرایانه و پوزیتویستی، تقابل مصالح زنانه و مردانه را تنها میتوان در همین سطحِ خشونتهای آشکار و تقابلهای علنی خلاصه و محدود کرد. زنان تحت سلطهاند، چرا که قربانی خشونت قرار میگیرند و عاملین خشونت در پناه آموزههای برخاسته از سنت و یا در سایهی عجز و ناتوانی قانون، از هر گونه پیگیری و بازخواست، مصئون و در امان باقی میمانند. در یک کلام، زنان تحت سلطهاند چرا که در تمامی منازعاتی که یک سر آن مرد باشد و سر دیگر آن زن، زنان هستند که محکومند.
در عین پذیرش این سطح از جلوهی سلطهی مردانه، بایستی تاکید کرد که سطوح عمیقتر و بنیادیتری را نیز میتوان به عنوان زیرساختهای سلطهی رفتاری مردان بر زنان در جامعهای همچون افغانستان سراغ گرفت. اگر بخواهیم بر اساس ادبیات نظری کسانی همچون بکراک و باراتز به مساله بنگریم، نگاه رفتار گرا به سلطهی مردانه را میتوانیم نگاهی تک بعدی و در عین حال ناکافی بنامیم. نگاهی که صرفا ناتوانی زنان را در سطح رفتار و تصمیمگیری دنبال کرده و منازعهی مصالح زنانه و مردانه را در سطوح آشکار رفتاری جستجو میکند. سطح عمیقتری که بکراک و باراتز به آن اشاره میکنند، مربوط به ساختارهای تصمیمگیری است. در این نگاه، سلطهی مردانه تنها در غلبهی آشکار مردان بر زنان و یا در اعمال خشونتهای علنی خلاصه نمیشود. اساسا یک کنش خاص و یا پیروزی ارادهی مردانه در منازعهای مشخص بر مصالح زنانه، تنها مصداق سلطه نیست. سلطه تنها چهرهای کارگزار محور که در کنشها و رفتارهای مشهود خلاصه شود ندارد، بلکه چهرهی عمیقتر آن را بایستی در ساختارهایی جستجو کرد که بر شرایط تصمیمگیری در یک جامعه و گروه اشراف و احاطه دارند. تخاصم پیش از آن که در منازعات آشکار چهرهی خود را عیان سازد، در سطح ساختارهای تصمیمگیرنده، با حذف مصالح زنان، سلطهی مردانه را تحکیم و تثبیت میکند. بر این اساس، دایرهی تصمیمسازی با حضور مردان به ملاحظات مردانه محدود شده و عرصهی مورد عنایت عمومی، تنها به موضوعاتی محدود میشود که برای سلطهی مردانه بیخطر باشد. به این ترتیب هر گونه تقاضا برای دگرگونی در نظم حاکم بر اختصاص ارزشها، پیش از آن که بتواند در سطح رفتاری به تخاصمی آشکار منجر شود، سرکوب میگردد. این نوع سلطه با شکل بخشیدن و تعیین کردن ساختاری سیاسی و اقتصادی جامعه، ارادههای معارض را از امکان جلوهگری و به چالش کشیدن، ناتوان میسازد. هنگامی که ساختارهای تصمیمساز در قبضهی سلطهای مردانه باشد، مصالح زنانه هیچ گاه امکان طرح و معارضه پیدا نمیکنند و همچون آتشی نهفته زیر خاکستر، نهفته و ناگفته باقی مانده و تبدیل به قانون، قاعده و رویه نمیشوند. این دیدگاه سلطه را صرفا در تخاصم آشکار ارادهی دو کارگزار منفرد جستجو نمیکند، بلکه آن را به عنوان وصف و ویژگی ساختارهای حاکم بر یک جامعه میداند. از این جهت طرح کنندگان این نوع نگاه به سلطه، آن را دیدگاه دو بعدی نامیدهاند؛ چرا که سلطه را صرفا در کنشهای کارگزاران خلاصه نکرده و رد پای آن را در سطوح ساختاری نیز دنبال میکنند.
تعدیل سلطهی مردانه و رسمیت بخشیدن به ملاحظات زنانه در چنین سطحی، مستلزم آن است که حضور زنان در چنین ساختارهایی حذف نشده و بلکه تقویت شود. بر همین اساس، قانون اساسی افغانستان حضور فیصدی مشخصی از زنان را در پارلمان ضروری اعلام میکند تا با اعمال این تبعیض مثبت، حضور ملاحظات زنانه در چرخهی تصمیمسازی تضمین گردد. در دیگر سطوح مدیریتی نیز تلاش صورت میگیرد تا با در نظر گرفتن امتیازهای مشابه، زنستیزی مستتر در ساختارهای اجرایی تعدیل گردد. تعهد دولت به حضور زنان در سطوح مختلف مدیریتی با هدف رسمیت دادن به ملاحظات زنانه و تسهیل ورود آنها در چرخهی تصمیمسازیها صورت میگیرد. ارزیابی موفقیت این دستاورد، نیاز به پژوهشی مستقل دارد و در این مجال، تنها میتوان به اختصار اقداماتی از این دست را به لحاظ عدم توجه به شاخصهای کیفی و تمرکز صرف بر روی سنجشگرهای کمّی، ناکام دانست.
سطح دومی که بکراک و باراتز مطرح میکنند، امکان نگاهی عمیقتر به سطوح سلطه را فراهم میسازد اما در عین حال، کسان دیگری همچون استیون لوکس و میشل فوکو را راضی نمیکند. لوکس نگاه سه بعدی به قدرت را مطرح کرده و رویکرد خود را «نگرشی رادیکال به قدرت» مینامد؛ نگاهی که بر اساس آن، سلطه چهرهی پنهانتری دارد که بایستی در سطح آگاهی و معرفت مورد جستجو قرار بگیرد. فرودستی زنان نسبت به مردان، پیش از آن که در جامعه و در منازعات آشکار مصالح زنانه و مردانه رقم بخورد، در سطح آگاهی پایهریزی و فورموله شده است. تمایز اساسی میان این سطح و سطوح پیشین در این نهفته است که در این نوع از اعمال سلطه، قربانی نه تنها توان معارضه با سلطه را از دست میدهد، بلکه حتی از قربانی سلطه بودن آگاه و باخبر نیست. از این رو حتی میل به معارضه در او هیچ گاه تولید نمیشود؛ چرا که وضعیت خود را نه همچون یک قربانی، بلکه به عنوان بخشی طبیعی و بایسته از نظم جاری و حاکم تلقی میکند. زن، جنسیت را نه به عنوان پدیدهای فرهنگی، بلکه به عنوان امری وجودی، که تمایزی گذرناپذیر و ناگزیر میان او و مردان ترسیم کرده و وی را از مطالبهی حقوقی برابر با مردان ناتوان میسازد، میپذیرد. همچون اسیری که زنجیر را، به عنوان بخشی از هستی خود دانسته و قادر به تصور خود، فارغ و رها از زنجیر اسارت، نمیباشد. آناتومی زنانه، حامل دلالتهای فلسفی دانسته میشود که جایگاه زن در زندگی اجتماعی را باید از آن استنباط کرد. نابرابریهای حقوقی، بازتابی از نابرابری وجودی تلقی میشود و نابرابری وجودی با استناد به تفاوتهای بیولوژیک مستدل و مستند میگردد. آناتومی زنانه پست، ناپاک، گناهآلود و مستوجب شرمندگی معرفی میگردد.
نگاهی که فوکو در کتاب «ارادهی به دانستن» مطرح میکند، میتواند به عنوان مصداق دیگری از چنین رویکردی مطرح شود. فوکو سکسوالیته را برساختهای از نظام اقتدار معرفی میکند که یکی از چهرههای سلطه را، در قالب نظم و نظام خاصی که بر جامعه حاکم میسازد، آشکار میکند. این چهرهی از سلطه را میتوان تا سطح زبان تعقیب کرد. بر همین اساس، گفتگو در مورد سکس، ممنوع و حرام تلقی میشود و نوعی نظام سانسور، به پیرایش پیوستهی زبان مبادرت میورزد تا هر نوع تظاهر به سخن گفتن در این باره را، از سطوح عمومی جامعه محو کرده و بزداید. اگر بخواهیم شبیه این تحلیل را در جامعهی افغانستان داشته باشیم، ادبیات محاورهای حاکم بر جامعهی افغانستانی، به شدت زنستیز است. در چنین ادبیاتی، هر نوع اشاره به زنان و نام بردن از آنها، ناهنجار تلقی میشود. مردان، حتی نام زنان خود را در محیطهای عمومی پنهان میکنند. رواج واژههایی همچون «سیاسر» برای اشاره به جنسیت زن، از دیگر جلوههای زنستیزی نهفته در ساختار زبان محاوره است. این پیراستگی از حضور زن در ادبیات محاورهای افغانی را نمیتوان به وجود یا غلبهی ملاحظات اخلاقی نسبت داد. پیراستگی و ممنوعیت زن در چنین ادبیاتی، بیشتر حاصل سلطهی مردسالارانهای است که زن، در آن به منزلهی جنسیتی مطرود و ممنوع، سانسور میشود. در همان حال، رکیکترین دشنامهای مردانه، رواج و تداول دارد. رواج و تداول این دشنامها نشان میدهد که معیار پیرایش زبان در ادبیات مسلط، معیارهای اخلاقی نیست؛ چرا که هیچ معیار اخلاقی، نمیتواند شیوع این نوع دشنامگوییها را توجیه و تبیین کند.
نظر بدهید