گفتگو با دهقان زهما، نویسنده و پژوهشگر افغانی مقیم آلمان که در ۲۱ جدی سال ۱۳۹۷ در شماره ۱۲۱ ویژه نامه تحزب و قومیت در «جادهی ابریشم» نشره شده بود. به دلایل اهمیت موضوع و به مناسبت هفت و هشت ثور در سایت هفته نامه باز نشر میگردد.
چپ چیست؟ ایدئولوژی است یا ریشه های فلسفی دارد؟
“چپ” در وهلهی نخست نمادی برای یک نوع رویکردِ سیاسی است و خاستگاهِ اصلی آن اروپا است. “چپها” و “راستها” دوقطبیهای متضاد اند که دستِ کم بعد از انقلابِ کبیر فرانسه، جهانِ سیاسی را به دو جبهه تقسیم کردهاند. “چپ” از زمانی که پا به عرصهی وجود گذاشت اصل و معیار سیاسی- اجتماعی او عدالتِ اجتماعی، آزادی و همبستگی بوده است. واما، قرنِ بیستم به ما نشان داد که سوسیالیسم به اصطلاح موجود در اشکالِ لنینیستی و مائویستی آن چگونه آزادیهای فردی را قلع و قمع نمود و آن جملهی پرآوازهی مارکس را به طاقِ نسیان سپرد که اجتماعِ آزاد تنها هنگامی میتواند تحقق یابد که آزادی هر فرد پیش شرط بنیادین برای آزادی همگان باشد. جملهای را که به طورِ غیر مستقیم نقل کردم، بایستی خیلی جدی گرفت، زیراکه مارکس آزادیهای فردی را در تناقض با آزادیِ کلِ جامعه از روابط سرمایهدارانه تلقی نمیکرد.
در همین جا باید بگویم که واژهی “چپ” در شکلِ مفرد آن گمراه کننده است، زیراکه ازمنظر تاریخی “چپها” وجود داشته اند و نه “چپ”. با این همه، این پرسش که “چپ چیست ؟” همواره در حوزهی داغترین مباحث قرار داشته است. سخنِ پرآوازهی سارتر را به یاد آوریم که “چپ” و “راست” را فاقد هرگونه ارزش تلقی میکرد. تجارب تاریخی در قرنِ بیستم نشان میدهد که نه تنها “چپ” به شکلِ مفرد وجود ندارد، بلکه با تغییر شرایط تاریخی میتوان این مفهوم را از نو معنا بخشید و با محتوای جدید پر کرد. در آلمان مارکسیست-لینینستها، شبهی ضد امپریالیستها، ضد آلمانیها، حزبِ چپها و بخشی از سبزها همه خود را “چپ” تلقی میکنند. واما، شکاف ایدئولوژیک و سیاسی بینِ این جناحها عمیق است.
سوال شما که آیا “چپ” ریشههای فلسفی و یا ایدئولوژیک دارد، میتواند سوءتفاهم بیآفریند. چرا؟ به خاطر این که پرسشِ شما این ذهنیت را القأ میکند که فلسفه یک تافتهی جدا بافته از ایدئولوژی است. به سخنِ دیگر، در این پرسش فلسفه در تقابل با ایدئولوژی قرار داده میشود و برساختی است کاملا دو قطبی. فلسفه میتواند ایدئولوژی را نقد کند، ولی میتواند به بهانهی نقدِ ایدئولوژی و یا نقدِ تمامیت خواهی ایدئولوژی بیآفریند. بهترین نمونه در این زمینه آقای پوپر و پست مدرنیستها اند که ایدئولوژی و تمامیت خواهی را فقط و فقط در نظریهها و جهان بینیها میجویند، ولی فراموش میکنند که در روابط سرمایه دارانه ایدئولوژی و تمامیت خواهی، طوری که مارکس به درستی نشان داده است، ریشه در روابط تولیدی دارد، زیراکه ارزش همه ساحاتِ جامعه را تحت سیطره خویش در میآورد. از این رو یک گرایش واقعی در روابط سرمایه دارانه است و نه ابداع روشنقکرانِ ماجراجو و خودخواه.
بی گمان، “چپ” هم ریشههای فلسفی دارد و هم ریشههای ایدئولوژیک. ِمارکسیسم-لنینیسم در شکلِ حزبی آن کوشید که اندیشههای مارکس را مبدل به یک نظام فلسفی کند، در حالیکه مارکس هرگز تلاش نورزید که یک نظام فلسفی را پیریزد. این بدین معنا نیست که مارکس فلسفی نمی اندیشید. مارکس در اقتصادی ترین آثارش نیز فلسفی میاندیشد، ولی تأکید میورزم که هرگز قصد پی ریزی یک نظام فلسفی را نداشت. همچنین باید گفت که مارکسیست-لنینیستها در قرنِ بیستم کیشِ شخصیت پرستی را دامن زدند و اندیشههای مارکس را مبدل به ایدئولوژی کردند. بی نهایت غم انگیز و تأسف آور است که اندیشههای اندیشمندی همچون مارکس که به طورِ پیگیر تلاش ورزید تا ایدئولوژی را فی نفسه در تاریخ جهانی، یعنی تقسیم کار به کارِ جسمی و کارِ فکری، و بتواره گی کالا را در روابط سرمایه دارانه به نقد کشاند، به «ایدئولوژی طبقه ی کارگر» مسخ شد. از این رو باید میانِ اندیشههای مارکسی و مارکسیسم-لنینیسم در شکلِ حزبی آن تمایز قایل شد. در واقع، مارکسیسمها نیز در ذیل نقدِ ایدئولوژی مارکسی قرار میگیرند.
سرشت تاریخی چپ در غرب چه بوده، از کجا به کجا رسیده، محدویتها و امکانهای آن چه بوده؟
سخن راندن از «سرشتِ تاریخی چپ» در غرب در یک مصاحبه بس دشوار مینماید. از نظرگاهِ من “چپها” یک سرشت تاریخی ثابت ندارند. به طورِ مثال، سوسیال دموکراسی در غرب، که در آغاز انقلابی و هوادارِ براندازی روابط حاکم سرمایه دارانه بود، در آغازِ قرنِ بیستم از مواضع رادیکالش فاصله گرفت. در برابر سوسیال دموکراسی و احزاب سیاسی محافظه کار و فاشیستی احزابِ کمونیست سربلند کردند که همواره به وحشیانه ترین شکل سرکوب شده اند. واما، از منظر تاریخی آنچه چپها را با هم پیوند میزند، همانا مبارزه برای عدالت اجتماعی، آزادی و همبستگی است. در دهههای بیست و سی قرنِ بیستم چپهای رادیکال در غرب پا یگاهِ کارگری داشتند و به همین دلیل وقوعِ انقلابِ کارگری و براندازی روابط حاکم، به گونه ی مثال در آلمان و یا ایتالیا، یک تصور انتزاعی نبود. جمهوری وایمار و خیزشهای کارگری را در دهههای بیست و سی در آلمان به یاد آورید. با کمالِ تأسف باید گفت که اکثریت احزابِ کمونیست در دهههای بیست و سی میلادی در اروپا سخت متأثر از بلشویسم و استالینیسم بودند که در پاره ای از موارد مبدل به سرنوشت برای آنها شد. به گونه ی مثال، برداشت نادرست استالینیستی از روابط حاکم باعث شد تا حزب کمونیست آلمان، به رهبری ارنست تیلمن، نازیسم و فاشیسم را در آلمان و اروپا دستِ کم گیرد وفاشیسم را با سوسیال دموکراسی در یک ردیف قرار دهد؛ آنهم در شرایطی که فاشیسم در آستانهی تصاحب کاملِ قدرتِ دولتی بود. پسانترها کمونیستها در کنارِ سوسیال دموکراتها، یهودها و کولیها در اردوگاهها نابود شدند.
همان طور که آگاه هستید، انقلاب اکتبر یکی از مهم ترین رخدادها در آغاز قرنِ بیستم است. این انقلاب برای طبقه ی کارگر و همه ستم دیده گان امید آفرید. هرچند که شوروی سابق در آغاز یک جزیرهی اوتوپیا در نقشه ی جهان بود، ولی با رشد سرمایه داری دولتی و اختناق سیاسی در شوروی سابق بزرگترین ضربه را بر جنبشهای چپی و کارگری در اروپا وارد کرد و باعث بد نامی مارکس و سوسیالیسم در غرب شد.
سوال شما که امروزه “چپ در غرب از کجا به کجا رسیده؟” میتواند این باشد: واقعیت این است که اگر در گذشته سوسیالیسم بدیل بالفعل در برابر سرمایه داری بود، اکنون، یعنی در قرنِ بیست و یکم، سرمایه داری به صورت بالفعل بدیلی ندارد؛ آنهم در اوضاع و شرایطی که به قولِ مورخِ شهیر انگلیسی، اریک هابسبام، بیشتر از پیش بایستی نقد شود و در برابرِ او بدیل ارائه گردد.
چپ در جهان توسعه نیافته، بالاخص افغانستان از کی و چگونه شکل گرفت؟
در زمینهی شکل گیری جنبشهای چپی در کشورهای توسعه نیافته نمیتوانم اظهار نظر کنم، زیرا نیازمند پژوهش جداگانه است و تا اکنون موضوعِ کارِ من نبوده است. تاریخِ رشد جنبشهای چپی در آمریکای لاتین با تاریخِ رشد جنبشهای چپی و سوسالیستی در هندوستان، چین و یا ایران در قرنِ بیستم تفاوت زیاد دارد. و اما، دربارهی شکل گیری جنبشهای چپی در افغانستان: تا جایی که من میدانم جنبشهای چپی در دههی شصت میلادی در افغانستان پا به عرصهی وجود گذاشته اند. آنچه را که گفتم به این معنا نیست که پارهای از افراد قبل از دههی شصت با مفاهیم “چپ” و “راست” در افغانستان آشنا نبودند. به طورِ مثال، علی محمد زهما درآغاز دههی پنجاهِ میلادی به لندن سفر کرد تا به تحصیلاتش ادامه دهد و در لندن با اندیشههای مارکس و با مارکسیستها آشنا شده است. زهما در هنگام اقامتش درلندن از شاگردانِ جان دیسموند برنال بوده و به رهنمای وی در مدرسه ی شبانه ی مارکسیستی “سرمایه” را مطالعه کرده است. بهرو، از دیدگاهِ من با پایه گذاری حزب دموکراتیک خلق در سال ۱۹۶۵ میلادی برای نخسین بار یک جریانِ چپی به شکلِ سازمان یافته ابراز وجود کرده است که در سالِ ۱۹۷۸ میلادی با یک کودتای نظامی قدرتِ سیاسی را فراچنگ آورد.
در اپریل سالِ ۱۹۶۸ میلادی جریده ی “شعلهی جاوید” در کابل منتشر شد که مدیر مسوول آن آقای رحیم محمودی بود. این جریده یازده شماره به نشر رسید. نویسنده گانِ “جریدهی شعله ی جاوید” گرایش به اندیشه های مائو داشتند، ولی “شعله ی جاوید” از سوی یک سازمان بیرون داده نمیشد. در سال ۱۳۵۷ “سازمان رهایی خلقهای افغانستان” (سرخا) اعلام موجودیت نمود. این سازمان به ابتکار اکرم یاری و صادق یاری پایه گذاری شد. پسانترها افرادیِ که با این سازمان همکاری و تماس داشتند، دست به ایجاد سازمانهای دیگر زدند که به “خط پیگن” مشهور بودند. به طور نمونه در دههی هشتاد میلادی “سازمان رهایی”، “سازمانِ اخگر”، “پیکار” و “دسته ی پیشقراول کارگرانِ افغانستان” گرایشات مائویستی داشتند، که هرگز همدست و همصدا نبودند، ولی همه در مقاومت علیه شوروی سابق شرکت فعال داشتند. این سازمان ها باور به “جنگِ رهایی بخشِ ملی” داشتند. سازمانِ آزادی بخشِ مردم افغانستان (ساما) به ابتکارِ مجید کلکانی و یارانِ وی در آغاز دههی هشتاد میلادی تأسیس شد. هرچند که این سازمان نیز متأثراز اندیشههای مائو بود، ولی تأکید بر یک ” خطِ ملی” داشت و به همین دلیل “جبهه ی متحد ملی” را نیز سازمان دهی کرد. سازمان های نامبرده به شکلِ خونین از سوی دولت و مجاهدین سرکوب شدند. اختلافِ اصلی این سازمانها را با حزب دموکرانیک خلق باید در جدال بر سرِ “اصول” و “اصول گرایی” جست. در ضمن باید بگویم که سازمانهای چپی مخالف حزب دموکراتیک خلق نیز همواره همدیگر را متهم به رویزیونیسم و تخطی از اصول مارکسیسم-لنینیسم می کردند و درزمیانِ آنها آشکار بود. سازمان های چپی با گرایش مائویستی را نیز میتوان در ذیلِ “چپِ ناسیونالیستی” قرار داد.
تاریخ جنبشهای چپی هنوز در افغانستان به گونه ی انتقادی از منظر مارکس، و یا دقیقتر بگویم مارکسی، نوشته نشده است. به خاطر این که یک چنین پروژهی پژوهشی تحقق یابد، باید به مواد و اسناد دسترسی داشت. امیدوارم در آینده یک آرشیو ایجاد شود تا بدین وسیله اسناد از انحصار افراد و گروهها بیرون آیند. تحققِ یک چنین پروژهای در شرایط کنونی غیر ممکن مینماید.
بازمانده گانِ حزب دمکراتیک خلق یا از گذشته ی سیاسی شان همچنین دین باورانه دفاع می کنند و یا آن را انکار می کنند. آنچه را که گفتم در رابطه با بسیاری از افرادیِ که گذشتهی مائویستی داشتند، نیز صادق است. نمونه ی بارز آن آقای رنگین اسپنتا است. ایکاش ایشان به جای انکار گذشته ی سیاسی اش، به گونه ی انتقادی جنبش های چپی را واکاوی می کرد و تجارب خود را نیز مینوشت. نسل جدید چگونه میتواند از نسل پیشین بیآموزد و از او فراتر رود، هنگامی که نسل پیشین گذشتهی سیاسیاش را انکار میکند و تجارب اش را در اختیار نسل جدید نمیگذارد؟
تجربهی افغانستان از چپ چیست و چه تحولی را طی کرده؟
همان طوری که میدانیم در افغانستان چپهای هوادار شوروی سابق قدرتِ دولتی را تصاحب کردند؛ کودتا را انقلاب نامیدند و از شعار ” زنده باد ایدئولوژی طبقهی کارگر” هرگز خسته نمیشدند. از آنجایی که به مارکسیسم-لنینیسم ایمان آورده بودند، هرگز نقد را برنمیتابیدند. دین باورانیِ که دینِ شان را عوض کرده بودند. نه تنها تعمل نقد را نداشتند، بلکه هزاران دگر اندیش را زیر عناوینی چون “مرتجع” و “رویزیونیست” سر به نیست کردند. از انترناسیونالیسم و “کشورهای برادر” سخن میراندند، ولی ناسیونالیسم را دامن میزدند. در یک کلام، با افکار مارکس کاملا بیگانه بودند و از طریق ترجمههای آثار لنین با مارکس آشنا شده بودند. هیچ گونه توجهی به متنهای تاریخی نداشتند؛ شرایط تاریخی روسیه را در آغاز قرنِ بیستم در افغانستان فرافکنی میکردند. دست و دهنِ حزب دموکرانیک خلق به سوی شوروی سابق دراز و باز بود و منتظر فرمان از مکهی به اصطلاح سوسیالیستی، که همانا ماسکوباشد، بود. به سخنرانیهای به جا مانده از نورمحمد تره کی، ببرک کارمل و دیگر اعضای برجستهی حزب دموکراتیک خلق توجه کنید، عرق برجبینِ آدم نقش میبندد؛ همه اش شعار و “زنده باد” و “مرده باد”. نجیب در یکی از سخنرانیهایش میگفت: “به ریسمانِ خدا و افغانیت چنگ زنید.”
پس نباید شگفت زده شد که با فروپاشی شوروی سابق حزب دموکراتیک خلق قطب نمای خود را از دست داد و به خاطر استحکام قدرتِ مرکزی واقعیتهای اجتماعی را بیشتر از پیش اتنیکی کرد. ملیشههای قومی برای نخستین بار در دورهی حاکمیت نجیب پدیدار شدند که در واقع امر یک پروژه ی دولتی به خاطر حفظِ قدرت بود. جالب توجه این است که همین پروژهی ملیشهسازی نقش مهم در سقوط رژیم نجیب بازی کرد.
در برابر چپِ هوادار شوروی سابق ما شاهد “چپِ مقاومت” هستیم که در دوره ی اشغال افغانستان توسط شوروی مقاومت کردند و قربانی شدند. “چپِ مقاومت” نیز در توهم بسر می برد و در پاره ای از موارد به تصفیههای خونین درون سازمانی دست زدند.
تا جایی که من خواندهام، نمیتوان از یک تحول مثبت سخن راند. اصولا ما امروزه با افراد چپ اندیش در افغانستان سروکار داریم و نه با جنبشهای چپی. از تحول مثبت هنگامی میتوان سخن زد که “چپِ سنتی” در افغانستان گذشته اش را از منظر انتقادی بازخوانی کند.
شما جریانهای سیاسی چپ افغانستان را به معنای مدرن “حزب” میدانید؟ آیا تا کنون در افغانستان حزب شکل گرفته است؟ چه در زمان شاهی، دوره ی چپیها و دوران مجاهدین؟
اگر “حزب” را به مثابهی یک نهادانضباطی و ایدئولوژیک تلقی کنیم، بی گمان حزب دموکزاتیک خلق در ذیل آن قرار می گیرد. در رابطه با احزابِ اسلامی موضوع بغرنج تر است و نیازمند پژوهش. واما، اگر منظور شما احزاب لیبرال است که باور به پورالیسم درونی دارند، باید بگویم که من با چنین نمونه ای برنخورده ام.
میدانیم که جریان چپ افغانستان ، به خصوص جناح خلق، دست به کشتارهای وحشتناک دست زد. پلیگون نمادی از حاکمیت یک رژیم وحشت گستر است. ریشههای این کشتارها در کجا نهقته است؟ ایدئولوژی و یا قومیت؟
گفتم که وحشت گستری رژیم خلق و پرچم ریشه در ایدئولوژی آنها دارد. خلق و پرچم به معنای واقعی کلمه تمامیت خواه بودند و هرگز نقد را تاب نمیآوردند. حزب خلق ریشههای عمیقِ قومی نیز داشت. امین با هزارهها کینه توزی و خصومت میورزید. تره کی پس از سرکوبِ قیام بالاحصار در خطاب به مردم افغانستان گفت: ما شیعهها را به خاک همسان کردیم. رگههای قومی حزب دموکراتیک خلق پس از فروپاشی شوروی سابق بیشتر از پیش نمایان شد. بسیاری از پشتونها، تاجیکها و هزارههای این حزب به احزاب اسلامی که در دورهی جنگ سرد در امتداد جادهی قومی شکل گرفنه بودند، پیوستند.
پس از نگاه تاریخی به چپ در اقغانستان، و با توجه به غنای فلسفی در غرب پس از مارکس و اکنون میان فیلسوفان فرانسوی کسب کرده، میتوان گفت آنچه چپ مینامیم، چپ نیست؟ چرا؟
فکر میکنم به این پرسش در بالا به گونه ی غیر مستقیم پاسخ داده ام. از نظر من “چپِ سنتی” در افغانستان به طور جدی با افکار مارکس دست و پنجه نرم نکرده است. بگذارید دو خاطره ام را در همین زمینه کوتاه بیان دارم: در آغاز دهه ی نود میلادی با شوهر خاله ام، که از اعضای کمیته ی مرکزی پرچم و از دوستانِ قدیمی کارمل بود، دیدار داشتم. ایشان افغانستان را تازه ترک گفته بودند. ما با هم مناظره کردیم. در جریانِ بحث آن مرد به گونه ی آشفته از مارکس و لنین نقل قول می کرد تا مرا میخکوب کند. حوصله ام سر رفت و من به آن فرد گفتم که من شک دارم که رهبری حزب خلق و پرچم “سرما یه” را خوانده باشد. او به پاسخ من گفت: ما همه “سرمایه” را خوانده ایم و در حزب تدریس می شود. متوجه شدم که می خواهد بر کلاهِ من پر زند. به همین دلیل از او پرسیدم: پس لطف کنید و به من بگویید که “سرمایه” با کدام بحث آغاز می شود؟ چهره ی شوهرخاله ام از عصبانیت سرخ شد و فریاد زد: “با من بحث های علمی را بگذار کنار و عامیانه سخن بگو!”
یک خاطره ی دیگر: در اوایل دهه هشتاد در آلمان “اتحادیه ی عمومی محصلین افغانی در خارج از کشور” فعالیت داشت. در این اتحادیه چهرههای برجسته ی سازمانهای مائویستی که در جبههی مقاومت علیه شوروی سابق می رزمیدند، عضویت داشتند. من نیز در تظاهرات و نشست های آنها شرکت میکردم. در آن زمان نو جوان و شاگرد مدرسه بودم. در این اتحادیه افراد با گرایشاتِ مائویستی بیشتر مصروف تسویه حساب با همدیگر بودند و همواره این یکی آن دیگر را متهم به رویزیونیسم و انحراف از اصول می کرد. به یاد دارم که این اتحادیه هرگز یک کلاس برگزار نکرد تا “سرمایه” به زبانِ آلمانی خوانده شود. اصولا توانایی یک چنین کاری را نداشتند.
درنشستی یکی از اعضای اتحادیه، که نمی خواهم اسم او را ذکر کنم، پیشنهاد کرد که به خاطر درکِ سرمایه داری ما باید بیشتر به مارکس توجه کنیم و در ضمن افزود که برای او لنین در وهله نخست زیاد مهم نیست. سپس گفت که استالین و مائو در این زمینه اصلا سخنِ چندان مهم ندارند. یکی از مخالفین آن فرد پا برمنبر گذاشت و او را تروتسکیست خواند و پا فشاری میکرد که مخالفِ وی بایستی از اتحادیه طرد شود، زیرا استالین و مائو را مهم تلقی نمی کند. یک چنین رویکرد سیاسی در میانِ “چپِ مقاومت” قاعده بود. وابستگی به “بتها” و “خدایان” تا حدی نمایان بود که هیچ تفاوتی میانِ آنها و افراد دینی/مذهبی وجود نداشت.
در افغانستان هزاران انسان به مارکسیسم و لنینیسم باور داشتند و با جبینِ گشاده مرگ را پذیرا شدند، بی آنکه مارکس را خوانده باشند. تصور آن خیلی غم انگیز است. اما آنچه که مایه ی تسلای خاطر من میشود این است که پاره ای از نویسنده گانِ ایرانی، خاصه حسن مرتضوی و کمال خسروی، آثار کلاسیک سوسیالیستی را به صورت درخشان ترجمه کرده اند. امیدوارم این ترجمهها در افغانستان نیز مورد توجه قرار گیرند تا نسل جدید با آثار کلاسیکِ سوسیالیستی بیشتر از پیش آشنا شود.
چه چیزی در چپ وجود دارد- احتمالا رادیکالیته تقکر چپی- که ما به آن نیازمندیم؟
نظریه و یا اندیشه در باب مسایل اجتماعی نه خود غایت است و نه زیوری برای خودنماییهای روشنفکرانه. نظریه ی انتقادی بایستی معطوف به تغییر روابط اجتماعی باشد و همپای پراکسیس اجتماعی خود را به اثبات رساند. اگر مارکسیها رادیکال اند، به خاطر این است که دست به ریشه میبرند و اندام حافظانِ روابط حاکم را به لرزه در میآورند. هنگامی که درک میکنیم که سرمایه داری غایتی به جز از ارزش افزایی ارزش نمیشناسد؛ هنگامی که پی میبریم که سرمایهداری به انسان و طبعیت به مثابهی ابزار برای انباشت سرمایه مینگرد، آنگاه به اهمیت نقد اقتصاد سیاسی و نظریههای چپی نیز آگاه میشویم. در افغانستان به گونهی روزافزون فقر و بیکاری بیداد میکند، و لی در عین حال ثروت در دستانِ افراد و گروههای محدود در انحصار است. در همه شهرهای بزرگ در افغانستان انسانها در شرایط سخت ناگوار و ناپایدار بایستی به کار مزدی تن دهند. مزد آنها برای بازتولید مادی شان کافی نیست. در شهرها به توده ای عظیمی از کودکان سر میخورید که در خیابانها گدایی می کنند و فحشا رونق بی سابقه دارد. افغانستان نیازمند به چپها و جنبشهای چپی است تا براین نگوبختیهای اجتماعی انگشت نهند. واما، جنبشهای چپی هنگامی میتوانند موفق باشند که اشتباهات “چپِ سنتی” را تکرار نکنند. متأسفانه فقدانِ جنبشهای چپی در افغانستان سخت محسوس است. فراتر از این باید بگویم که برای من تنها افغانستان مطرح نیست. ما در جهانی زنده گی میکنیم که به طورِ روز افزون در آن جنگ، فقر و استثمار اوج میگیرد. من عاشق ریشِ مارکس نیستم، ولی به اندیشههای وی زیاد اهمیت میدهم، زیراکه مارکس “قانون اقتصادی حرکتِ جامعه مدرن” را به ما نشان میدهد. هیچ کسی بهتر از مارکس اناتومی جوامع مدرن را درک نکرده است. مارکس میتواند به ما یاری رساند که امروز مان را درک کنیم.
پاسخ چپ به بحران حاکم کنونی چیست؟ چراهنوز هر پاسخی، چه چپی و چه راستی، نتوانسته رهگشا باشد؟
قبل از این که به سوال شما پاسخ دهم، ضرورت آن میرود که خیلی فشرده به مقولهی بحران بپردازم. بحران امروزه در زبان فارسی معادلCrisis در زبانِ انگلیسی و die Krise در زبانِ آلمانی به کار میرود. در زبانِ آلمانی این مقوله ریشه در واژهی یونانی Krinein دارد که مفهوم نقد نیز از آن مشتق شده است. در جامعه شناسی کاربرد مفهوم بحران یک وضعیت بغرنج وپیچیده را نشانه می گیرد تا پاسخی به آن ارائه دهد. درواقع، بحران انسانها را به چالش میطلبد و در مفهوم بحران پاسخ و تصمیم نیز مستتر است. واما، در همین جا باید بگویم که بحران نباید حتما منجر به لغو پدیده ای شود که خود بحران را آفریده است. به گونه ی مثال بحرانهای سرمایه داری میتواند به تحکیم سر مایه داری بیآنجامد. بهرو، اگر وضعیتِ بحرانی تداوم یابد، میتواند مبدل به یک فاجعه شود.
وضعیت سیاسی و اجتماعی افغانستان از چهار دهه بدین سو به گونهای است که ما نمیتوانیم از بحران سخن گوییم؛ ما در افغانستان شاهد تکرار فاجعه هستیم. نه تنهاجنگ، بلکه فساد دولتی و رونق اقتصاد بازار آزاد سهم بس مهم و ارزنده در اوج گیری نگون بختیهای اجتماعی در افغانستان دارند.
ما در آستانهی برگشتِ طالبان قرار داریم. باشریک شدنِ طالبان در قدرت دولتی جامعه بیشتر از پیش طالبانیزه خواهد شد. آزادیهای صوری و حقوق زنان در شهرها محدود خواهند شد. اگر ما میخواهیم به ریشه دست بریم و عمق فاجعه را درک کنیم، بایستی به زمینههای اجتماعیِ بپردازیم که در آغوشِ آنها طالبان و بنیاد گرایی اسلامی پرورده میشوند. به سخنِ دیگر، بایستی شرایط امکانِ رشد آنها را شناسایی کنیم. عوامل خارجی و نقش کشورهای غربی را در افغانستان حتی یک کور نیز میداند. تا جایی که من اطلاع دارم پارهای از چپیها در افغانستان، به طور مثال سازمان همبستگی، سراسر معطوف به “خارج” هستند. نمیخواهم بگویم که کشورهای همسایه و غربی نقش مهم ندارند و اما، در افغانستان دشمن همواره از “خارج” میآید و گویا اگر پاکستان و ایالات متحده از مداخله در افغانستان دست بردارند، افغانستان مبدل به گلستان خواهد شد. یک چنین گفتمانی فراموش می کند که بخشی از جامعه ی افغانستان طالبانی است و نباید از “ملت غیوری” سخن راند که “آمریکا و پاکستان طالبان را برگردهی او” سوار کرده است. برای رفع هرگونه سوءتفاهم باید گفت که بینِ نقدِ امپربالیسم و آمریکا ستیزی تقاوت زیاد وجود دارد که نمیخواهم در این مصاحبه به آن بپردازم.
من تا به حال به یک اثر تحقیقی از سوی چپیها برنخوردهام که، به گونه ی مثال، به طبقاتِ اجتماعی در افغانستان پرداخته باشد و یا نقش بازار آزاد را در افزایش فقر در افغانستان بررسی کرده باشد. گقتمان ناسیونالیستی همچنان گفتمان مسلط در میانِ چپهای افغانستانی است. چپهایی که کار نظری را کاملا به فراموشی سپردهاند، چگونه میتوانند به فاجعه در افغانستان- دستِ کم در نظریه- پاسخ گویند؟
دربارهی راستها و جهادیها نمیخواهم سخن گویم، زیراکه آنها خود در تشدید بحران سهم بارز دارند، چه رسد به این که پاسخ و تلاش آنها رهگشا باشد.
نظر بدهید